گفتوگو با اهالی شهر و نظرات مردم درباره چهارباغ
10 روایت از 10 شهروند
گلناز دینلی
چهارباغ یکی از حیاتیترین شریانهای شهر اصفهان است؛ خیابانی که بهواسطه موقعیت مکانی و طراحیاش از دیرباز محل تردد و تجمع مردم بوده و هست. حالا با اجرائیشدن طرح پیادهراهشدن چهارباغ، چندسالی است این خیابان تاریخی چهرهای دیگر از زیست شهری اصفهان و اهالی آن را نشان میدهد.
این خیابان که روزی یکی از محورهای ترافیکی اصفهان بود، حالا به گذرگاهی گردشگری تبدیل شده که تردد خودرو در آن، مگر به ضرورت، امکانپذیر نیست. این تغییر شکل اساسی تأثیر زیادی در زندگی شخصی و تجاری مردم شهر اصفهان و خصوصا اهالی چهارباغ داشته است.
آنچه میخوانید، روایت آدمهایی است که چهارباغ را زندگی میکنند و این خیابان سهمی در تجربه زیستهشان دارد.
روایت اول: عارف / ۳۳ساله / کافهدار
عارف صاحب یکی از ونکافههای سیاری است که همیشه وسط چهارباغ هستند و بوی قهوهشان آدم را مست میکند. وقتی برای گفتوگو سراغش میروم و میگویم میخواهم چند دقیقه وقتش را بگیرم، با روی گشاده استقبال میکند.
«من دو ساله که این کافه رو دارم. صبحبهصبح ون رو از خونه میاریم بیرون و شبها ساعت 11، 12 برمیگردیم خونه. تو این دو سال که کافه رو میگردونم چیزای زیادی دیدم. محل کار قبلیم هم نزدیک چهارباغ بود. اینه که از اول که طرح در حال شکلگیری بود هر روز گذرم به چهارباغ میفتاد. حالا هم که میبینین».
از او درباره چهارباغ میپرسم. اینکه نظرش درباره پیادهراهشدن چهارباغ چیست؟ شکستهنفسی میکند و با همان طنازی معمول اصفهانی میگوید در حدی نیست که نظرش برای کسی مهم باشد. میخندد و میگوید: «اما بهنظرم شما آدم خوبی رو برای حرفزدن پیدا نکردین. چرا از کسبه نمیپرسین؟».
عارف حین صحبتمان چند تا مشتری را راه میاندازد و سفارش میگیرد. «قبلا اینجا ماشینرو بود. الان که پیادهرو شده گشتوگذار توش لذتبخشتره. مردم حالشون خوشتره، قشنگتر شده. انگار زندگی جریان داره. البته خیلی از کسبه قدیمی که قبل از سنگفرششدن، اینجا بودن و کاسبی کردن مثل ما فکر نمیکنن».
عارف میگوید که کسبه قدیمی بهخاطر منع تردد ماشین در چهارباغ به مشکل برخوردهاند و درآمدشان کمتر شده. اما برای مردم قضیه فرق میکند.
«قبل از اینکه چهارباغ پیادهراه بشه، مردم میگفتن خب، پنجشنبه، جمعه است. بریم ناژوون یا صفه. ولی الان خیلیا میگن بریم چهارباغ. یعنی الان چهارباغ شده یه محل تفریحی که مردم دوست دارن توش وقت بگذرونن. اومده جزء گزینههای تفریحی. الان رو نبینین بهخاطر کرونا اینقدر کمرنگ شده. حتما یادتونه تا پارسال چه غلغلهای بود؛ خیلی زندهتر بود چهارباغ». عارف از تجربه گفتوگو با گردشگرهای خارجی و نظر آنها درباره پیادهراه چهارباغ هم میگوید.
«این منطقه یکی از قطبهای گردشگری اصفهان بود قبل از کرونا. توریستا حالوهوای چهارباغ رو خیلی دوست داشتن. با یه خانم اسپانیایی و یه آقای دانمارکی حرف میزدم. میگفتن ما آرزومون بود اصفهان رو ببینیم. وقتی نظرشون رو درباره چهارباغ پرسیدم گفتن چهارباغ فراتر از رؤیای ما بود. به نظر شخص من چهارباغ الان خیلی پتانسیل داره برای جذب گردشگر. مخصوصا تو پاییز. پاییز چهارباغ اونم با این حالوهوا بینظیره».
روایت دوم: محسن مشایخ / ۵۳ساله / ساعتساز
آقای مشایخ صاحب یک گالری ساعت است. او میگوید پدرش از سال 13۴۰ این مغازه را داشته و در چهارباغ ساعت و طلا میفروخته. حالا آقای مشایخ راه پدر را ادامه میدهد. از او میخواهم بهعنوان یکی از قدیمیترهای چهارباغ که آن را در هر دو شکل ماشینرو و پیادهرو دیده، نظرش را درباره پیادهراهشدن چهارباغ بگوید. میپرسم که این طرح چه تأثیری در زندگیاش داشته. آقای مشایخ بدون درنگ جواب میدهد.
«قبلا خیلی بهتر بود. مشتری با خیال راحت یه نیشترمز میزد دم مغازه، راحت خریدش رو میکرد و میرفت. ما همون موقع به مسئولای کار گفتیم. گفتیم تکلیف ما و مشتریامون چی میشه؟ گفتن نگران نباشین. ماشینای رایگان میذاریم برای مردم که راحت بتونن تو چهارباغ برن و بیان. ولی اصلا همچین کاری نکردن. گفتن به کسبه اجازه میدیم وسیله نقلیه بیارن. اما بازم نشد».
شاگرد آقای مشایخ هم حرفهای او را تأیید میکند و میگوید از وقتی چهارباغ پیادهرو شده مشکلهای زیادی برایشان ایجاد شده. مثلا اینکه کسبه برای حمل بار تا مغازه به مشکل برمیخورند.
«فقط از ساعت ۷ تا ۱۰ صبح به ما اجازه میدن بار بیاریم. یعنی اگه یه ذره اینور اونور بشه، بار ما معطل میمونه. خب اینجوری که نمیشه کاسبی کرد. بهجز این، من پدرم مریضه، نمیتونه راه بره. این مغازه هم وسط چهارباغه. هم از میدون انقلاب دوره، هم از دروازهدولت. از هر وری بخوایم پدر رو بیاریم، مکافاته. پدر من برای اینکه بیاد تو مغازه خودش هربار باید اذیت بشه».
از آقای مشایخ درباره وضعیت درآمد بعد از سنگفرششدن چهارباغ سؤال میکنم.
«بههیچوجه خوب نیست. قبلا مشتری ظهر، بعدازظهر، شب... میومد خریدشو میکرد و میرفت. الان اصلا کسی سراغ ما نمیاد. میخوایم یه ساعت دیواری بفروشیم، کلی شرایط میذاریم تخفیف میدیم، میگیم با پیک میفرستیم دم خونهتون. ولی بازم مردم خرید نمیکنن. شرایط برای ما الان خیلی بد شده. حالا اگه در آینده به قولایی که به ما دادن عمل کنن نمیدونم. اما الان وضع کاسبی اصلا خوب نیست».
