نمود شعر در قالب داستان
تقطیر اندیشه
روایت «درختها» که نخست در جمع داستانهای «جوی و دیوار و تشنه» نشسته است، سالها بعد و در گزیدهای «به قصد ترسیم فضای روزگار -روزگاری در گذار عمر یک جامعه، یک نسل» به همسایگی داستانهای «در گذارِ روزگار» میآید. روایتی که به گمان نگارنده با عهدهداری برخی «خواستهای شعر»: خاستگاه شناخت ماهیت شعر نزد ابراهیم گلستان است.
محسن حاجیپور: روایت «درختها» که نخست در جمع داستانهای «جوی و دیوار و تشنه» نشسته است، سالها بعد و در گزیدهای «به قصد ترسیم فضای روزگار -روزگاری در گذار عمر یک جامعه، یک نسل» به همسایگی داستانهای «در گذارِ روزگار» میآید. روایتی که به گمان نگارنده با عهدهداری برخی «خواستهای شعر»: خاستگاه شناخت ماهیت شعر نزد ابراهیم گلستان است. این روایت در ساختمان آغازین خود -یا به تعبیر گلستان در «استخوانبندی»اش- یک شعر است، هرچند محصول ثانوی آن در قالب داستانی کوتاه به دست آمده باشد. آنچه در تعریف ژرژ پومپیدو چنین نمودار است: «چیزی که از جهت کلام به آن میگوییم شعر، فقط یک شکل عرضۀ شعر است وگرنه شعر در همه چیز وجود دارد؛ یعنی شعر میتواند در نقاشی باشد یا در مجسمهسازی یا در داستان یا در سینما و ...» بهتر آن است که این ادعا را با آراء خود گلستان دربارۀ شعر بسنجیم، اگرنه این جستار نخواسته تنها به آهنگ و وزن و ساخت دستوری «درختها» به عنوان وجوه صوری روایت بپردازد، بلکه بر آن است تا به اعتبار آگاهی زبانی و تجربههای پرمایه و پیمانۀ بیان حس و درک معنی در نظرِ این نویسنده، به معیار دیگری ارزش نهد که «شرط اصلی هنر و شعر» است: تقطیر اندیشه. حدود این تعاریف در گفتهها و نوشتههای گلستان را در سه مرتبۀ کاربرد زبان، عملکرد تخیل و تقطیر معنا میتوان رهگیری کرد. مراتبی که در نهایت، صورت و معنی یا به پندار فلوبر «جسم و روح» اثر را مینمایاند.
کردارِ زبان و تخیل
وسعت و ژرفای دریافت ما از زندگی و معنای هستی، در نخستین مواجهه با یک اثر هنری همچون شعر، داستان کوتاه، رمان و نمایشنامه، به واسطۀ کارکرد زبان شکل میگیرد؛ و تخیل -این ذخیرۀ حس- در پی سهیمکردن خواننده در تجربههای گوناگون زندگیست، نقشی که به دریافتهای تازهای نسبت به آگاهی انسان بیانجامد. آنچه در همان آغاز خواندن «درختها» و غالب روایتهای گلستان هنوزاهنوز جمعیت خواننده و جمع منتقد را به تحسین واداشته تا مدام بگوید: «نثری شاعرانه، نثری آهنگین، نثری مبدلشده به شعر، نثری موزون ووو» حاصل کردار زبان گلستان است. گرچه او معتقد به نثر آهنگین و نثر شاعرانه نیست، و هر دو تعبیر را در معنای دیگری تعریف میکند: «من اصلا به این کاتگوری نثر آهنگین اعتقادی ندارم. آهنگ از کلمههاست نه این که کلمهها در یک آهنگ جا گرفته باشند»، «این هم که نثر من شاعرانه است این حرف را قبول ندارم، یعنی چه؟ حس باید شاعرانه باشد. اصلاً شعر حس است. شعر کلمه نیست. شعر به صورت کلمه درمیآید». کلمه و حس: زبان و تخیل. محصول این کارکرد در روایتهای گلستان، نثری منظم است و این «نظم» به عقیدۀ وی «یک چیز آلی» است: «یعنی اندیشهای که بیان میشود در خورد حاجتی که برای بیان دارد ترتیب رشد خود را میدهد». از دیدگاه ابنسینا شعر «کلامی است مخیل» و در نظر خواجه نصیر «کلام مخیل موزون» به این اعتبار که: «تخیل تأثیر سخن باشد در نفْس به وجهی از وجوه مانند بسط و قبض؛ و شبهت نیست که غرض از شعر تخییل است تا حصول آن و اثر در نفْس مبدأ صدور فعل شود... یا نوعی از لذت که مطلوب باشد». حدی از شعر که در آن خواجه نصیر -که وزن را از اسباب تخیل میداند- «قافیه و تساوی» و ابنسینا «وزن و قافیه و تساوی» را اعتبار نمیکنند، به نفع «کلام مخیل» چنانکه ابنسینا در جایی میگوید: «گاه افتد که سخن منثور مخیل باشد و سخن موزون غیرمخیل». اساس را بر تخیل گذاشتن در نگرش ابراهیم گلستان به شعر نیز معتبر است. تخیلی که عامل بیان اندیشه باشد: «شعر یک حس زنده است... شعر یک تبلور آگاهی عمر است... شعر یک نظم کلمه نیست، شعر یک اشتباه مطنطن نیست... شعر یا شعر هست یا نیست. وقتی که شعر بود علیرغم وزن و قافیه شعر است. وقتی که نبود با زور وزن و قافیه هم شعر نیست». آنجا که تخیل یک حس زنده است، و تبلورِ آگاهی مبدأ صدور فعل، و نظم کلمه لذتی مطلوب.
گلستان به بیان و تقطیر اندیشۀ عجینشده با حس-و معماری آن- حساس است؛ تا جایی که شاعر و داستاننویس را در این حس شریک بداند و بگوید: «شعر اگر یعنی حاصل حساسیت، که این فرقی میان شعر و داستاننویسی ارزشدار نمیکند و نمیگذارد». در واقع تمایز قاطعی هم میان شعر و داستان و دیگر اشکال ادبیات تخیلی نیست اگر حاصل حساسیت باشد. «چهبسا به شما آموخته باشند که شعر از آرایش سطور یا با قافیه و وزنش بازشناخته میشود. چنین نشانههای صوری و قشری میتوان گفت در متمایزساختن شعر از دیگر آثار زبانی بیارزشاند». با این حال گرچه شعر با دیگر آثار ادبی تفاوت ماهوی ندارد، لیکن از «حیث درجه»: فشردهترین و پرغلظتترین شکل ادبی است. جایی که اندیشهای تقطیر میشود تا در کمترین کلمات بیشترین حرف را بزند. اینجاست که بنای ساختهشده با زبان -«زبانی برای گفتن دید»- هویت مییابد و ساختمانی که از مصالحی چون واژه، جمله، زبان مجازی، معنی حقیقی و هالۀ معنایی، لحن و آوا، آهنگ و ضرباهنگ و وزن و... شکل یافته و معماریاش بر مبنای تقطیرِ اندیشه است و حاصل کوشش و قریحۀ صاحب اندیشه، جسم میگیرد و ساخته میشود. آفرینشی که حتی اگر ساختار حسابشدۀ آن الگویی تدریجی برای به قالب آمدن داشته، باز در بیانشدن مصداق «کُن فیکون» است؛ یا به قول گلستان «جادرجاساختن». این جادرجاساختنِ یک ساختمان برای گفتن -چه شود شعر چه قصه- در بیان، حاصل زبان است لیکن سازۀ آن به توان «صحنهآرایی و صحنهآوری» بسته شده، و قالبی که سپس دیدار میآید نتیجۀ «کشف» است حتی اگر این کشف دستآمد «شکل نوشتن یک لغت» بوده باشد. این جوشش «ناگهانی» بیشک تنها به قریحه نیست، و نیست مگر به تمرین و تکرار و کنش در تجربه کردن زندگی با واکنش به بازتابهای آن در ذهن برای ساخت تصویرهای شخصی، و کوشیدن در شناختِ «خویش» و ساختن یک «خویش تازه» از آن. ما همواره به تماشای این خویشِ هنر مشغولیم: خویشی که آینۀ دنیاست.
