هفتاد سال پس از نوشتن «در انتظار گودو»
مینیممهای بکت
درباره بکت گفته میشود حاضر جواب بود و خوب میدانست چگونه مسئلهای ساده و معمول را به موضوعی مهم بدل کند. وقتی به دوستش میگوید دندانهایش را از دست داده، آن دوست از روی همدردی میگوید «از این بدتر هم میتوانست باشد»، بکت فرصت را غنیمت میشمرد تا مسئله ساده را به ایدهای فلسفی پیوند بزند و در پاسخ میگوید: «هیچچیز آنقدر بد نیست که نتواند بدتر شود، از اینکه چیزها نمیتوانند تا چه حد باشند محدودیتی در کار نیست»
نادر شهریوری (صدقی):درباره بکت گفته میشود حاضر جواب بود و خوب میدانست چگونه مسئلهای ساده و معمول را به موضوعی مهم بدل کند. وقتی به دوستش میگوید دندانهایش را از دست داده، آن دوست از روی همدردی میگوید «از این بدتر هم میتوانست باشد»، بکت فرصت را غنیمت میشمرد تا مسئله ساده را به ایدهای فلسفی پیوند بزند و در پاسخ میگوید: «هیچچیز آنقدر بد نیست که نتواند بدتر شود، از اینکه چیزها نمیتوانند تا چه حد باشند محدودیتی در کار نیست». در بکت محدودیتی وجود ندارد، چیزها بهتدریج تباه میشوند، اندامها خشک میشوند، پوستها چروکیده و چشمها کدر و دندانها از بین میروند، اما گویی تباهی به پایان نمیرسد. لازمه بهپایاننرسیدن آن است که زمان کِش پیدا کند، کشآمدن زمان به غیبت گودو ربط پیدا میکند، به نظر میرسد غیبت گودو زندگی را نامحدود کرده باشد، بهخصوص آنکه اطمینانی وجود ندارد که او نیاید. پیامدهای غیبت گودو چنان است که زندگی را با بحرانی عمیق روبهرو میکند و آن ناپایداری چیزها و همزمان ناپایداری معانی است. در بکت مقولههای پایدار بسیار اندکاند، اما مسئله این است که چگونه چیزها میتوانند همزمان ناپایدار و به همان اندازه بد باشند؟ با وجود این، غیبت گودو و انتظار ناشی از آن حتی انتظاری خندهدار و حتی مضحک که بکت سعی در نمایشش دارد، زندگی را نامحدود و آن را ولو کم و اندک واجد معنا میکند. زندگی از نظر بکت اندکی معنا دارد، اما بهتر آن است که گفته شود آن نیز بلافاصله تبخیر میشود و باز همه چیز از نو آغاز میشود، اما در دوبارهآغازکردن نه تضمینی وجود دارد و نه قطعیتی. در بکت قطعیت وجود ندارد، زیرا قطعیتی وجود ندارد که گودو نیاید. عدم قطعیت، بکت را به نسبیگرایی فلسفی نمیکشاند. این از جمله مهمترین ویژگیهای بکت است. بکت با عملش نیز به نسبیگرایی واکنش نشان میدهد، اگر بکت نسبیگرا، آنهم دقیقا به مفهوم فلسفیاش بود -این را در نظر بگیریم که بکت فلسفی زندگی کرد و نگاهش به انسان، نگاه به انسان فلسفی بود- دلیلی برای شرکت در مقاومت فرانسه در نبرد با فاشیستهای آلمانی نداشت، بهخصوص آنکه کنش سیاسی بیش از هر چیز به قطعیت نیاز دارد. به بیانی دقیقتر آدمی به قطعیتی قابل اتکا نیاز دارد تا بتواند دست به عمل سیاسی مؤثر بزند. در بکت همواره با خِست روبهرو میشویم، بکت در زبان خِست به خرج میدهد، او از هر چیز غیرضروری پرهیز میکند و مستقیم به جان کلام میپردازد. این مسئله به جهان فلسفی بکت بازمیگردد، اما شاید به سنت پروتستانی بکت نیز ربط پیدا کند. شاید اگر در سنت کاتولیکی پرورش یافته بود، این اندازه خست به خرج نمیداد. بسیاری خست در کلام و محتوای بکت را ناشی از تربیت پروتستانی وی میدانند که با هرگونه آرایهپردازی، زیادهگویی و «اعتراف» مخالف است. شاید مختصربودن، خود نزدیکترین راهی باشد که شخص میتواند به حقیقت برسد، اما اگر حقیقتی وجود نداشته باشد چه؟ بکت دراینباره سکوت میکند. سکوت بکت خود مسئلهای قابل تأمل است. در مصاحبه با ژرژ دوتوئی هنگامی که از انگیزهاش برای نوشتن میپرسد میگوید: «...