روایت سوم: نینزان / ۱۷ساله / دانشآموز
صدای خندههایشان را از دور میشنوم؛ دو دختر جواناند. وسط چهارباغ، روی نیمکت چوبی نشستهاند. یک ظرف سیبزمینی سرخکرده دستشان است و گرم صحبتاند. بهشان نزدیک میشوم و میگویم میخواهم درباره چهارباغ نظرشان را بدانم. نینزان قبول میکند حرف بزند.
نینزان متولد ۱۳۸۲ و دانشآموز رشته طراحی دوخت است؛ دختری پرشوروشر که خنده از صورتش محو نمیشود. با توجه به سنش شک دارم که چهارباغ ماشینرو را به یاد بیاورد. اما میگوید که آنوقتها را خوب به خاطر دارد.
«یادمه با مامان بابام، با ماشین میومدیم چهارباغ میگشتیم، بستنی میخوردیم. اینجا که ما نشستیم مثل الان پیادهرو بود. البته اینقدر قشنگ نهها. یه نیمکتای چوبی گردی بود که از وسطش تیر چراغ اومده بود بیرون. ماشینو پارک میکردیم میومدیم این وسط. این کنارهها هم محل حرکت دوچرخه بود».
از نینزان میپرسم که چهارباغ ماشینرو را بیشتر دوست دارد یا چهارباغ پیادهرو.
«الان از یه نظر بهتره، قبلا از یه نظر. الان که اینجا رو بستهن سمت دروازهدولت ترافیک خیلی زیاد شده ولی کلا بخوام بگم، خیلی بهتر شده. قبلا خیلی شلوغ بود. اصلا ترافیکش آدمو دیوونه میکرد. من یادمه از اینور خیابون میخواستیم بریم اونور با کلی سلام و صلوات رد میشدیم. از هر وری یه موتوری میومد. تو این دوربرگردونا هم چند بار نزدیک بود منو زیر بگیرن؛ بس که شلوغ پلوغ بود. اصلا نظم نداشت. همهش سروصدا بود. تو پیادهروها هم همه به هم تنه میزدن. نمیشد درست دم یه مغازه وایسی، خرید کنی. اگرم از مامان بابات جا میموندی که دیگه هیچی؛ محال بود پیداشون کنی».
از نینزان درباره حسوحالش نسبت به چهارباغ میپرسم.
«خوبه. من خیلی اینجا رو دوست دارم. رفتوآمد خیلی بهتر شده. خلوتتره. فقط پیادهها هستن؛ البته بهجز وقتایی که ماشین پلیس رد میشه».
این را که میگوید میخندد و موهایش را زیر شال مرتب میکند.
«من قبلا تقریبا هفتهای یه بار میومدم چهارباغ. اما الان یه مدته تهران زندگی میکنیم. هروقت بیام اصفهان حتما میام اینجا. دلم برای چهارباغ تنگ میشه».
روایت چهارم: سجاد / 31ساله / دکهدار
درست وسط چهارباغ، جنب پیادهرو، یکی از این دکههای کوچک است که از چای و آبمیوه و انواع خوراکی گرفته تا مجله و فیلم و... همهچیز میفروشند. من بهش میگویم آچارفرانسه. صاحب دکه روی یک صندلی پایهبلند نشسته و جواب مشتریهایش را میدهد. متأهل است و دو سال است که این دکه را میگرداند. از سجاد میخواهم درباره چهارباغ حرف بزند.
«چی بگم؟ خیلی عوض شده. کسی که قبلا اینجا رو ندیده باشه اصلا فکرشم نمیکنه چقدر عوض شده. از چیش بگم براتون؟».
میگویم از هرچیزی که بهنظرش مهمتر است بگوید؛ چیزی که دلش بخواهد آن را بنویسم و در روزنامه چاپ کنم. سجاد از وضعیت کسبه چهارباغ میگوید.
«خوب نیست خانوم، خوب نیست. ببینین جایی رونق اقتصادی و رونق فروش داره که رفتوآمد توش زیاد باشه. رفتوآمد ماشینا قبلا خیلی خوب بود. برای همهکارا؛ نه فقط شغل ما. اینکه دیگه ماشین نمیره و بیاد، رو همه شغلا تأثیر داشته. واقعا هم بد شده».
از سجاد میپرسم پس این همه عابر پیاده که روزانه در چهارباغ تردد میکنند چه؟ اینها از شما خرید نمیکنند؟
«ببینین تنها خوبی این قضیه برای مردمه که راحت پیادهروی میکنن. برای خانوادهها خوب شده. یعنی میخوام بگم از دید خانوادگی حسابش رو بکنی خیلی خوب شده. اما از دید من کاسب نه. این مردم که برای خرید دیگه نمیان چهارباغ؛ میان قدم بزنن. بیشترم از اون وسط میرن. خیلی سمت مغازهها کسی نمیره. البته این اغذیهفروشیا خیلی کارشون گرفته، سرشون همیشه شلوغه شکر خدا. ولی بقیه کسبه، اون قدیمیا... نه، کساده».
سجاد معتقد است مشکل اصلی چهارباغ این است که کوچهها و خیابانهای اطرافش ظرفیت حجم زیاد ترافیک و ماشینهای مردم را ندارد.
«پارکینگ مناسب نیست. پارکینگای این اطراف یا خوب نیستن یا دورن. مردم جایی میرن خرید کنن که براشون راحت باشه؛ نه که سختشون بشه و بخوان هر دفعه این بار رو تا دم ماشین بکشن دنبال خودشون. الان خیلی از کاسبای قدیمی چهارباغ دارن میرن. خیلیا رفتن طرف میدون شهدا، یهعده هم دارن جمع میکنن برن اونور رودخونه، سمت خیابون نظر و اونورا».
روایت پنجم: مهتاج / ۵۹ساله / خانهدار
مهتاجخانم کنار دو نفر از دوستانش نزدیک دروازهدولت، روی نیمکتهای وسط چهارباغ نشسته است. ازشان خواهش میکنم که چند دقیقه از وقتشان را به من بدهند. مهتاجخانم خودش بحث را شروع میکند. از من میپرسد که شغلم چیست و برای چه میخواهم نظر مردم را درباره چهارباغ بدانم. بهشان میگویم که برای روزنامه کار میکنم و مشغول تهیه یک ویژهنامه برای اصفهان و چهارباغ هستیم.
«خب بذار کارت رو راحت کنم دخترم. من و این خانومایی که میبینی اینجا نشستیم، رفقای چندینوچندسالهایم؛ رفیق گرمابه و گلستان. خونه ما هم یکم بالاتره؛ طرف دروازهدولت. وقتوبیوقت با این خانوما قرار میذاریم میایم چهارباغ. من و شوهرم شده گاهی نصف شب خوابمون که نمیبره میایم قدم میزنیم. از این سر چهارباغ میریم تا دم انقلاب و برمیگردیم».
از مهتاجخانم درباره امنیت شبهای چهارباغ میپرسم.
«خوبه خداییش. اون تیکه دم پارک شهید رجایی نه. اونجا احتیاط داره. اما تا وقتی شهر بیداره و مردم هستن، خوبه. پلیس مدام گشت میزنه. من تا حالا ندیدم چیزی. ما این همه سال تو این محلهایم؛ زیاد میریم و میایم. الان که پیادهرو شده خیلی بهتر شده امنیتش. خب ببین دخترم همین که فرتوفرت موتوری از بغل آدم رد نشه و آدم بتونه با دل خوش راه بره، تأثیر داره دیگه».