رفتارِ اندیشه
الگوی رفتاری اندیشه همانا کوشایی صاحب اندیشه در نظمدادن به «کشاکش و برخوردهای ذهن» است؛ و نظم تابع تطبیق مصالح با «احتیاج طرح» و اقتضای بیان آن. همین ترتیب کلام و تربیت خیال و حساسیت ذهن سبب خلقت «درختها»ست: هنر گلستان در بیانِ اندیشه. میلان کوندرا در «هنر رمان» معتقد است اندیشه و زبان بیان اندیشه -در قالب رمان- باید شاعرانه باشد. پس مسئله این است: شاعرانگی اندیشه و زبان بیان آن. اینکه روایتهای گلستان شاعرانه و آهنگین نمود میکند درواقع بهواسطۀ رفتار اندیشه است و نه «دَرق دَرق دَرق دَرقِ وزن فعول و فعولن»، نه در پی آسانی عادتها بودن و «تسلیم تنبلانه به میراث» که «پوستترکاندن جوانهها در ذهن» است، نه دستبردن به جانب «تشبیه» برای گریز که مصاف است و «ایستادن رودرروی جوهرها»، نه تزئین زبان که تشریح بیان است. به باور ابراهیم گلستان برای نمایاندن، تنها کلام -«که صدای بلند اندیشهست»- بس نیست؛ و یک استخوانبندی، «معماری یا نقشبندی اندیشهها و دید -یعنی هنر» نیاز است. در «درختها» مبنای این نقشبندی گرچه ضمیر است اما ظهورش در رهن آهنگ و ضرباهنگ است: «ظهر تیر بود و باغ از بلوغ مست، آفتاب روی کرک برگها نشسته بود، گرمی هوای ایستاده را صفای سایه نرم کرده بود، و میوۀ رسیده لای شاخههای کاج مثل شعله بود در چراغدان. میوۀ رسیده را که در دهان گذاشتم تمام آفتاب بود و خاک و بوی زندگی». آنچه ساز و سازمان یک متن باشد نیست جز اصوات برخاسته از حروف آمده در قرار و تکرار واج تا واژهها که ساختماناش جمله و بندبند نوشتاری بشوند. ساختمانی که تکرارها، و تنوع آیند و روند واژهها موسیقیاش را میسازند تا به معنادهی بیانجامد؛ آنچه بیهقی در نگاشت تاریخ یا سعدی در نگارش گلستان از آن بهرهمند بودهاند و ابراهیم گلستان نیز در روایت «درختها» -و جهان داستانیاش- برای ساخت ترکیب روایی خود از آن سود برده است. این سرمایۀ در گردش، که در اثر کار ذهن شاعر یا نویسنده به دست میآید -تا کشف کند تا رشد کند تا خلق کند- به بیان وی «یک چیزی نیست که من بخواهم برای قشنگ کردن زبان خودم به کار ببرم. این در نفس و ناموس کلمههای فارسی هست». درواقع طنینِ برخاسته از متن در اصل از آنِ زبان فارسیست؛ آهنگی که در نفس کلمات ریشه دارد و کار شاعر یا نویسنده این است تا وزنها را مهار کند، با مهارتی که نتیجهاش ترتیب درست آمدن و نشستن واژهها باشد، هندسهای که لحن را در بیان اندیشه کمک کند و انگار صدای سخنگو یا سخنآور. گلستان میداند که «این ترتیبها نباید از خارج به مطلبی که میگویی تحمیل شود. باید از خود کار درآید». که دستاوردش: پاکی بیان. پاکیِ بیان اثر پاکنوشتن است و پاکنوشتن بهوجودآورندۀ ساختمان اثر. در روایت «درختها» این پاکی نخست در تکرارهای مکرر خود را نشان میدهد. سازماندادن به دو عنصر «تکرار و تنوع» در همۀ هنرها از جمله شعر یک اصل است. تکرار آرایشها در نشست و برخاست ترکیبهای واژگانی و آوایی. آنچه موسیقیِ اثر را به گوش شما میرساند. کوندرا ذیل واژۀ Litanie در بخش هفتادویک کلمۀ «هنر رمان» میآورد: «تکرار، اصل تصنیف موسیقی است. تکرار مکرر یعنی کلامی که موسیقی میشود. من خواهان آنم که رمان، در قسمتهای تفکرآمیزش، گهگاه به نغمه و ترانه مبدل شود». همان معنی که هنگامۀ گفتوگوی گلستان با دیلن تامس در آبادان 1950 چنین میآید:
