تازههاي نشر فرهنگ جاويد
كتاب ديگر خريدار ندارد
پارسا شهري: «زن چپدست» را اجتماعيترين رمان پيتر هانتكه خواندهاند، «قصه تنهايي ناگزير در جامعهاي كه افرادش با يكديگر بيگانهاند. گريز از اين بيگانگي تلاشي است عبث. در دنيايي شستهرفته با ساختمانهاي سربهفلككشيده، فروشگاههاي مدرن، انجمنهاي روشنفكري و انسانهاي شريف، هركس در پيلهاي كه دورِ خود تنيده گرفتار است.» اخيرا ترجمه فرخ معيني از اين رمانِ كوتاه هانتكه در نشر فرهنگ جاويد درآمده است. مترجم در مقدمه خود با اشاره به خاستگاه و تبار هانتكه، جهانِ داستاني او را ترسيم ميكند. از ميان متفكران و شاعران آلماني، بسياري از بزرگان به ناسيونال- سوسياليسم گرايش پيدا كردند، ازجمله مارتين هايدگر و گوتفريت بِن، و این تفکر ديگران را يا خاموش كرد و يا به جلاي وطن واداشت. از توماس مان و هاينريش بل گرفته تا برتولت برشت، و از هرمان هسه تا ارنست بلوخ. همه اينها وجه مشتركشان پايداري در برابر فاشيسم بود و همين آنان را از ديگر آلمانيها يكسر جدا ميكرد. نسل بعدي اين نويسندگان بعد از جنگ جهاني دوم برخاستند و در 1947جمعيتي با نامِ گروه 47 را تشكيل دادند كه از بزرگانِ آنان ميتوان به هاينريش بل و
گونتر گراس اشاره كرد. اين نويسندگان با طرح مسئله گناه جمعي، سعي داشتند نقش وجدان بيدار يك ملت را ايفا كنند. در كنار اين نويسندگان رفتهرفته نسل ديگري پا گرفتند كه تجربه تلخ سالهاي سي و چهل را از نسل پيش شنيده بودند و پيتر هانتكه از جمله اين نويسندگان بود كه همواره تعهدات سياسي را پسزمينه آثارش قرار ميداد. «هانتكه براي يافتن زباني نو و براي رهايي ازعمل به تمام شگردهاي ادبي متوسل ميشود. نوشتههاي او چيزي جز بازگويي تجارب روزمره نيستند. وانگهي از آنجا كه اين تجارب جنبه كلي دارند و بازگوييشان غيرضروري مينمايد، او به اشارهاي اكتفا ميكند.» مترجم معتقد است كه هانتكه در نمايشنامههايش از اين هم فراتر ميرود «در آنها عملي تكرار نميشود كه در گذشته اتفاق افتاده باشد. در اينجا فقط يك حالا وجود دارد و يك حالا و يك حالا...»
«بحران افت فروش كتاب چنان جدي است كه گريبان كتابفروشيها را گرفته. مبادا حتي يك صفر از اين تيراژهاي دروغينِ 100 هزار و 40 هزار نسخهاي را باور كنيد! حتي 400 تايي را! ... اين تنها خدعهايست براي جلب سادهلوحان! افسوس! زنهار! ... فقط داستانهاي عاشقانه و داستانهايي تو اين مايههاست... كه فروششان خيلي بدك نيست! ... و البته تا حدودي هم داستانهاي دنبالهدار... و مجموعهداستانهاي پليسي... راستش، كتاب ديگر خريدار ندارد... دورهزمانه بدي شده!» داستانِ «گفتوگوهايي با پروفسور ايگرگ» از لوييفردينان سلين، نويسنده مطرح فرانسوي اينطور آغاز ميشود. داستاني خواندني كه اخيرا در نشر فرهنگ جاويد با ترجمه افتخار نبوينژاد درآمده است. سلين در همان چند صفحه نخست از دوگانه نويسنده- ناشر سخن ميگويد و مينويسد: «نويسنده بايد مفلس باشد. مهم اين است! تصور ميشود نويسنده پول هنگفتي دارد و درآمدش را آدم دُمكلفتي تامين ميكند، و يا قويتر از همجوشيِ اتمها، راز زندگيكردنِ بدون خورد و خوراك را كشف كرده است.» و بعد نقلقولي ميآورد از «م. سوكل» نامي، كه در پانوشتِ مترجم آمده او بههيچوجه يك شخص نيست، بااينحال بهطور مبهمي