مهتاجخانم میگوید قبلا خیاطی میکرده اما حالا دیگر نه. میگوید این وقت عصر که میشود، حوصله خودش و همسرش سر میرود. برای همین هر روز همین موقعها هرکدام با رفقایشان قرار میگذارند و از خانه میزنند بیرون.
«شوهر من بازنشسته است. منم که خانهدارم. کاری نداریم؛ حوصلهمون سر میره. عصر که میشه لباس میپوشیم میایم بیرون. تا چهارباغ رو با هم میایم... بعد من با رفقای خودم، اونم با رفقای خودش. یکی از دوستاش تو همین خیابون شیخبهایی مغازه داره. میرن اونجا، جمع میشن دور هم، گپ میزنن، بازی میکنن. منم با این خانوما... قدم میزنیم و غیبت این مردا رو میکنیم که اینقدر حرص میدن».
این را میگوید و سهتایی میخندند.
روایت ششم: شکوفه / ۲۳ساله / دانشجو
شکوفه و نامزدش مشغول قدمزدن در چهارباغ هستند. از طرز راهرفتن و پچپچ کردنشان معلوم است تازه با هم آشنا شدهاند. شکوفه مانند اسمش سرزنده و زیباست. میگوید حداقل ماهی یک یا دو بار میآید چهارباغ.
«چهارباغ دیگه خیابون نیست برای ما اصفهانیا. میایم کیف کنیم. از وقتی دیگه ماشین نمیره و بیاد بیشترم میایم. راستش ما قبلا اصلا نمیومدیم اینجا واسه تفریح. بیشتر وقتایی میومدیم که خرید داشتیم. مثلا میرفتیم بازار افتخار کفش و کیف بخریم. دیگه اوج تفریح سینما بود. ماشین رو یهجا پارک میکردیم میومدیم سینما».
از شکوفه میپرسم حالا نظرش درباره چهارباغ چیست؟ کدام چهارباغ را بیشتر دوست دارد و فکر میکند این اقدام شهرداری کار درستی بوده یا نه؟
«معلومه کار درستی بوده؛ به این قشنگی. ببین الان از خیلی جهات بهتر شده. البته میبینی دیگه یهسری از این آقایونی که رفتار و سرووضع درستی ندارن خیلی میرن و میان. اما خب کاریشم نمیشه کرد. همهجا آدم ناجور داره، آدم خوبم هست. من ترجیح میدم کلا تنها نیام و یکی همراهم باشه. اما در کل من اینجوری بیشتر دوستش دارم».
وقتی مشغول حرفزدن با شکوفه بودم، مادرش هم از راه رسید. مادر شکوفه فکر میکند شکل جدید چهارباغ همه را سر ذوق آورده. پیر و جوان و زن و مرد از قدمزدن در چهارباغ لذت میبرند و خوش میگذرانند. از شکوفه پرسیدم که هنوز هم مثل گذشته از چهارباغ خرید میکند یا ترجیح میدهد برای خریدکردن به پاساژها برود؟
«برای بعضی چیزا پاساژ بهتره. ولی مثلا کیف و کفش رو هنوز همینجا از افتخار میخریم. ولی خب یهسری چیزا مثلا لباس رو از مغازههای اینجا نمیخرم. الان مردم بیشتر برای قدمزدن میان چهارباغ، بعد گرسنه میشن و میخوان یه چیزی بخورن. خب طبیعیه که از اغذیهفروشیا بیشتر خرید میکنن مردم. اما من هنوزم میبینم دم مغازههای چهارباغ شلوغه؛ لباسفروشیا، پارچهفروشا مخصوصا».
با دست مغازه پارچهفروشی آنطرف خیابان را نشان میدهد.
«میبینین دیگه. با اینکه کروناست ولی شلوغه، مشتری هست».
روایت هفتم: مصطفی / ۴۸ساله / پاکبان
آقامصطفی وقتی من را دید فکر کرد دنبال آدرس میگردم. وقتی بهش گفتم اصفهانیام و فقط میخواهم درباره چهارباغ سؤال کنم گفت فرصت ندارد. کنار باغچهای ایستاده بود و به جارویش تکیه داده بود.
«این همه آدم. چرا از اونا نمیپرسی؟».
برایش توضیح دادم که دلیل خاصی ندارم. نظر خیلیها را پرسیدهام و یکدفعه با دیدن او به نظرم رسیده خوب است با پاکبان چهارباغ هم حرف بزنم. بالاخره توانستم راضیاش کنم.
«من که اینجا ثابت نیستم. ما شیفتی جابهجا میشیم. آخه من چی بگم؟ منم یکی مثل اینا. کار میکنم؛ مثل اون سیبزمینیفروشه یا این خانوم».
روبهروی خیابان آمادگاه ایستادهایم و حرف میزنیم. آقامصطفی میگوید وقتی چهارباغ ماشینرو بود، کارشان راحتتر بوده.
«مثل همهجا... شبا تو خلوتی میومدیم، کارو میکردیم و خلاص. مثل الان نبود. قبلا با اینکه شلوغتر بود کمتر کثیفیش دیده میشد. ماشینا رد میشدن و میرفتن. کثیفی هم اگه بود اون وسط بود که مردم راه میرفتن و مینشستن. اینقدرم به چشم نمیومد. الان همهش شده آدمرو؛ دلباز شده، همهچی معلومه. یه آشغال بیفته کف زمین اون سر چهارباغم باشی میبینی. همین سیبزمینیفروشا... مشتری میاد، سفارش میده، سطل هم دم مغازه هستا... ولی بازم بعضیا این پاشون نمیره تا دم سطل که اون وامونده رو بندازن. ول میکنن همونجا. حالا خودشون نیستن، خداشون هست... بعضیام رعایت میکنن. ولی خب شهرداری حساسه، کارم زیاد شده».
چند دختر و پسر نوجوان مشغول خوشوبشاند و شیطنت میکنند. آقامصطفی حرص میخورد. میگوید این بچهها به جای اینکه بروند سر درس و مشقشان، صبح تا شب قد این خیابان را گز میکنند و وقتشان را هدر میدهند.
«نمیگم بده. مردم بالاخره تفریح میخوان، خوشی میخوان. اما این چهارباغم شده یه جا که اینا بیان همینجور الکی بچرخن برا خودشون. اینم شد کار؟ پریروزا به یکیشون گفتم درس و مشق نداری سهساعته اینجا میچرخی؟ خندید».
روایت هشتم: آقای شهسواری / ۴۹ساله / کتابفروش
کتابفروشی شهسواری یکی از مغازههای قدیمی چهارباغ است. آقای شهسواری میگوید که ۳۰ سال است این کتابفروشی را دارد.
«من از سال ۶۸ اینجام. چه اون وقتی که اینجا ماشین میومد و میرفت، چه بعدش که زدن خرابش کردن، چه حالا که بهاصطلاح درستش کردن. من همه رو دیدم. اگه بخواین درمورد آرامش و زیبایی صحبت کنین، خب بله... خیلی زیبا شده. آرامشش خیلی بیشتر شده. اونوقتا سروصدای ماشین خیلی زیاد بود. همهش بوق، ترافیک... قیامت بود چهارباغ. یادتونه که؟ الان نه. سکوت و آرامش داریم. ولی خانوم مگه سکوت و آرامش نونوآب میشه برای کاسب؟ قبلا یه ماشینی رد میشد، چهارنفر به قصد این مغازهها ترمز میکردن که خرید کنن. الان دیگه کسی یادش نیست مغازههای اینجا رو. ما اگه همین مشتریهای ثابتمون رو نداشتیم که باید فاتحه کاسبی رو میخوندیم».