- گفت: «یعنی صدای انسان به جای ساز»
- «آواز»
- «یعنی تلفظ کلمه به جای نغمه و آهنگ»
- گفتم: «نه تا آن حد. ولی گاهی نزدیک به آن حد. تا آن حد که کلمهها و جفتگیریشان گذشته از حالت، معنا هم دارن -هرچند بیشتر وقتها پرت...»
تکرارها در این بند از روایت «درختها» را بنگرید: «بهار بعد یک نهال بود با چهار برگ. دوام کرده بود و پا گرفته بود، و لای پونهها و پشت شاخههای کاج رشد داشت. سال بعد شکوفه داد. شکوفهها میان شاخههای کاج رفته بود. روزهای عید بود و شب هوای سرد گَردِ برف روی سبزهها نشانده بود، صبح زیر آفتاب برفها بخار شد، و باد بخارهای لَخت روی خاک خیس و برگهای تازهباز را کشید و نرم بُرد، و بوی کاج در هوا دمیده بود، و دانههای ریز آب روی برگهای سوزنیِ بندبند بهلرزه رنگ میگرفت، جرقه میجهاند، و ناگهان شکوفه بود. شکوفهها هنوز بود ولی بهبستگی نشان زندهبودن نهال بود، و من به جلوۀ درختبودن نهال جذب میشدم. درختبودن درخت تمام راز بود، اگرچه برف و صبح و سبزه و بخار، و خاک و باد و بوی صمغ، و دانههای طیفساز آب روی برگها مرا به آن رسانده بود».
تکرارها: آوا و نغمه
نتهای یک نغمه بهتنهایی حامل معنایی نیستند هرچند حسی را منتقل کنند و از پی آن، دریافتکننده خود را به یک معنی برساند، اما واژهها در تکرار خود دارای معنی هستند. بدین صورت موسیقیدان میتواند بر روی اصوات بیقید و بند آرایش دلخواه پدید آورد، در حالی که اصوات در کار شاعر یا نویسنده به قالب کلمات در آمدهاند. پس نشستن واژه در جای خود و نه در جای دیگری بسیار اهمیت دارد. «موسیقیِ» زبان غالباً در شعر نمود میکند و شاعر در شعر «واژهها را با نظر به آوا و معنی آنها انتخاب میکند و آوای واژه را وسیلهای میسازد برای قوتبخشیدن به معنی» همانچه باعث میشود آدمی را از خوانشِ شعر خوش آید. توجه گلستان به این است که: «طنین کلمه فرق دارد با مطنطن ساختن جمله. نظم و دیسیپلین بیان خودش فکر را مرتب میکند و به نه فقط بیان، بلکه به کشف مطلب کمک میکند». کیفیت موسیقایی «درختها» از تلفیق ضرباهنگ و وزن شکل گرفته است. ضرباهنگ یا «تکرار موجدار حرکت یا صوت» چه در ضربان قلبی یا دم و بازدم آدمی و چه در سطرسطر متنی -اگر به قاعده باشد- جاذبه میآورد، تا همواره سخن، موزون شود به گوش و هوش شنونده و خواننده. «وزن [نیز] ضرباهنگی است که میتوان با آن ضرب گرفت». «کنار کاج نقرهای میان پونهها جوانه داده بود. تا جوانه بود زیر برگهای پهن ندیده ماند. کسی که میوه را چشیده بود، خورده بود هسته را همین کنار جوی یا، نه، دورتر، تا سر قنات، پرت کرده بود، و آب هسته