رضا براهنی دور از وطن آرام گرفت
جای خالی براهنی در تهران
رضا براهنی، شاعر، رماننویس و منتقد ادبی معاصر، روز شنبه 9 آوریل در کانادا به خاک سپرده شد. در این مراسم که با حضور جمعی از اهالی فرهنگ و دوستداران این نویسنده/روشنفکر برگزار شد، ساناز صحتی، مترجم و همسر دکتر براهنی، شعر «شکستن در چهارده قطعه نو برای رؤیا و عروسی و مرگ» از براهنی را خواند و ارسلان براهنی از مَنش پدرش سخن گفت که برای نوشتن به آزادی نیاز داشت و این آزادی را برای همه میخواست.
شرق: رضا براهنی، شاعر، رماننویس و منتقد ادبی معاصر، روز شنبه 9 آوریل در کانادا به خاک سپرده شد. در این مراسم که با حضور جمعی از اهالی فرهنگ و دوستداران این نویسنده/روشنفکر برگزار شد، ساناز صحتی، مترجم و همسر دکتر براهنی، شعر «شکستن در چهارده قطعه نو برای رؤیا و عروسی و مرگ» از براهنی را خواند و ارسلان براهنی از مَنش پدرش سخن گفت که برای نوشتن به آزادی نیاز داشت و این آزادی را برای همه میخواست. او پیش از این فیلم «کیمیا و خاک» را درباره براهنی ساخته بود که بخش عمدهای از آن در قبرستانی میگذشت. ارسلان براهنی آن روزها را چنین روایت میکند: «من و پدرم با هم به دنبال قبرستان گشتیم و در نهایت قبرستان بزرگی را در شمال شهر تورنتو برای فیلمبرداری پیدا کردیم. من با دوربین شاتهایی از پدر را تست کردم و تصمیم گرفتیم فردای آن روز برای فیلمبرداری به قبرستان برویم. لباسش را پوشید و کلاه را گذاشت و راهی قبرستان شدیم. در آن روز من و پدرم با پرندهها، آسمان، زمین، دوربین، نور و صدا کاملا هماهنگ شده بودیم. در صحنهای از پدر خواستم که به طرف سنگ قبری بیاید و جلوی آن بماند و به آن نگاه کند اما او فراموش میکرد و به سنگ قبر دیگری میرفت تا اینکه پرنده زیبای سفیدی از آسمان وارد قاب شد و دقیقا بر روی سنگ قبری که میخواستم نشست و به او نگاهی انداخت و توجه پدرم را به خود جلب کرد تا او به طرف آن سنگ قبر خاص بیاید و بعد پرنده به دوربین نگاهی انداخت و دقیقا از مسیری که میخواستم از کادر خارج شد. فیلمبرداری تمام شد و شب بعد از شام نماهایی از قبرستان را دیدیم و پدرم گفت عجب قبرستانی و عجب پرندهای. با هم در مورد کیمیا و خاک، آفرینش و هنر، مرگ و زندگی و شعر نیز صحبت کردیم». بعد از مرگ براهنی، خانواده او تلاش کرد تا پیکر او را به ایران بیاورد و به خاک وطن بسپارد اما این کار گویا پیچیدگیهای متفاوتی داشت که به قول خانوادهاش آینده آن مشخص نبود و این شد که براهنی را به قول پسرش «به امانت در تورنتو» به خاک سپردند و آنها یاد قبرستان «کیمیا و خاک» افتادند: «به مادرم گفتم که من یک قبر نمیخواهم و یک منطقه شخصی میخواهم که بشود شاید یک روز او را به ایران منتقل کرد یا اگر اینجا در تورنتو ماندنی شد، برای او یک چیز خاصی بسازم». قبرهایی که مدیر قبرستان نشان داده بود به درد چیزی که ارسلان براهنی در ذهن داشت نمیخورد و سرانجام زمینی را در همان قبرستان میخرند تا بعد هر کار خواستند بکنند. «باد عجیبی قبرستان را گرفته بود و به یک درخت در نقطه شروع قبرستان رسیدیم و زمین آن منطقه کاملا خالی بود. من در نهایت بخشی از زمین قبرستان کیمیا و خاک را خریدم. پدرم را فعلا کنار این درخت به قبرستان کیمیا و خاک میسپاریم تا شاید روزی خاک تبدیل به کیمیا شود».