آقای شهسواری میگوید کاسبی خیلی از مغازهدارهای قدیمی کساد شده. از او میپرسم که بهنظرش این کسادی بهخاطر پیادهراهشدن چهارباغ است؟ یعنی کرونا یا مسائل اقتصادی مردم نمیتواند دلیل آن باشد؟
«ببینین کرونا یهساله اومده. گرونی و وضع بد اقتصادی هم که ماشالا! کمسابقه نیست. عرض بنده اینه که از وقتی این طرح اجرا شد، نه مردم دیگه به اون صورت توجهی به مغازههای چهارباغ دارن، نه مسئولا عنایتی میکنن. الان یکی از بزرگترین مشکلات ما کسبه و حتی خود مردم پارکینگه. موتور و ماشین رو کجا بذاریم و بیایم سر کار؟ تو این کوچه پسکوچههای تنگ و تاریک؟ به چه امنیتی؟ کی تضمین میده موتور من رو دزد نبره؟».
آقای شهسواری از پشت مغازه کیف پولش را برمیدارد و یک کارت کوچک را از تویش درمیآورد. کارت را نشانم میدهد. بالای کارت آرم شهرداری اصفهان است.
«این کارت رو به ما دادن؛ همون اولا. گفتن موتورهاتون رو میتونین با این کارت بیارین تو. یه چند وقتی کار راحت بود. بالاخره خیال ما هم راحت بود که موتور جلو چشممونه. اما بعد یه مدت منقضی شد و دیگه هم تمدیدش نکردن. هرچیام رفتم و اومدیم و پیگیری کردیم کسی جوابگو نبود. کسبه سختشونه خانوم».
روایت نهم: ناهید / ۶۱ساله / معلم بازنشسته
از وقتی چهارباغ پیادهراه شده، مغازههای اغذیهفروشی زیاد شدهاند. کسبه میز و صندلیهایی را روبهروی مغازهشان وسط پیادهراه چیدهاند تا مردم دمی زیر سقف آسمان بنشینند و خستگی در کنند. ناهیدخانم پشت میز یکی از اغذیهفروشیهای نزدیک سینما چهارباغ نشسته و منتظر است سفارشش آماده شود. ازش اجازه میگیرم که پشت میزش بنشینم تا کمی گفتوگو کنیم.
«یهموقعی ما شما رو گیر میاوردیم و ازتون درس و مشق میپرسیدیم، حالا نوبت شماست».
میخندد و میگوید که اگر دلم کیک میخواهد بهتر است سفارش بدهم چون الان سفارشش را میآورند و او هم بهخاطر کرونا نمیتواند از کیک خودش به من تعارف کند.
دوباره میخندد و میگوید: «مدیونی اگه فکر کنی خسیسبازی درمیارم».
ناهیدخانم بازنشسته آموزش و پرورش است. میگوید در همه مقاطع تحصیلی معلم بوده و سالهای سال در دبیرستان دخترانه جغرافیا تدریس کرده.
«چهارباغ خانومجان اینجوریش زیباتره. به من باشه میگم باغ گلدسته رو هم ببندن، دروازهدولتم ببندن، اصلا همهجا رو ببندن، بذارن مردم یکم تکون بدن به این بدنای زهواردررفته. حالا خود من که همین حرفو میزنم چهار قدم راه میرم چشمام سیاهی میره، میخوام بشینما».
دوباره میخندد و بشقاب کیکش را پیش میکشد. از او درباره چهارباغ و حالوهوای مردم میپرسم؛ اینکه به نظرش خلقوخوی آدمهای چهارباغ قبل و بعد از پیادهراهشدن تفاوتی کرده؟
«من خونهم همینجاست؛ تو خیابون سیدعلیخان. وقتایی که خلقم تنگ میشه میام میگردم برای خودم، آدما رو نگاه میکنم. اصلا ما معلما عادتمونه گیر بدیم به همهچی. هی میگردیم، نگاه میکنیم ببینیم کجا به کار کی چه اشکالیه. تفاوت کرده، زیادم تفاوت کرده. بیا دستتو بگیرم ببرمت تو این خیابونای شلوغ، وسط ترافیک، یک ساعت بگردونمت. هرچی میای راه بری یکی بهت تنه میزنه. میای بچرخی، میری رو دستوپای یکی دیگه. حالا اینجا رو ببین. نشستیم کنار هم، سروصدای ماشین نمیاد، جوونا با دوچرخه میرن و میان، مادرا به دل خوش بچه رو میذارن تو کالسکه، میان نفس تازه میکنن. معلومه آدمیزاد رو وقتی از وسط شلوغی و کثافت بیاری یه جای قشنگ و آروم بهش کیک بدی حالش جا میاد؛ نه؟».
میخندد و کیک را در دهانش میگذارد.
روایت دهم: محمد / ۲۲ساله / سرباز
پسری جوان روی یک سکوی سنگی وسط چهارباغ نشسته. آرنجهایش را روی زانو تکیه داده و همانطور که به کفشهایش زل زده سیگار میکشد. اسمش محمد است. میگوید اگر سیگار اذیتم میکند، میتواند خاموشش کند. میگویم لازم نیست و فقط میخواهم درباره چهارباغ چند تا سؤال بپرسم.
«نظر خاصی ندارم. خیابونه دیگه».
میگویم یعنی برایت فرقی نمیکند اگر چهارباغ مثل قبل باشد؟
«نه. قبلا میرفتیم دم آب، پارک... حالا میایم اینجا. اینجا نتونیم بیایم، میریم یه جای دیگه. آره باحاله. من خوشم میاد. ولی فرقش چیه مگه؟ شما دخترا همهچی رو رمانتیک میکنین. اصلا مگه آدم به خیابون حس داره؟».
فکر میکنم گفتوگو درباره چهارباغ با کسی که هیچ احساسی نسبت به آن ندارد به چه کارم میآید. انگار که از منومنکردنم فهمیده باشد پنچر شدهام، میخندد و برای خوشکردن دلم خاطرهای از یکی از چهارباغگردیهایش تعریف میکند.
«من سربازم. بیشتر وقتا اونور گیرم. یه موقعهایی که میام مرخصی یا کارا کمه با بچهها قرار میذاریم میایم یه چیزی میخوریم، یه سیگاری میکشیم. تفریحه دیگه بالاخره. چند وقت پیش همین دو قدم بالاتر، دم پارک، ما رو گرفتن. ما رو که نه... این رفیق ما تتو داره؛ دست رو پلمپ کرده. ون پلیس نگهمون داشت و خلاصه بند کردن به ما. یک ساعت قسم و آیه دادیم که ول کنن بنده خدا رو. میخواستن ببرنش. مردمم جمع شده بودن».
دو مرد قدبلند به سمتمان میآیند. دوستهای محمدند که بستنی خریدهاند. محمد با اشاره نشانشان میدهد. میخندد و میگوید: «ایناها. خودشه نفله. سمت راستیه است».