سقراط را تداعي ميكند و بههرتقدير اين م.سوكل گويا معتقد بوده است كه «فقر و فلاكت نبوغ را آزاد ميكند... و سزاست كه هنرمند رنج بكشد!... آنهم نه كم... هرچه بيشتر، بهتر... چون فقط در محنت است كه ميتواند آثارش را خلق كند!... استادِ او همين محنت است!» و بعد، سلين مينويسد «اگر خوب به اطرافتان نگاه كنيد، نويسندگاني را خواهيد ديد كه در فلاكت به مرگ تن ميدهند، حال آنكه بهندرت ناشري را ميتوان ديد كه مجبور شده باشد زير پلها بخوابد... اين خندهدار نيست؟... من چند روز پيش درباره همه اينها با گاستون، گاستون گاليمار صحبت كردم... و فكرش را بكنيد، گاستون تنها بخشي از آنها را ميدانست!... گاستون هنردوست است، قبول دارم... اما راهوچاه كاسبي را هم بلد است...» گاستون يعني ناشر «فردينان» از او ميخواهد كه تابعِ ضوابط باشد! خردهاي بر او نميگرفت اما بهقول فردينان حرف دلش را زده بود، و از او خواسته بود سكوتش را دستكم يكبار براي هميشه بشكند. او به تلويزيون نميرفت و مصاحبه نميكرد و خلاصه «تابعِ ضوابط» نبود. تا اينكه سرانجام فردينان تصميم ميگيرد با پرفسور ايگرگ گفتوگو كند. «به او ميگويم: خودمانيم شما آدم نچسبي
هستيد، آقاي پروفسور ايگرگ!» و گفتوگو آغاز ميشود...
«بيا با هم در ايرلند برقصيم» عنوانِ مجموعهاي است از دَه داستان كوتاه از نويسندگانِ مشهور ادبيات جهان، كه اخيرا در نشر فرهنگ جاويد با ترجمه محبوبه مهاجر منتشر شده است. با نگاهي به فهرستِ عناوين كه در آن از جيمز جويس و آلبر كامو داستان هست تا شرلي جكسون و اَليس مونرو، تنوعِ بسياري از داستانها و نويسندگان آن به چشم ميخورد. ازاينرو به نظر ميرسد داستانهاي اين كتاب طيفِ وسيعي از سلايقِ ادبي را دربر گرفته است و شايد تنها عاملِ ارتباط اين داستانها همان كوتاهبودنِ آنها بوده باشد. عناوين اين داستانها از اين قرار است: «يك الف آدم چند وجب زمين ميخواهد؟» نوشته لِف تالستوي، «زن سابق» از كُلِت، «عربي» اثري از جیمز جويس، «ماندگارانِ» سيلوينا اُكامپو، «آن شب» از دينگ لينگ، «چهلوپنج روپيه در ماه» نوشته نارايان، «كورهراه» از يودورا وِلتي، «ميزبان» نوشته آلبر كامو، «بيا با هم در ايرلند برقصيم» از شرلي جكسون و «روز شاپرك» نوشته اليس مونرو. داستانِ «عربي» جويس كه شايد از مهمترين داستانهاي مجموعه هم باشد، اينطور آغاز ميشود: «ريچموند شمالي خياباني بود سوتوكور، بهجز ساعات تعطيلي پسربچههاي مدرسه برادران
مسيحي. ته اين بنبست، توي زميني مربعشكل خانهاي دوطبقه قرار داشت خالي از سكنه كه تماسي با خانههاي مجاور نداشت...» از قرار مستاجر قبليِ خانه راوي كشيشي بوده كه در مهمانخانه پشتي از دنيا رفته است و انبارِ پشت خانه را به زبالهدانِ اوراق باطله تبديل كرده. راوي در لابهلاي اين كاغذپارهها چند كتاب جلدكاغذي پيدا ميكند و يكيشان كه برگهايش زرد بود، بيش از بقيه چشمش را ميگيرد و اينچنين ميراثِ مستاجر قبلي و ماجراهاي مهمانخانهاي كه كشيش در آن درگذشته بود، داستان را پيش ميراند.
