دولتآبادی یعنی سلوکی عصیانگر
«گمشدن در گمشدن دین من است، نیستی در هست آیین من است. امشب از شب پروا نمیکنم. شب رهایی. دورشدن خود از خود. بریدن. گسستن. نیستشدن. هستشدن. پیر بُدن. خستهشدن. خستهشدن، خسته و وارستهشدن» (کلیدر). این یک واقعیت بدیهی است که نویسنده، خود را مینویسد، شاعر خود را میسراید، فیلمساز هم خودش را در قاب مینشاند و من وقتی این چند سطر را میخوانم شک ندارم که محمود دولتآبادی خودش را نوشته، خودش را بیپروا، رها و دور و بریده و گسسته از آدمها نوشته است. او را به وضوح میشود از «کلیدر» تا «زوال کلنل» دید و دنبال کرد که چه جانفرسا این راه را آمده، راهی که او را خسته کرده ولی نوشتنی که او را به وارستگی رسانده. وارستگی او اما از جنسی نیست که ما به آن عادت داریم. وجود او، عصیانی از جنس خودش دارد از جنس محیط زادگاهش.
شاهرخ تویسرکانی:«گمشدن در گمشدن دین من است، نیستی در هست آیین من است. امشب از شب پروا نمیکنم. شب رهایی. دورشدن خود از خود. بریدن. گسستن. نیستشدن. هستشدن. پیر بُدن. خستهشدن. خستهشدن، خسته و وارستهشدن» (کلیدر).
این یک واقعیت بدیهی است که نویسنده، خود را…