این بیان که دیگر هیچچیزی برای بیانکردن وجود ندارد، هیچچیزی که با آن بتوان بیان کرد. هیچچیزی که از آن بتوان بیان کرد. هیچ قدرتی برای بیانکردن، هیچ میلی به بیانکردن همراه با اجبار به بیانکردن»1 و هنگامی که از او پرسیده میشود، اما چرا اجبار به بیانکردن؟ پاسخ او همیشه سکوت و یک کلمه کوتاه و صریح است: نمیدانم. از سکوت بکت میتوان تعابیر متفاوت کرد. میتوان آن را به امساکی تعبیر کرد که به هیچ میل میکند، هرچند به هیچ نمیرسد. بسیاری این سکوت بکت را درعینحال هنر او تعبیر میکنند. هنر بکت، هنری است که شوقش در کمتربودن همیشگیاش تا مرزهای هیچ است. از کمتربودن تا هیچ فاصلهای کوتاه است که پایان را به ذهن میآورد، اما این پایان هیچوقت به تمامی طی نمیشود و بازی به آخر نمیرسد. در بکت جهان کماکان و همواره نامعین باقی میماند، دالها و معانی به تعویق میافتند و این مستقیم به غیبت گودو بازمیگردد، غیبتی که زندگی را نامعین کرده، زیرا اطمینانی وجود ندارد که او نیاید. نمایشنامه «در انتظار گودو» نیز با «حداقل» یا در واقع با «خِست» شروع میشود. شامگاهِ جادهای روستایی، درختی بدون برگ. این بدان معناست که جز درخت، آنهم بدون برگ، صحنه کاملا خالی است، شاید به نظر بکت اینگونه صحنهآرایی ضروری باشد. جز این آرایهها، اضافات و حتی برگهای روی درخت میتواند موضوع را پیچیده، متافیزیکی و مستعد تفسیر کند. در حالی که بکت به این آرایهها نیازی ندارد، زیرا اصلا خود موضوع متافیزیکی است: غیبت گودو و انتظار برای آمدنش موضوع را در اساس متافیزیکی میکند. «در انتظار گودو» حول دو نفری -ولادیمیر و استراگون- میگردد که در انتظار شخصیتی به نام گودو هستند که اطلاعات کمی دربارهاش دارند. اطلاعاتی که تقریبا هیچ است، اما این مانع از انتظارشان نمیشود. انتظاری که بهتدریج و ناگزیر به عادت، ملال و در وضعیتی قویتر به رنج وجود منتهی میشود، آنهم برای کسی که نخواهد آمد، اما انتظار برای آمدنش به اجباری ناگزیر برای انتظار بدل شده است، درست مانند اجباری که بکت برای بیانکردن دارد، در حالی که هیچ میلی به بیانکردن ندارد. «انتظار»، تِم اصلی نمایش است و بهتدریج به عادت بدل میشود و نیروی مخدرِ عادت، استمرار وضع موجود را ممکن میسازد. آن دو از فرط کسالت به طرح سؤالهایی میپردازند که اغلب «بیپاسخ» و به تعبیر دقیقتر غیرایجابیاند. مقصود از وضعیت ایجابی لحظه مثبت است، در کل آثار بکت هیچچیز مثبتی وجود ندارد، آدمهای بکت آنقدر منزوی و تکراریاند که توان آفریدن «معنا» به معنای وضعیت ایجابی را ندارند. بکت در اینجا با دو نحله «دستودلباز» مرزبندی میکند: اول با نحله اگزیستانسیالیستی که فکر میکند جهان را میتواند آنگونه که خود میخواهد بیافریند، به آن معنا تزریق کند با رمانتیسم ولخرجی که از فرصت دست و دلبازی خود را سرشار میکند. در بکت با لحظه منفی روبهرو میشویم، لحظهای که نمیآید. درست در مقابل لحظه مثبت ایجابی که خواهد آمد و کلمات را معنادار خواهد کرد مقصود از لحظه منفی همان زمان نامعین است، با این حال بکت بر لحظه تأکید میکند، حتی آن را بسط میدهد و بر سرنوشت آدمی حاکم میکند. در این شرایط «لحظه»، «چیزکم»، «درخت بیبرگ» و اختصار و خِستی که بکت به خرج میدهد و همه مینیممهایش نوری میشود که لحظهای میدرخشد و بار دیگر شامگاه از راه میرسد و شب را استمرار میدهد، از آن «لحظه» شاید بتوان به رخداد گودو یاد کرد.
1. «بکت»، آ. آلوارز، مصاحبه بکت و ژرژ دوتوئی، ترجمه مراد فرهادپور