پارسا شهري: «زن چپدست» را اجتماعيترين رمان پيتر هانتكه خواندهاند، «قصه تنهايي ناگزير در جامعهاي كه افرادش با يكديگر بيگانهاند. گريز از اين بيگانگي تلاشي است عبث. در دنيايي شستهرفته با ساختمانهاي سربهفلككشيده، فروشگاههاي مدرن، انجمنهاي روشنفكري و انسانهاي شريف، هركس در پيلهاي كه دورِ خود تنيده گرفتار است.» اخيرا ترجمه فرخ معيني از اين رمانِ كوتاه هانتكه در نشر فرهنگ جاويد درآمده است. مترجم در مقدمه خود با اشاره به خاستگاه و تبار هانتكه، جهانِ داستاني او را ترسيم ميكند. از ميان متفكران و شاعران آلماني، بسياري از بزرگان به ناسيونال- سوسياليسم گرايش پيدا كردند، ازجمله مارتين هايدگر و گوتفريت بِن، و این تفکر ديگران را يا خاموش كرد و يا به جلاي وطن واداشت. از توماس مان و هاينريش بل گرفته تا برتولت برشت، و از هرمان هسه تا ارنست بلوخ. همه اينها وجه مشتركشان پايداري در برابر فاشيسم بود و همين آنان را از ديگر آلمانيها يكسر جدا ميكرد. نسل بعدي اين نويسندگان بعد از جنگ جهاني دوم برخاستند و در 1947جمعيتي با نامِ گروه 47 را تشكيل دادند كه از بزرگانِ آنان ميتوان به هاينريش بل و
گونتر گراس اشاره كرد. اين نويسندگان با طرح مسئله گناه جمعي، سعي داشتند نقش وجدان بيدار يك ملت را ايفا كنند. در كنار اين نويسندگان رفتهرفته نسل ديگري پا گرفتند كه تجربه تلخ سالهاي سي و چهل را از نسل پيش شنيده بودند و پيتر هانتكه از جمله اين نويسندگان بود كه همواره تعهدات سياسي را پسزمينه آثارش قرار ميداد. «هانتكه براي يافتن زباني نو و براي رهايي ازعمل به تمام شگردهاي ادبي متوسل ميشود. نوشتههاي او چيزي جز بازگويي تجارب روزمره نيستند. وانگهي از آنجا كه اين تجارب جنبه كلي دارند و بازگوييشان غيرضروري مينمايد، او به اشارهاي اكتفا ميكند.» مترجم معتقد است كه هانتكه در نمايشنامههايش از اين هم فراتر ميرود «در آنها عملي تكرار نميشود كه در گذشته اتفاق افتاده باشد. در اينجا فقط يك حالا وجود دارد و يك حالا و يك حالا...»
«بحران افت فروش كتاب چنان جدي است كه گريبان كتابفروشيها را گرفته. مبادا حتي يك صفر از اين تيراژهاي دروغينِ 100 هزار و 40 هزار نسخهاي را باور كنيد! حتي 400 تايي را! ... اين تنها خدعهايست براي جلب سادهلوحان! افسوس! زنهار! ... فقط داستانهاي عاشقانه و داستانهايي تو اين مايههاست... كه فروششان خيلي بدك نيست! ... و البته تا حدودي هم داستانهاي دنبالهدار... و مجموعهداستانهاي پليسي... راستش، كتاب ديگر خريدار ندارد... دورهزمانه بدي شده!» داستانِ «گفتوگوهايي با پروفسور ايگرگ» از لوييفردينان سلين، نويسنده مطرح فرانسوي اينطور آغاز ميشود. داستاني خواندني كه اخيرا در نشر فرهنگ جاويد با ترجمه افتخار نبوينژاد درآمده است. سلين در همان چند صفحه نخست از دوگانه نويسنده- ناشر سخن ميگويد و مينويسد: «نويسنده بايد مفلس باشد. مهم اين است! تصور ميشود نويسنده پول هنگفتي دارد و درآمدش را آدم دُمكلفتي تامين ميكند، و يا قويتر از همجوشيِ اتمها، راز زندگيكردنِ بدون خورد و خوراك را كشف كرده است.» و بعد نقلقولي ميآورد از «م. سوكل» نامي، كه در پانوشتِ مترجم آمده او بههيچوجه يك شخص نيست، بااينحال بهطور مبهمي