چهارباغ یکی از حیاتیترین شریانهای شهر اصفهان است؛ خیابانی که بهواسطه موقعیت مکانی و طراحیاش از دیرباز محل تردد و تجمع مردم بوده و هست. حالا با اجرائیشدن طرح پیادهراهشدن چهارباغ، چندسالی است این خیابان تاریخی چهرهای دیگر از زیست شهری اصفهان و اهالی آن را نشان میدهد.
این خیابان که روزی یکی از محورهای ترافیکی اصفهان بود، حالا به گذرگاهی گردشگری تبدیل شده که تردد خودرو در آن، مگر به ضرورت، امکانپذیر نیست. این تغییر شکل اساسی تأثیر زیادی در زندگی شخصی و تجاری مردم شهر اصفهان و خصوصا اهالی چهارباغ داشته است.
آنچه میخوانید، روایت آدمهایی است که چهارباغ را زندگی میکنند و این خیابان سهمی در تجربه زیستهشان دارد.
روایت اول: عارف / ۳۳ساله / کافهدار
عارف صاحب یکی از ونکافههای سیاری است که همیشه وسط چهارباغ هستند و بوی قهوهشان آدم را مست میکند. وقتی برای گفتوگو سراغش میروم و میگویم میخواهم چند دقیقه وقتش را بگیرم، با روی گشاده استقبال میکند.
«من دو ساله که این کافه رو دارم. صبحبهصبح ون رو از خونه میاریم بیرون و شبها ساعت 11، 12 برمیگردیم خونه. تو این دو سال که کافه رو میگردونم چیزای زیادی دیدم. محل کار قبلیم هم نزدیک چهارباغ بود. اینه که از اول که طرح در حال شکلگیری بود هر روز گذرم به چهارباغ میفتاد. حالا هم که میبینین».
از او درباره چهارباغ میپرسم. اینکه نظرش درباره پیادهراهشدن چهارباغ چیست؟ شکستهنفسی میکند و با همان طنازی معمول اصفهانی میگوید در حدی نیست که نظرش برای کسی مهم باشد. میخندد و میگوید: «اما بهنظرم شما آدم خوبی رو برای حرفزدن پیدا نکردین. چرا از کسبه نمیپرسین؟».
عارف حین صحبتمان چند تا مشتری را راه میاندازد و سفارش میگیرد. «قبلا اینجا ماشینرو بود. الان که پیادهرو شده گشتوگذار توش لذتبخشتره. مردم حالشون خوشتره، قشنگتر شده. انگار زندگی جریان داره. البته خیلی از کسبه قدیمی که قبل از سنگفرششدن، اینجا بودن و کاسبی کردن مثل ما فکر نمیکنن».
عارف میگوید که کسبه قدیمی بهخاطر منع تردد ماشین در چهارباغ به مشکل برخوردهاند و درآمدشان کمتر شده. اما برای مردم قضیه فرق میکند.
«قبل از اینکه چهارباغ پیادهراه بشه، مردم میگفتن خب، پنجشنبه، جمعه است. بریم ناژوون یا صفه. ولی الان خیلیا میگن بریم چهارباغ. یعنی الان چهارباغ شده یه محل تفریحی که مردم دوست دارن توش وقت بگذرونن. اومده جزء گزینههای تفریحی. الان رو نبینین بهخاطر کرونا اینقدر کمرنگ شده. حتما یادتونه تا پارسال چه غلغلهای بود؛ خیلی زندهتر بود چهارباغ». عارف از تجربه گفتوگو با گردشگرهای خارجی و نظر آنها درباره پیادهراه چهارباغ هم میگوید.
«این منطقه یکی از قطبهای گردشگری اصفهان بود قبل از کرونا. توریستا حالوهوای چهارباغ رو خیلی دوست داشتن. با یه خانم اسپانیایی و یه آقای دانمارکی حرف میزدم. میگفتن ما آرزومون بود اصفهان رو ببینیم. وقتی نظرشون رو درباره چهارباغ پرسیدم گفتن چهارباغ فراتر از رؤیای ما بود. به نظر شخص من چهارباغ الان خیلی پتانسیل داره برای جذب گردشگر. مخصوصا تو پاییز. پاییز چهارباغ اونم با این حالوهوا بینظیره».
روایت دوم: محسن مشایخ / ۵۳ساله / ساعتساز
آقای مشایخ صاحب یک گالری ساعت است. او میگوید پدرش از سال 13۴۰ این مغازه را داشته و در چهارباغ ساعت و طلا میفروخته. حالا آقای مشایخ راه پدر را ادامه میدهد. از او میخواهم بهعنوان یکی از قدیمیترهای چهارباغ که آن را در هر دو شکل ماشینرو و پیادهرو دیده، نظرش را درباره پیادهراهشدن چهارباغ بگوید. میپرسم که این طرح چه تأثیری در زندگیاش داشته. آقای مشایخ بدون درنگ جواب میدهد.
«قبلا خیلی بهتر بود. مشتری با خیال راحت یه نیشترمز میزد دم مغازه، راحت خریدش رو میکرد و میرفت. ما همون موقع به مسئولای کار گفتیم. گفتیم تکلیف ما و مشتریامون چی میشه؟ گفتن نگران نباشین. ماشینای رایگان میذاریم برای مردم که راحت بتونن تو چهارباغ برن و بیان. ولی اصلا همچین کاری نکردن. گفتن به کسبه اجازه میدیم وسیله نقلیه بیارن. اما بازم نشد».
شاگرد آقای مشایخ هم حرفهای او را تأیید میکند و میگوید از وقتی چهارباغ پیادهرو شده مشکلهای زیادی برایشان ایجاد شده. مثلا اینکه کسبه برای حمل بار تا مغازه به مشکل برمیخورند.
«فقط از ساعت ۷ تا ۱۰ صبح به ما اجازه میدن بار بیاریم. یعنی اگه یه ذره اینور اونور بشه، بار ما معطل میمونه. خب اینجوری که نمیشه کاسبی کرد. بهجز این، من پدرم مریضه، نمیتونه راه بره. این مغازه هم وسط چهارباغه. هم از میدون انقلاب دوره، هم از دروازهدولت. از هر وری بخوایم پدر رو بیاریم، مکافاته. پدر من برای اینکه بیاد تو مغازه خودش هربار باید اذیت بشه».
از آقای مشایخ درباره وضعیت درآمد بعد از سنگفرششدن چهارباغ سؤال میکنم.
«بههیچوجه خوب نیست. قبلا مشتری ظهر، بعدازظهر، شب... میومد خریدشو میکرد و میرفت. الان اصلا کسی سراغ ما نمیاد. میخوایم یه ساعت دیواری بفروشیم، کلی شرایط میذاریم تخفیف میدیم، میگیم با پیک میفرستیم دم خونهتون. ولی بازم مردم خرید نمیکنن. شرایط برای ما الان خیلی بد شده. حالا اگه در آینده به قولایی که به ما دادن عمل کنن نمیدونم. اما الان وضع کاسبی اصلا خوب نیست».
