|

روایت احمد غلامی از مکان‌ها و آدم‌ها: سید‌حسین موسویان

طناب

کشتی نوح وسط میدان بود اما از نوح خبری نبود. با اینکه عصر بود و خورشید فروکش کرده بود، هنوز هوا داغ بود. از مرد موتورسواری که کنار کیوسکی ایستاده بود تا همسرش آبی بنوشد پرسیدم: «میدان امام حسین کجاست؟» گفت: «همین‌طور مستقیم!» و چنان با دستش اشاره کرد که انگار می‌خواست هلم بدهد به آن سمت و برای اینکه مطمئن شود که شیرفهم شده‌ام گفت: «وسط میدان یک کشتی بزرگ است».

طناب
احمد غلامی نویسنده و روزنامه‌نگار

کشتی نوح وسط میدان بود اما از نوح خبری نبود. با اینکه عصر بود و خورشید فروکش کرده بود، هنوز هوا داغ بود. از مرد موتورسواری که کنار کیوسکی ایستاده بود تا همسرش آبی بنوشد پرسیدم: «میدان امام حسین کجاست؟» گفت: «همین‌طور مستقیم!» و چنان با دستش اشاره کرد که انگار می‌خواست هلم بدهد به آن سمت و برای اینکه مطمئن شود که شیرفهم شده‌ام گفت: «وسط میدان یک کشتی بزرگ است». با خودم گفتم: «کشتی وسط یک شهر کویری؟!» با عقل جور درنمی‌آمد آن‌هم بدون دریا، بدون ماهی، بدون مرغ دریایی. راستی کشتی به چه کار مردم کاشان می‌آید؟ موتورسوار راست می‌گفت. یک کشتی بزرگ وسط میدان ساخته بودند، شاید به‌ تمنای آب، ساحل و دریا. با حمید موسویان، پایین‌تر از میدان آیت‌الله کاشانی قرار داشتیم. زود پیدایش کردم. سر کوچه خودشان ایستاده بود، کوچه شهید عباس موسویان. عکسی از تابلوی کوچه گرفتم. از این کارم تعجب کردم، مگر نه اینکه او هم شهیدی است از بی‌شمار شهدای این کویر که رؤیای دریا و کشتی در سر داشتند. حمید، خانه پدری‌شان را که چند سالی بود آنجا زندگی می‌کردند، نشان داد و گفت: «اینجا خانه ابوی است!» عمارتی بود سنتی و زیبا با گل‌های شمعدانی آویخته از دیوار. اما ما می‌خواستیم برویم خانه قدیمی آنها. مکانی که سید‌حسین موسویان از آن در خاطراتش نام برده است، واقع در خیابان بابا‌افضل در محله پنج‌شاه. از خیابان‌های نه‌چندان شلوغ می‌گذریم تا به خانه‌های قدیمی می‌رسیم. حمید بسیار هیجان‌زده است. حدود سی سالی هست که پا به این محله نگذاشته. کوچه چنان باریک است که ناچار ماشین را سر کوچه پارک می‌کنیم و بقیه راه را پیاده می‌رویم. خانه‌های قدیمی با طاق ضربی و درهای چوبی هنوز پابرجا هستند. حمید با شعف می‌رود رو‌به‌روی یک کوچه می‌ایستد و به انتهای آن اشاره می‌کند: «اینجاست!» انگار می‌ترسد پا جلوتر بگذارد و با همه خاطراتش یکباره و یک‌جا رو‌به‌رو شود، مثل زمانی که بعد از جنگ وارد اهواز شدم. چنان بیداد یادها یورش آوردند که از آنجا گریختم. دیگر تحمل ثانیه‌ای ماندن در آنجا را نداشتم. یک خمپاره خورد درست روبه‌روی من و علی عظیمی. تمام ترکش‌ها آمد به سمت او و بدنش پر از ترکش‌های ریز و درشت شد. اما آنچه علی عظیمی را از پا انداخت ترکشی بود که به سرش خورده بود. با چفیه سرش را بسته بودند و من توی کابین آمبولانس که مملو از گرد‌و‌خاک