سقراط را تداعي ميكند و بههرتقدير اين م.سوكل گويا معتقد بوده است كه «فقر و فلاكت نبوغ را آزاد ميكند... و سزاست كه هنرمند رنج بكشد!... آنهم نه كم... هرچه بيشتر، بهتر... چون فقط در محنت است كه ميتواند آثارش را خلق كند!... استادِ او همين محنت است!» و بعد، سلين مينويسد «اگر خوب به اطرافتان نگاه كنيد، نويسندگاني را خواهيد ديد كه در فلاكت به مرگ تن ميدهند، حال آنكه بهندرت ناشري را ميتوان ديد كه مجبور شده باشد زير پلها بخوابد... اين خندهدار نيست؟... من چند روز پيش درباره همه اينها با گاستون، گاستون گاليمار صحبت كردم... و فكرش را بكنيد، گاستون تنها بخشي از آنها را ميدانست!... گاستون هنردوست است، قبول دارم... اما راهوچاه كاسبي را هم بلد است...» گاستون يعني ناشر «فردينان» از او ميخواهد كه تابعِ ضوابط باشد! خردهاي بر او نميگرفت اما بهقول فردينان حرف دلش را زده بود، و از او خواسته بود سكوتش را دستكم يكبار براي هميشه بشكند. او به تلويزيون نميرفت و مصاحبه نميكرد و خلاصه «تابعِ ضوابط» نبود. تا اينكه سرانجام فردينان تصميم ميگيرد با پرفسور ايگرگ گفتوگو كند. «به او ميگويم: خودمانيم شما آدم نچسبي
هستيد، آقاي پروفسور ايگرگ!» و گفتوگو آغاز ميشود...
«بيا با هم در ايرلند برقصيم» عنوانِ مجموعهاي است از دَه داستان كوتاه از نويسندگانِ مشهور ادبيات جهان، كه اخيرا در نشر فرهنگ جاويد با ترجمه محبوبه مهاجر منتشر شده است. با نگاهي به فهرستِ عناوين كه در آن از جيمز جويس و آلبر كامو داستان هست تا شرلي جكسون و اَليس مونرو، تنوعِ بسياري از داستانها و نويسندگان آن به چشم ميخورد. ازاينرو به نظر ميرسد داستانهاي اين كتاب طيفِ وسيعي از سلايقِ ادبي را دربر گرفته است و شايد تنها عاملِ ارتباط اين داستانها همان كوتاهبودنِ آنها بوده باشد. عناوين اين داستانها از اين قرار است: «يك الف آدم چند وجب زمين ميخواهد؟» نوشته لِف تالستوي، «زن سابق» از كُلِت، «عربي» اثري از جیمز جويس، «ماندگارانِ» سيلوينا اُكامپو، «آن شب» از دينگ لينگ، «چهلوپنج روپيه در ماه» نوشته نارايان، «كورهراه» از يودورا وِلتي، «ميزبان» نوشته آلبر كامو، «بيا با هم در ايرلند برقصيم» از شرلي جكسون و «روز شاپرك» نوشته اليس مونرو. داستانِ «عربي» جويس كه شايد از مهمترين داستانهاي مجموعه هم باشد، اينطور آغاز ميشود: «ريچموند شمالي خياباني بود سوتوكور، بهجز ساعات تعطيلي پسربچههاي مدرسه برادران
مسيحي. ته اين بنبست، توي زميني مربعشكل خانهاي دوطبقه قرار داشت خالي از سكنه كه تماسي با خانههاي مجاور نداشت...» از قرار مستاجر قبليِ خانه راوي كشيشي بوده كه در مهمانخانه پشتي از دنيا رفته است و انبارِ پشت خانه را به زبالهدانِ اوراق باطله تبديل كرده. راوي در لابهلاي اين كاغذپارهها چند كتاب جلدكاغذي پيدا ميكند و يكيشان كه برگهايش زرد بود، بيش از بقيه چشمش را ميگيرد و اينچنين ميراثِ مستاجر قبلي و ماجراهاي مهمانخانهاي كه كشيش در آن درگذشته بود، داستان را پيش ميراند.