روایت سوم: نینزان / ۱۷ساله / دانشآموز
صدای خندههایشان را از دور میشنوم؛ دو دختر جواناند. وسط چهارباغ، روی نیمکت چوبی نشستهاند. یک ظرف سیبزمینی سرخکرده دستشان است و گرم صحبتاند. بهشان نزدیک میشوم و میگویم میخواهم درباره چهارباغ نظرشان را بدانم. نینزان قبول میکند حرف بزند.
نینزان متولد ۱۳۸۲ و دانشآموز رشته طراحی دوخت است؛ دختری پرشوروشر که خنده از صورتش محو نمیشود. با توجه به سنش شک دارم که چهارباغ ماشینرو را به یاد بیاورد. اما میگوید که آنوقتها را خوب به خاطر دارد.
«یادمه با مامان بابام، با ماشین میومدیم چهارباغ میگشتیم، بستنی میخوردیم. اینجا که ما نشستیم مثل الان پیادهرو بود. البته اینقدر قشنگ نهها. یه نیمکتای چوبی گردی بود که از وسطش تیر چراغ اومده بود بیرون. ماشینو پارک میکردیم میومدیم این وسط. این کنارهها هم محل حرکت دوچرخه بود».
از نینزان میپرسم که چهارباغ ماشینرو را بیشتر دوست دارد یا چهارباغ پیادهرو.
«الان از یه نظر بهتره، قبلا از یه نظر. الان که اینجا رو بستهن سمت دروازهدولت ترافیک خیلی زیاد شده ولی کلا بخوام بگم، خیلی بهتر شده. قبلا خیلی شلوغ بود. اصلا ترافیکش آدمو دیوونه میکرد. من یادمه از اینور خیابون میخواستیم بریم اونور با کلی سلام و صلوات رد میشدیم. از هر وری یه موتوری میومد. تو این دوربرگردونا هم چند بار نزدیک بود منو زیر بگیرن؛ بس که شلوغ پلوغ بود. اصلا نظم نداشت. همهش سروصدا بود. تو پیادهروها هم همه به هم تنه میزدن. نمیشد درست دم یه مغازه وایسی، خرید کنی. اگرم از مامان بابات جا میموندی که دیگه هیچی؛ محال بود پیداشون کنی».
از نینزان درباره حسوحالش نسبت به چهارباغ میپرسم.
«خوبه. من خیلی اینجا رو دوست دارم. رفتوآمد خیلی بهتر شده. خلوتتره. فقط پیادهها هستن؛ البته بهجز وقتایی که ماشین پلیس رد میشه».
این را که میگوید میخندد و موهایش را زیر شال مرتب میکند.
«من قبلا تقریبا هفتهای یه بار میومدم چهارباغ. اما الان یه مدته تهران زندگی میکنیم. هروقت بیام اصفهان حتما میام اینجا. دلم برای چهارباغ تنگ میشه».
روایت چهارم: سجاد / 31ساله / دکهدار
درست وسط چهارباغ، جنب پیادهرو، یکی از این دکههای کوچک است که از چای و آبمیوه و انواع خوراکی گرفته تا مجله و فیلم و... همهچیز میفروشند. من بهش میگویم آچارفرانسه. صاحب دکه روی یک صندلی پایهبلند نشسته و جواب مشتریهایش را میدهد. متأهل است و دو سال است که این دکه را میگرداند. از سجاد میخواهم درباره چهارباغ حرف بزند.
«چی بگم؟ خیلی عوض شده. کسی که قبلا اینجا رو ندیده باشه اصلا فکرشم نمیکنه چقدر عوض شده. از چیش بگم براتون؟».
میگویم از هرچیزی که بهنظرش مهمتر است بگوید؛ چیزی که دلش بخواهد آن را بنویسم و در روزنامه چاپ کنم. سجاد از وضعیت کسبه چهارباغ میگوید.
«خوب نیست خانوم، خوب نیست. ببینین جایی رونق اقتصادی و رونق فروش داره که رفتوآمد توش زیاد باشه. رفتوآمد ماشینا قبلا خیلی خوب بود. برای همهکارا؛ نه فقط شغل ما. اینکه دیگه ماشین نمیره و بیاد، رو همه شغلا تأثیر داشته. واقعا هم بد شده».
از سجاد میپرسم پس این همه عابر پیاده که روزانه در چهارباغ تردد میکنند چه؟ اینها از شما خرید نمیکنند؟
«ببینین تنها خوبی این قضیه برای مردمه که راحت پیادهروی میکنن. برای خانوادهها خوب شده. یعنی میخوام بگم از دید خانوادگی حسابش رو بکنی خیلی خوب شده. اما از دید من کاسب نه. این مردم که برای خرید دیگه نمیان چهارباغ؛ میان قدم بزنن. بیشترم از اون وسط میرن. خیلی سمت مغازهها کسی نمیره. البته این اغذیهفروشیا خیلی کارشون گرفته، سرشون همیشه شلوغه شکر خدا. ولی بقیه کسبه، اون قدیمیا... نه، کساده».
سجاد معتقد است مشکل اصلی چهارباغ این است که کوچهها و خیابانهای اطرافش ظرفیت حجم زیاد ترافیک و ماشینهای مردم را ندارد.
«پارکینگ مناسب نیست. پارکینگای این اطراف یا خوب نیستن یا دورن. مردم جایی میرن خرید کنن که براشون راحت باشه؛ نه که سختشون بشه و بخوان هر دفعه این بار رو تا دم ماشین بکشن دنبال خودشون. الان خیلی از کاسبای قدیمی چهارباغ دارن میرن. خیلیا رفتن طرف میدون شهدا، یهعده هم دارن جمع میکنن برن اونور رودخونه، سمت خیابون نظر و اونورا».
روایت پنجم: مهتاج / ۵۹ساله / خانهدار
مهتاجخانم کنار دو نفر از دوستانش نزدیک دروازهدولت، روی نیمکتهای وسط چهارباغ نشسته است. ازشان خواهش میکنم که چند دقیقه از وقتشان را به من بدهند. مهتاجخانم خودش بحث را شروع میکند. از من میپرسد که شغلم چیست و برای چه میخواهم نظر مردم را درباره چهارباغ بدانم. بهشان میگویم که برای روزنامه کار میکنم و مشغول تهیه یک ویژهنامه برای اصفهان و چهارباغ هستیم.
«خب بذار کارت رو راحت کنم دخترم. من و این خانومایی که میبینی اینجا نشستیم، رفقای چندینوچندسالهایم؛ رفیق گرمابه و گلستان. خونه ما هم یکم بالاتره؛ طرف دروازهدولت. وقتوبیوقت با این خانوما قرار میذاریم میایم چهارباغ. من و شوهرم شده گاهی نصف شب خوابمون که نمیبره میایم قدم میزنیم. از این سر چهارباغ میریم تا دم انقلاب و برمیگردیم».
از مهتاجخانم درباره امنیت شبهای چهارباغ میپرسم.
«خوبه خداییش. اون تیکه دم پارک شهید رجایی نه. اونجا احتیاط داره. اما تا وقتی شهر بیداره و مردم هستن، خوبه. پلیس مدام گشت میزنه. من تا حالا ندیدم چیزی. ما این همه سال تو این محلهایم؛ زیاد میریم و میایم. الان که پیادهرو شده خیلی بهتر شده امنیتش. خب ببین دخترم همین که فرتوفرت موتوری از بغل آدم رد نشه و آدم بتونه با دل خوش راه بره، تأثیر داره دیگه».