بود، توی آغوشم گرفته بودمش. آمبولانس جاده خاکی و پردست‌انداز را چنان با سرعت می‌رفت که ناچار بودم برای نگه‌داشتن او روی سینه‌اش خم بشوم. زیر لب چیزی می‌گفت، چیزی شبیه این: «کشتی، کشتی‌ها آمدند؟...» از حرف‌هایش سر درنمی‌آوردم، انگار هذیان می‌گفت. رسیدیم اهواز. او را بردند داخل بیمارستان که قبل از جنگ، در ایام خوش مردم اهواز هتل آستریاس بود. دست‌ها و پاهایش را به تخت بستند. دکترها نمی‌توانستند تشنج و تکان‌هایش را کنترل کنند. تخت فنری و فلزی بیمارستان شبیه یک کشتی شده بود که با تلاطم امواج سنگین بالا و پایین می‌رفت. بهت‌زده علی را نگاه می‌کردم. پیراهنم خونی بود و به تنم چسبیده بود و باد کولر تنم را می‌لرزاند. یکی گفت: «کار تو دیگر تمام شد، برو!» دکتر بود. نمی‌دانستم با این سرووضع کجا بروم. با خودم گفتم: «راستی چرا آمبولانس نماند مرا به خط برگرداند؟!» حمید از همان دور در خانه را نشان داد و گفت: «آنجاست، آن بالا را نگاه کن. آن طاق ضربی خانه ماست. از آنجا خانه ما شروع می‌شود، می‌رود تا انتهای کوچه. خیلی بزرگ است. ابوی اینجا را شصت هزار تومان خرید و بعد فروخت به آقای شیعه، قبل از انقلاب!» یک خانه انتهای کوچه بود. کوچه پله می‌خورد و پایین می‌رفت. البته شیب چندانی نداشت. اما حمید انگار جرئت نمی‌کرد تا ته کوچه برود. برمی‌گردد سمت ماشین. تا وسط کوچه که می‌رویم، جوانی سر راهمان سبز می‌شود. حمید از او می‌پرسد: «هنوز آقای شیعه این خانه را دارد؟» جوان ذوق‌زده گفت: «نمی‌دانم! الان از پدرخانمم می‌پرسم و برمی‌گردم. آخر از قدیمی‌های کاشان است». نرفته برگشت و گفت: «بله، هنوز صاحبش آقای شیعه است!» معلوم است ذهنش پر از خاطرات گذشته است و کسی را پیدا نمی‌کند تا آنها را بازگو کند. تند‌تند از حمید سؤال می‌کند: «شما اینجا زندگی می‌کردید؟»، «چند سال است از این خانه رفته‌اید؟» اکنون دیگر حمید چاره‌ای ندارد تا با خاطراتش رو‌به‌رو شود. زنگ می‌زند. آقای شیعه می‌آید دم در. فوری حمید را می‌شناسد. معلوم است پسر آقای شیعه بزرگ است که به رحمت خدا رفته. چنان از دیدن یکدیگر خوشحال می‌شوند که مرا و جوانک مشتاق تاریخ را نادیده می‌گیرند و داخل خانه می‌شوند. حالا دیگر حمید سر از پا نمی‌شناسد. خانه را با چشم‌هایش می‌بلعد. دورتادور عمارت، اتاق است با پنجره‌های بسیار بزرگ با طاق‌های ضربی سفیدکاری‌شده، حوضی بزرگ وسط حیاط است و اطراف آن پر از دار و درخت و گل. حمید گفت: «توی این حوض با امیرحسین (سیدحسین موسویان) و عباس و یکی از خواهرهایمان واترپلو بازی می‌کردیم، آمدم از حوض بیایم بیرون که پایم لیز خورد و چانه‌ام خورد لب حوض و شکاف برداشت. امیرحسین همان‌طور خیس مرا بغل گرفت و برد بیمارستان شیر و خورشید که روبه‌روی کوچه بود». بعد چانه‌اش را نشان داد و گفت: «اینجا را بخیه زده‌اند». تاریخ به این خانه بازگشته است. پسر آقای شیعه دست‌بردار نیست، تا ما را می‌برد داخل عمارت، جایی