را کشانده بود تا رسانده بود لای پونهها. بعد هسته رفته بود زیر خاک، یا همان میان پونهها شکاف خورده بود، جوانه داده بود، ریشه کرده بود، بعد برف روی سال مرده ریخت». غرض از ضربگرفتن با زمزمۀ «مفاعلن مفاعلن» بیشک نه رقصاندن شترها! که حاوی معنیست برای آدمها. جاافتادگیِ کلماتِ سازندۀ این وزن در الگوی خودشان و پیرو الگوی اندیشۀ نگارنده، «در حد اصلی» باید معنی را درست کند. اینکه گاهی بیوزنی بر سطرها حاکم میشود هم به قولی؛ «وزنِ هموار هماره خوشایند نیست: یکی آنکه هر هنری [...] تکرار است و تنوع و همواری طردکنندۀ تنوع است. [چه بسا] انحراف از وزنِ اصلی حاکی از آن است که شاعر وزن را با تجربۀ احساس و معنی مطابقت داده و بر آن تحمیل نکرده است» چنانکه در بند آخرِ روایت «درختها» یافت میشود، آنجا که طنین پیشین میشکند: شکستنی که شکست درخت را در همان دمان تاکید میکند تا معنی را به شکل دیگری منتقل کند. سرپیچی زبانی این بند که خود گلستان با سه ستاره از پارۀ پیش جدایش کرده نشانۀ تکیه اوست بر بازنمایی اندیشه، چه با زبان چه در فرم: چراکه آنچه در زبان و فرم شکست از پی شکست شاخه بود. وزن و صوت یا موسیقیِ پدیدآمده از آن علاوه بر لذتبخشی در بهترین شکل خود باید «معنادهی» کند. تمایز موسیقی با متن ادبی اینجاست، که «اصوات معنی را منتقل» میکنند: «بهار سال چهارم شکوفه دانه بست. درخت میوه داد. میوه در کنار چکههای صمغ و لای بوی کاج میرسید. ماه تیر میوهها رسید. میوۀ رسیده بر درخت یک نگاه آشناست -جسم محض نیست». اما مهمترین الگوی نثر پاک نزد گلستان این است: «روال و روند حرفهای شفاهی را که جوشندگی زنده و زندهبودن جوشنده را دارند الگوی کار قراردادن [...] مقصودم این است که بشنویم خودمان در خلوت چه جور حرف میزنیم، با چه آهنگ و ضرب و با چه پس و پیش بودن کلمهها. چهجور کلمهها که صدای بلند اندیشه هستند پا به پای اندیشه که در ذهن ما برای بیانشدن شکل میگیرد بیرون میآیند –همانجور هم بهجای زبان بر قلم بیاوریمشان». معنایی که آن را «عروض زبان» یافته و نه کشف تازه که «گمنکردن زندگی» میخواند و میگوید: «هزارسال پیش بیهقی این کار را میکرده ده هزار سال پیش جولیوس سزار این کار را میکرد». یکچهارم از روایت چهارصفحهای «درختها» را گفتوگوی باغبان با راوی-مالک میسازد. گفتوشنیدی با واژگانی ساده که باز هم ترتیب آمدن و نشستنشان در زبان به آهنگ خدشهای نمیآورد:
- «تو جای تنگ رشد نمیکنه»
- «مگر که رشد یعنی شاخوبرگ، گُندگی؟ ندیدی میوهها چی بود؟»
- «تو جای تنگ ریشهها به هم فشار میدن»
- «ریشهها با هم صلاح میرن، چهکار داری به ریشهها. خاک آشتیشون میده»
- «جا برای شاخههاشون هم کمه»
- «شاخههای کاج را بزن»
- «کاج حیفشه»
- «کاج! از برکت سر درخت بود که مثل اینکه کاج بود که میوه داد. ریشهها با هم رفیق شدهن. ریشهها دیگه تو هم فرو رفتهن. دسشون نزن. چه میدونی که زیر خاک ریشهها چهطور با هم رفیق شدهن، یکی شدهن؟ دستشون نزن».