مهتاجخانم میگوید قبلا خیاطی میکرده اما حالا دیگر نه. میگوید این وقت عصر که میشود، حوصله خودش و همسرش سر میرود. برای همین هر روز همین موقعها هرکدام با رفقایشان قرار میگذارند و از خانه میزنند بیرون.
«شوهر من بازنشسته است. منم که خانهدارم. کاری نداریم؛ حوصلهمون سر میره. عصر که میشه لباس میپوشیم میایم بیرون. تا چهارباغ رو با هم میایم... بعد من با رفقای خودم، اونم با رفقای خودش. یکی از دوستاش تو همین خیابون شیخبهایی مغازه داره. میرن اونجا، جمع میشن دور هم، گپ میزنن، بازی میکنن. منم با این خانوما... قدم میزنیم و غیبت این مردا رو میکنیم که اینقدر حرص میدن».
این را میگوید و سهتایی میخندند.
روایت ششم: شکوفه / ۲۳ساله / دانشجو
شکوفه و نامزدش مشغول قدمزدن در چهارباغ هستند. از طرز راهرفتن و پچپچ کردنشان معلوم است تازه با هم آشنا شدهاند. شکوفه مانند اسمش سرزنده و زیباست. میگوید حداقل ماهی یک یا دو بار میآید چهارباغ.
«چهارباغ دیگه خیابون نیست برای ما اصفهانیا. میایم کیف کنیم. از وقتی دیگه ماشین نمیره و بیاد بیشترم میایم. راستش ما قبلا اصلا نمیومدیم اینجا واسه تفریح. بیشتر وقتایی میومدیم که خرید داشتیم. مثلا میرفتیم بازار افتخار کفش و کیف بخریم. دیگه اوج تفریح سینما بود. ماشین رو یهجا پارک میکردیم میومدیم سینما».
از شکوفه میپرسم حالا نظرش درباره چهارباغ چیست؟ کدام چهارباغ را بیشتر دوست دارد و فکر میکند این اقدام شهرداری کار درستی بوده یا نه؟
«معلومه کار درستی بوده؛ به این قشنگی. ببین الان از خیلی جهات بهتر شده. البته میبینی دیگه یهسری از این آقایونی که رفتار و سرووضع درستی ندارن خیلی میرن و میان. اما خب کاریشم نمیشه کرد. همهجا آدم ناجور داره، آدم خوبم هست. من ترجیح میدم کلا تنها نیام و یکی همراهم باشه. اما در کل من اینجوری بیشتر دوستش دارم».
وقتی مشغول حرفزدن با شکوفه بودم، مادرش هم از راه رسید. مادر شکوفه فکر میکند شکل جدید چهارباغ همه را سر ذوق آورده. پیر و جوان و زن و مرد از قدمزدن در چهارباغ لذت میبرند و خوش میگذرانند. از شکوفه پرسیدم که هنوز هم مثل گذشته از چهارباغ خرید میکند یا ترجیح میدهد برای خریدکردن به پاساژها برود؟
«برای بعضی چیزا پاساژ بهتره. ولی مثلا کیف و کفش رو هنوز همینجا از افتخار میخریم. ولی خب یهسری چیزا مثلا لباس رو از مغازههای اینجا نمیخرم. الان مردم بیشتر برای قدمزدن میان چهارباغ، بعد گرسنه میشن و میخوان یه چیزی بخورن. خب طبیعیه که از اغذیهفروشیا بیشتر خرید میکنن مردم. اما من هنوزم میبینم دم مغازههای چهارباغ شلوغه؛ لباسفروشیا، پارچهفروشا مخصوصا».
با دست مغازه پارچهفروشی آنطرف خیابان را نشان میدهد.
«میبینین دیگه. با اینکه کروناست ولی شلوغه، مشتری هست».
روایت هفتم: مصطفی / ۴۸ساله / پاکبان
آقامصطفی وقتی من را دید فکر کرد دنبال آدرس میگردم. وقتی بهش گفتم اصفهانیام و فقط میخواهم درباره چهارباغ سؤال کنم گفت فرصت ندارد. کنار باغچهای ایستاده بود و به جارویش تکیه داده بود.
«این همه آدم. چرا از اونا نمیپرسی؟».
برایش توضیح دادم که دلیل خاصی ندارم. نظر خیلیها را پرسیدهام و یکدفعه با دیدن او به نظرم رسیده خوب است با پاکبان چهارباغ هم حرف بزنم. بالاخره توانستم راضیاش کنم.
«من که اینجا ثابت نیستم. ما شیفتی جابهجا میشیم. آخه من چی بگم؟ منم یکی مثل اینا. کار میکنم؛ مثل اون سیبزمینیفروشه یا این خانوم».
روبهروی خیابان آمادگاه ایستادهایم و حرف میزنیم. آقامصطفی میگوید وقتی چهارباغ ماشینرو بود، کارشان راحتتر بوده.
«مثل همهجا... شبا تو خلوتی میومدیم، کارو میکردیم و خلاص. مثل الان نبود. قبلا با اینکه شلوغتر بود کمتر کثیفیش دیده میشد. ماشینا رد میشدن و میرفتن. کثیفی هم اگه بود اون وسط بود که مردم راه میرفتن و مینشستن. اینقدرم به چشم نمیومد. الان همهش شده آدمرو؛ دلباز شده، همهچی معلومه. یه آشغال بیفته کف زمین اون سر چهارباغم باشی میبینی. همین سیبزمینیفروشا... مشتری میاد، سفارش میده، سطل هم دم مغازه هستا... ولی بازم بعضیا این پاشون نمیره تا دم سطل که اون وامونده رو بندازن. ول میکنن همونجا. حالا خودشون نیستن، خداشون هست... بعضیام رعایت میکنن. ولی خب شهرداری حساسه، کارم زیاد شده».
چند دختر و پسر نوجوان مشغول خوشوبشاند و شیطنت میکنند. آقامصطفی حرص میخورد. میگوید این بچهها به جای اینکه بروند سر درس و مشقشان، صبح تا شب قد این خیابان را گز میکنند و وقتشان را هدر میدهند.
«نمیگم بده. مردم بالاخره تفریح میخوان، خوشی میخوان. اما این چهارباغم شده یه جا که اینا بیان همینجور الکی بچرخن برا خودشون. اینم شد کار؟ پریروزا به یکیشون گفتم درس و مشق نداری سهساعته اینجا میچرخی؟ خندید».
روایت هشتم: آقای شهسواری / ۴۹ساله / کتابفروش
کتابفروشی شهسواری یکی از مغازههای قدیمی چهارباغ است. آقای شهسواری میگوید که ۳۰ سال است این کتابفروشی را دارد.
«من از سال ۶۸ اینجام. چه اون وقتی که اینجا ماشین میومد و میرفت، چه بعدش که زدن خرابش کردن، چه حالا که بهاصطلاح درستش کردن. من همه رو دیدم. اگه بخواین درمورد آرامش و زیبایی صحبت کنین، خب بله... خیلی زیبا شده. آرامشش خیلی بیشتر شده. اونوقتا سروصدای ماشین خیلی زیاد بود. همهش بوق، ترافیک... قیامت بود چهارباغ. یادتونه که؟ الان نه. سکوت و آرامش داریم. ولی خانوم مگه سکوت و آرامش نونوآب میشه برای کاسب؟ قبلا یه ماشینی رد میشد، چهارنفر به قصد این مغازهها ترمز میکردن که خرید کنن. الان دیگه کسی یادش نیست مغازههای اینجا رو. ما اگه همین مشتریهای ثابتمون رو نداشتیم که باید فاتحه کاسبی رو میخوندیم».