رضا براهنی پنجم فروردینماه از دنیا رفت و با مرگش ادبیات فارسی و جریان روشنفکری معاصر یکی از مهمترین چهرههایش را از دست داد. براهنی چهرهای چندوجهی داشت و یکی از مهمترین وجوه اهمیت او تأثیرگذاریاش در نقد و نظریه ادبی ایران است؛ اگرچه نقدهای او همواره موافقان و مخالفان زیادی داشت. براهنی بازمانده نسلی از نویسندگان و روشنفکران ایرانی بود که در نقطه پیوند ادبیات و سیاست قرار داشتند و هیچگاه خود را برکنار و بیرون از اجتماع نمیدانستند. ایستادن در این نقطه باعث شده بود براهنی هم مثل بسیاری دیگر از همنسلانش با زندان و سانسور روبهرو شود. نام براهنی با چند نقطه عطف تاریخ روشنفکری معاصر ایران پیوند خورده. زندگی براهنی سرشار از فرازونشیب بود که سرانجام دور از زادگاهش به اتمام رسید. براهنی آذر 1314 در تبریز متولد شد و پس از پایان تحصیلات متوسطه، در دانشگاه همین شهر رشته زبان و ادبیات انگلیسی خواند. سپس برای ادامه تحصیل به ترکیه رفت و با گرفتن مدرک دکتری به ایران بازگشت و از دهه چهل مشغول تدریس در دانشگاه تهران شد. در همین دهه او با نوشتن نقدهایی بیپروا، جامعه ادبی ایران را تحت تأثیر قرار داد و بهعنوان نویسنده و منتقدی جدی شناخته شد. نقدنویسی وجهی مهم از زندگی و کار براهنی بود و میتوان گفت شهرت اولیه او بیشتر به واسطه نقدهایش بوده و این نکتهای است که رضا سیدحسینی هم در بزرگداشت براهنی در دانشگاه تورنتو در سال 2005 اشاره کرده و گفته بود اگرچه براهنی را بزرگترین رماننویس زبان فارسی میداند اما میگوید بهتر است پیش از پرداختن به رمانهای براهنی به «نقدهای تند و تکاندهندهاش» بپردازد. چنانکه در سایت «انجمن مرغ مقلد» آمده است سیدحسینی، براهنیِ منتقد را با ویکتور هوگوی جوان مقایسه میکند و میگوید: «من هر وقت به مقالههای آن روزگار براهنی (یعنی سالهای دهه چهل) میاندیشم، بیاختیار به یاد ویکتور هوگوی جوان میافتم که در بیستوپنج سالگی با نوشتن مقدمه معروف خود بر نمایشنامه کرامول، جاافتادهترین نوع نمایشنامه موجود در فرانسه یعنی تراژدی را به باد حمله گرفت و این نوع نمایشنامه را که زمانی تخلف از یکی از اصول آن ذنب لایغفر بود و حتی نمایشنامهنویسان بزرگی نظیر کورنی را به سبب تخلف از یک تا چند دستورالعمل آن از زمره نویسندگان تراژدی بیرون رانده بودند، به قول معروف یک پول سیاه کرد و ادعا کرد که هنر نمایشنامهنویسی باید بهطور کلی تغییر شکل بدهد و موفق نیز شد». خود براهنی در گفتوگویی کارهایش در زمینه نقد ادبی را به دلیل نیاز جامعه دانسته بود و گفته بود: «من از سال 1339 به بعد وقتی که به تهران رفتم و در آنجا ساکن شدم، در برخورد با شعرا و نویسندگان و مجامع فرهنگی ایران بهطور کلی به این نتیجه رسیدم که لازم است بعضی از مسائل بهطور جدی تعریف بشود. در نتیجه یک بخش از نقد ادبی من تعریف مسائل است».
