نامهها و پیامها )2(
خسرو، شهریار ایران، فرزند نیکاندیش سیاوش، چون از اندیشه افراسیاب، نیاى مادرى خویش آگاهى یافت که دگرباره سوداى حمله به ایران دارد، گودرز، سپهبد خویش را به مرز توران گسیل کرد و چون سپاه افراسیاب به فرماندهى پیران ویسه در آن سوى مرز آماده تهاجم بود، مکاتباتى بین سران دو سپاه صورت پذیرفت، زیرا خسرو، گودرز را گفته بود بکوشد پیران را به پاس مهرورزىهایش، به ایران دعوت کند و گیو به پیامرسانى از سوى گودرز به نزد پیران رفته، پیام خسرو را گزارده بود و اکنون رویین، فرزند پیران به نزد گودرز آمده تا نامه پیران را به گودرز عرضه دارد.
خسرو، شهریار ایران، فرزند نیکاندیش سیاوش، چون از اندیشه افراسیاب، نیاى مادرى خویش آگاهى یافت که دگرباره سوداى حمله به ایران دارد، گودرز، سپهبد خویش را به مرز توران گسیل کرد و چون سپاه افراسیاب به فرماندهى پیران ویسه در آن سوى مرز آماده تهاجم بود، مکاتباتى بین سران دو سپاه صورت پذیرفت، زیرا خسرو، گودرز را گفته بود بکوشد پیران را به پاس مهرورزىهایش، به ایران دعوت کند و گیو به پیامرسانى از سوى گودرز به نزد پیران رفته، پیام خسرو را گزارده بود و اکنون رویین، فرزند پیران به نزد گودرز آمده تا نامه پیران را به گودرز عرضه دارد.
چون رویین به سراپرده گودرز گام گذارد، گودرز او را به گرمى پذیرفت و فرمان داد سراپردهاى خسروى برایش برپا دارند و مهمان سپاه ایران باشد تا پاسخ نامه پیران آماده شود و یک هفته تمام رویین با ساز و سرود و مى به شادى گذراند و در روز هشتم، گودرز، نویسنده را به نزد خود فراخواند و فرمان داد پاسخ نامه را بنویسند و بدین گونه نهال کینه گذارده شد. گودرز به آیین ایرانیان موحد، سر نامه را با نام یزدان پاک آغاز کرد و سپس چنین پاسخ داد: آنچه نوشته بودى، خوانده شد و آن را شنیدم و در شگفتم از زبان چرب و ناراست گفتارىات. هیچگاه دل و زبانت همسایه یکدیگر نبودهاند و ریشه این ناهمسایگى در نابخردى توست، در هر موردى به چربى گفتار کنى و سخن را نقش و نگار بخشى و اگر کسى سادهاندیش باشد، بر تو گمان مهربانى برد، اما تو آن زمین شورهزارى هستى که چون آفتاب بر آن تابیدن گیرد، از دور دریاى آب مىنماید و اکنون دیگر نه گاه نیرنگ و فریب که گاه گرز و تیغ و کمند است. با امتناع تو از پیوستن به خسرو، دیگر مرا جز کین و پیکار با تو پیوندى نیست و زین پس بنگر که سپهر چگونه گردشى خواهد کرد و چه کسى را بخت، پیروزى بخشد و چه کسى را ناکامى و درد و رنج.
نخست آنکه از دوستى و مهر گفتى و اینکه دوست نمىدارى کینورزى و ستیزهجویى را، از این سخن ناراست تو، دلم آشفته گردید، چه همان لحظه که این سخن بگفتى، دلت با زبانت آشنا نبود؛ اگر به جز این بود، در خونریزى و کینهورزى پیشدستى نمىکردى و اگر مىدانستى در جنگ پیروز خواهى شد، هرگز در خونریختن سستى نکرده، تردید به خود راه نمىدادى.
دوم آنکه گیو نزد تو آمد تا راه آشتى جوید و تو را به ایران فراخواند، تو در جنگ پیشدستى کردى و سپاه را به سوى ایران روانه گردانیدى و آنگاه خرد، پاى پس کشید و تو گام پیش نهادى، چراکه بدى در تو سرشتى است و همین سرشت بد است که تو را از راه نیکو بازمىدارد. مگر تور از براى تاج و تخت با ایرج نیکونهاد چهها که نکرد و از سلم و تور جز بیداد و کین، چه رسیده است که فریدون روز و شب آنان را جز به نفرین یاد نمىکرد و آن سرشت بد و نهاد کینجویى در نواده او، افراسیاب نیز ریشه دوانده، همانگونه که بىخردى را. اندک خردى و کینجویى را پایانى نبود که در روزگار منوچهر و نوذر و کىقباد پیوستگى یافت و با کاووس جز به کین رفتار نکرد و از ایران آباد، گرد برآورد و با ریختن خون سیاوش، آتش آن کینه را که مىرفت فرونشیند، دگرباره دامن زد و آن آتش را توان و شتاب بیشترى بخشید و آنگاه که سیاوش را به ستم مىکشتند، تو از خرد و داد یاد نکردى و دیدى چه مایه از بزرگان ایرانزمین از این کینجویى تباه گشتند. دیگر اینکه گفتى در پیرانسرى و پیرانسالگى دیگر کسى کمر به خونریختن نمىبندد. این را بدان اى مرد نیرنگ و فریب که پست و بلند زندگى را به تماشا نشستهاى، یزدان پاک مرا زندگانى دراز بخشیده که از سرزمین توران، غبار به خورشید رسانم؛ همه بیم من از آن است که پیمانه زندگىام پر گردد و جان از تنم گسسته گردد، پیش از آنکه این کینه را به جاى آورم و سرزمینتان همچنان بر پاى مانده باشد.
چهارم گفتى در دل تو به لطف یزدان پاک، بیم و هراس راهى ندارد، مگر نمىدانى با این خونریختنهاى ستمگرانه، تن خویش را در فرجام گرفتار کردهاى. اگر من با این چربزبانىهاى تو از پیکار دست بشویم و به ایرانزمین بازگردم، در روز پرسش، کردگار مرا بگوید تو را سالارى و گنج و نیرو بخشیدم، چرا به کین سیاوش کمر نبستى و دادور دادگر از من درباره خون هفتاد فرزندم پرسش خواهد کرد و در پاسخ به جهانآفرین چه بگویم، چه پاسخى بدهم که چرا نادیده انگاشتم ریختهشدن خون آن گرامىجوانان را.
ادامه دارد...