آقای شهسواری میگوید کاسبی خیلی از مغازهدارهای قدیمی کساد شده. از او میپرسم که بهنظرش این کسادی بهخاطر پیادهراهشدن چهارباغ است؟ یعنی کرونا یا مسائل اقتصادی مردم نمیتواند دلیل آن باشد؟
«ببینین کرونا یهساله اومده. گرونی و وضع بد اقتصادی هم که ماشالا! کمسابقه نیست. عرض بنده اینه که از وقتی این طرح اجرا شد، نه مردم دیگه به اون صورت توجهی به مغازههای چهارباغ دارن، نه مسئولا عنایتی میکنن. الان یکی از بزرگترین مشکلات ما کسبه و حتی خود مردم پارکینگه. موتور و ماشین رو کجا بذاریم و بیایم سر کار؟ تو این کوچه پسکوچههای تنگ و تاریک؟ به چه امنیتی؟ کی تضمین میده موتور من رو دزد نبره؟».
آقای شهسواری از پشت مغازه کیف پولش را برمیدارد و یک کارت کوچک را از تویش درمیآورد. کارت را نشانم میدهد. بالای کارت آرم شهرداری اصفهان است.
«این کارت رو به ما دادن؛ همون اولا. گفتن موتورهاتون رو میتونین با این کارت بیارین تو. یه چند وقتی کار راحت بود. بالاخره خیال ما هم راحت بود که موتور جلو چشممونه. اما بعد یه مدت منقضی شد و دیگه هم تمدیدش نکردن. هرچیام رفتم و اومدیم و پیگیری کردیم کسی جوابگو نبود. کسبه سختشونه خانوم».
روایت نهم: ناهید / ۶۱ساله / معلم بازنشسته
از وقتی چهارباغ پیادهراه شده، مغازههای اغذیهفروشی زیاد شدهاند. کسبه میز و صندلیهایی را روبهروی مغازهشان وسط پیادهراه چیدهاند تا مردم دمی زیر سقف آسمان بنشینند و خستگی در کنند. ناهیدخانم پشت میز یکی از اغذیهفروشیهای نزدیک سینما چهارباغ نشسته و منتظر است سفارشش آماده شود. ازش اجازه میگیرم که پشت میزش بنشینم تا کمی گفتوگو کنیم.
«یهموقعی ما شما رو گیر میاوردیم و ازتون درس و مشق میپرسیدیم، حالا نوبت شماست».
میخندد و میگوید که اگر دلم کیک میخواهد بهتر است سفارش بدهم چون الان سفارشش را میآورند و او هم بهخاطر کرونا نمیتواند از کیک خودش به من تعارف کند.
دوباره میخندد و میگوید: «مدیونی اگه فکر کنی خسیسبازی درمیارم».
ناهیدخانم بازنشسته آموزش و پرورش است. میگوید در همه مقاطع تحصیلی معلم بوده و سالهای سال در دبیرستان دخترانه جغرافیا تدریس کرده.
«چهارباغ خانومجان اینجوریش زیباتره. به من باشه میگم باغ گلدسته رو هم ببندن، دروازهدولتم ببندن، اصلا همهجا رو ببندن، بذارن مردم یکم تکون بدن به این بدنای زهواردررفته. حالا خود من که همین حرفو میزنم چهار قدم راه میرم چشمام سیاهی میره، میخوام بشینما».
دوباره میخندد و بشقاب کیکش را پیش میکشد. از او درباره چهارباغ و حالوهوای مردم میپرسم؛ اینکه به نظرش خلقوخوی آدمهای چهارباغ قبل و بعد از پیادهراهشدن تفاوتی کرده؟
«من خونهم همینجاست؛ تو خیابون سیدعلیخان. وقتایی که خلقم تنگ میشه میام میگردم برای خودم، آدما رو نگاه میکنم. اصلا ما معلما عادتمونه گیر بدیم به همهچی. هی میگردیم، نگاه میکنیم ببینیم کجا به کار کی چه اشکالیه. تفاوت کرده، زیادم تفاوت کرده. بیا دستتو بگیرم ببرمت تو این خیابونای شلوغ، وسط ترافیک، یک ساعت بگردونمت. هرچی میای راه بری یکی بهت تنه میزنه. میای بچرخی، میری رو دستوپای یکی دیگه. حالا اینجا رو ببین. نشستیم کنار هم، سروصدای ماشین نمیاد، جوونا با دوچرخه میرن و میان، مادرا به دل خوش بچه رو میذارن تو کالسکه، میان نفس تازه میکنن. معلومه آدمیزاد رو وقتی از وسط شلوغی و کثافت بیاری یه جای قشنگ و آروم بهش کیک بدی حالش جا میاد؛ نه؟».
میخندد و کیک را در دهانش میگذارد.
روایت دهم: محمد / ۲۲ساله / سرباز
پسری جوان روی یک سکوی سنگی وسط چهارباغ نشسته. آرنجهایش را روی زانو تکیه داده و همانطور که به کفشهایش زل زده سیگار میکشد. اسمش محمد است. میگوید اگر سیگار اذیتم میکند، میتواند خاموشش کند. میگویم لازم نیست و فقط میخواهم درباره چهارباغ چند تا سؤال بپرسم.
«نظر خاصی ندارم. خیابونه دیگه».
میگویم یعنی برایت فرقی نمیکند اگر چهارباغ مثل قبل باشد؟
«نه. قبلا میرفتیم دم آب، پارک... حالا میایم اینجا. اینجا نتونیم بیایم، میریم یه جای دیگه. آره باحاله. من خوشم میاد. ولی فرقش چیه مگه؟ شما دخترا همهچی رو رمانتیک میکنین. اصلا مگه آدم به خیابون حس داره؟».
فکر میکنم گفتوگو درباره چهارباغ با کسی که هیچ احساسی نسبت به آن ندارد به چه کارم میآید. انگار که از منومنکردنم فهمیده باشد پنچر شدهام، میخندد و برای خوشکردن دلم خاطرهای از یکی از چهارباغگردیهایش تعریف میکند.
«من سربازم. بیشتر وقتا اونور گیرم. یه موقعهایی که میام مرخصی یا کارا کمه با بچهها قرار میذاریم میایم یه چیزی میخوریم، یه سیگاری میکشیم. تفریحه دیگه بالاخره. چند وقت پیش همین دو قدم بالاتر، دم پارک، ما رو گرفتن. ما رو که نه... این رفیق ما تتو داره؛ دست رو پلمپ کرده. ون پلیس نگهمون داشت و خلاصه بند کردن به ما. یک ساعت قسم و آیه دادیم که ول کنن بنده خدا رو. میخواستن ببرنش. مردمم جمع شده بودن».
دو مرد قدبلند به سمتمان میآیند. دوستهای محمدند که بستنی خریدهاند. محمد با اشاره نشانشان میدهد. میخندد و میگوید: «ایناها. خودشه نفله. سمت راستیه است».