یکی از نقاط عطف مهم زندگی براهنی حضور و تأثیر او در گروه نویسندگان و روشنفکرانی است که کانون نویسندگان ایران را پایه گذاشتند. غلامحسین ساعدی در گفتوگویی طولانی با ضیا صدقی در تاریخ شفاهی هاروارد درباره تأسیس کانون نویسندگان گفته: «ساعدی: وزارت فرهنگ و هنر یک برنامهای ترتیب داده بود که تمام شعرا و نویسندگان و هنرمندان را زیر بال خودش بکشد. بعد نامه فرستاد و از همه دعوت کرده بود، تقریباً که این قضیه را به یک صورت خاصی منتفی بکنند که اشخاص منفرد نباشند و همه را به طرف خودشان بکشند و زیر بال خودشان بگیرند. بعد همه مخالفت کردند و یک روز من در انتشارات نیل بودم چون یک کاری از من درآمده بود و آنها جلویش را گرفته بودند و من خیلی عصبانی بودم و همینطور بدوبیراه میگفتم و بددهنی میکردم. یک آقایی آنجا بود گفت که فلانی کی هستند. بعد گفتند مثلاً اسمش این است. آمد طرف من... صدقی: اسم عوضی گفتید؟ ساعدی: نه. صدقی: اسم خودتان را گفتید؟ ساعدی: فروشنده... بعد آمد و گفت که شما ساعدی هستید؟ گفتم بله. آن بابا هم همه او را میشناسند، اسمش داود رمزی بود. او گفت اه اله و بله شما چرا از سانسور ناراحت هستید، کاری ندارد، ترتیبش را میدهیم شما با خود هویدا صحبت بکنید. بعد دو روز بعدش او زنگ زد، او شماره تلفن مرا گرفته بود و گفت که قضیه اینطوری است و هویدا گفت که همه بیایند که من ببینم موضوع چیست. یک عده از ما دور هم جمع شدیم. صدقی: چه کسانی بودید؟ ساعدی: آلاحمد بود و رضا براهنی بود و سیروس طاهباز بود و دیگران بودند و همه جمع شدیم... صدقی: این چه سالی بود؟ ساعدی: سال ۱۳۴۶ بود. بعد بلند شدیم رفتیم نخستوزیری. دقیقاً یک ساعتی ما به انتظار نشستیم و هویدا از ما خیلی با احترام و اینها...».
براهنی از چهرههای تأثیرگذار کانون نویسندگان بود و خود او نیز همیشه چه در آثارش و چه در زندگیاش به سیاست اهمیت زیادی میداد. همین موضوع باعث شد که او در ابتدای دهه پنجاه دستگیر و زندانی شود. هما ناطق، مورخ معاصر، درباره دستگیری براهنی در گفتوگویش با تاریخ شفاهی ایران دانشگاه هاروارد میگوید: «رضا براهنی را گرفتند، میخواهم این را به شما بگویم، دو نفر از ایشان حمایت نکرد. یک نفر نیامد اعلامیه بدهد و از او دفاع بکند. یعنی حتی میخواهم بگویم که در بین روشنفکران هم پایگاهی نداشت». منظور ناطق از اینکه براهنی پایگاهی نداشت، نه به خود براهنی بلکه به وضعیت جامعه ایران مربوط است. او میگوید روشنفکران ایرانی بهطور کلی پایگاهی نداشتند و هیچگاه حمایتی از جامعه نداشتند و براهنی هم برای اینکه دو بار «پای تلویزیون شاه آمده بود»، حمایتی از روشنفکران ندید. براهنی در سالهای پس از انقلاب هم حضور پررنگی در رماننویسی و شعر فارسی داشت و البته در این دوره با تشکیل کارگاههای ادبی، نقش مهمی در آموزش نقد و نظریه ادبی داشت. اما حضور براهنی در ایران در میانه دهه هفتاد خاتمه یافت و او پس از قتلهای زنجیرهای ایران را ترک کرد و به کانادا رفت و در همانجا درگذشت. سیمین بهبهانی در نامهای خواندنی به براهنی به تاریخ چهارم شهریور 1378 درباره جای خالی براهنی نوشته است: «خیلی جایت در تهران خالی است، اگرچه دیگر نمیتوانستی بمانی و به قول خودت عادت این پشت سر نگهیدن، هنوز هم نیفتاده از سرت و همان از پنجره دیدن آنها آنها آنها وادارت کرد که ترک دیار کنی. راستی حالا تازهتازه من خوشخیال میفهمم چه جانی از چه مهلکهای به در بردهایم و حیف از مختاری و پوینده».