ضرب و آهنگی که از طبیعت این گفتوگو میآید، و خواننده را در مسیر «حرکت فکر در بیانشدن» قرار میدهد. این نقش زبان مهمترین جزء سازندۀ لحن گلستان است. در نمودارِ لحن اما اجزاء دیگری نیز مؤثرند؛ «از هالۀ معنایی، تصویر، استعاره، آیرونیا، مبالغه گرفته تا وزن و ساختار جمله و الگو و قالب صوری» با این حال زبان پرمایه و قوی روایت با همۀ صنعتی که به کار رفته، تصنعی جلوه نمیکند، تغزلی نیست، بلکه روال عادی گفتار را در نوشتار «نوتر و عمیقتر» نشان میدهد؛ و به خلاف زبان عادی که تکبُعدی است در ابعاد چندگانه تجربۀ نویسنده را بازمیتاباند. این زبان «برحسب حاجت اندیشه» قوام گرفته تا موضع نویسنده را در برابر دنیا تعیین کند: همسایگی او با روزگار در گذار.
ابراهیم گلستان در گفتههایش مدام تقطیر را یادآوری کرده؛ به تعبیری دیدن دریا در قطره. دریایی که گاه اندیشهایست یا تاریخ یا زندگی یا آدمی یا آدمی (از این دو آخری یکی را چنان بخوان که برسی به آدمیت!)؛ اما دیدن دریا در قطرهای آسان است اگر چشم بینا باشد -مَثَل آنگاه که به ساحت شعر حافظ یا مولوی رفته-ای، به دیدار دریا در قطرهای دعوتی. آن کار کارستان ولی نمایاندن دریا در قطره است: کار حافظ کار مولوی. موازیبودن این تعبیر با تعریف «زبان مَجازی» به معنای نهفتۀ متن اشاره دارد. گرایش به تمثیل در همۀ کارهای گلستان دیده میشود: «تمام قصههایی که ما مینویسیم همهاش تمثیل هست. داریم میسازیم. وقتی داریم میسازیم، داریم مثال میآوریم، داریم شکل میدهیم به فکر به صورت یک قصه که یک مثل است، دیگر».
مِثل این مَثَل در «تپههای مارلیک»:
با مردمی که مثل درختاند و ریشهشان درون زمین رفته است
در این قصه نیز سرنوشت انسان در برابر ماست: شکستن آدمی، شکست آدمی!
تمثیل قدیم درخت به آدم برای درک موقعیت انسان -مکان و امکان رشد یا شکستاش- وضعیتی که در متن یک واقعیت قرار دارد اما درحقیقت روایت مشهود است، چنانکه تو نام دیگر «درختها» را بخوان: آدمها.
منابع:
- «در گذار روزگار»، ابراهیم گلستان، نشر بازتابنگار
- «گفتهها»، ابراهیم گلستان، نشر کلاغ
- «برخوردها در زمانۀ برخورد»، ابراهیم گلستان، بازتابنگار
- «از روزگار رفته»، ابراهیم گلستان (مصاحبهشونده) و حسن فیاد (مصاحبهکننده)، نشر ثالث
- «گلگشتهای ادبی و زبانی»، احمد سمیعی (گیلانی)، گردآورنده سایه اقتصادینیا، نشر هرمس
- «هنر رمان»، میلان کوندرا، ترجمۀ پرویز همایونپور، تهران، نشر قطره