که همسر آقای شیعه روی تخت نشسته است. او چنان ذوق می‌کند که انگار دوباره جوانی‌اش به خانه برگشته است. حالا عمارت شبیه یک کشتی بزرگ است در یک حوض کوچک: «لنگرها را بکشید، بادبان‌ها را برافرازید، کشتی‌بان را سیاستی دگر آمد». احمدی‌نژاد با کشتی نیامده بود کاشان. از همان مسیر همیشگی تهران-قم به کاشان رسیده بود و پا گذاشته بود به زادگاه سید‌حسین موسویان. دیپلمات سابق و سفیر ایران در آلمان که در دولت او در اردیبهشت 86 به اتهام جاسوسی بازداشت شده و در زندان بود و حالا مرداد 86 بود، یعنی چیزی حدود سه ماه بعد از آن. احمدی‌نژاد نمی‌دانست دست تقدیر چه سرنوشتی در کاشان برایش رقم زده است. شاید هم دست تقدیر نبوده و کار، کار کسانی بوده است که فکر می‌کرده‌اند اینک که کشتی‌بان را سیاستی دگر آمده، نباید بدون افتتاح مکانی از کاشان برود و مردم را ناامید بگذارد. همراهانش احمدی‌نژاد را برای افتتاح دو دانشکده نبی‌اکرم و امیرالمؤمنین می‌برند. دو دانشکده‌ای که به همت سید‌حسین موسویان ساخته شده و بر سر‌در آن نام او برای ثبت در تاریخ حک شده است. اما همراهان احمدی‌نژاد، تاریخ و عنوان را با پارچه‌ای سیاه می‌پوشانند تا مراسم افتتاحیه در بی‌خبری آبرومندانه صورت بگیرد. حمید می‌خندد. حالا که گذشته‌ها گذشته است کاری جز خندیدن هم نمی‌توان کرد. من هم می‌خندم. ما دائم در حال خندیدن به خودمان و تاریخ هستیم. تاریخ با ما سر شوخی دارد و ما با تاریخ. خودم را که توی آینه نگاه می‌کنم انگار از تاریخ درآمده‌ام. آینه قدی کنار میز مأمور هتل است. تمام سروصورتم خاکی است و پیراهنم خونی و غبارآلود. مأمور هتل از زیر ابروهای پرپشتش که بی‌شباهت به جغد نیست نگاهم می‌کند. دو به‌ شک است که به من اتاق بدهد یا نه. بالاخره تسلیم خیر می‌شود و اتاقی به من می‌دهد، اتاق 214. بارها توی این اتاق بوده‌ام. بارها، اما نه همچون بار. جیب‌هایم را خالی می‌کنم. کیف علی عظیمی را همراه خود دارم. پر از پول است، پول‌های خون‌آلود. پیراهنم را درمی‌آورم تا آن را بشویم. حمام پر از خون می‌شود. این خون علی عظیمی است. شبیه آدم‌هایی شده‌ام که کسی را کشته‌اند و با شتاب دارند همه‌چیز را پاک می‌کنند. کف حمام پر از خون است. فشار آب را بیشتر می‌کنم: تمام! با وجود اینکه عرق کرده‌ام می‌لرزم. دوش می‌گیرم، خودم را خشک می‌کنم و روی تخت می‌افتم. کشتی اسیر موج‌های سنگین و متلاطم است. موج‌های بلند بالا می‌آیند و کشتی را فرومی‌کوبند. نشسته‌ام کف کشتی و با دست‌هایم طنابی را سفت چسبیده‌ام. عده‌ای ما را به‌زور می‌کشند و می‌اندازند توی دریا. یکی مرا از پشت گرفته و می‌کشد و فریاد می‌زند و دستور می‌دهد دست‌هایم را از طناب جدا کنم، اما من این کار را نخواهم کرد. می‌دانم می‌خواهند ما را توی دریا بیندازند. دستور است کشتی را سبُک کنند. ما آدم‌های اضافی توی کشتی هستیم. محکم‌تر طناب را می‌کشم. طناب کف دست‌هایم را می‌برد، اما او بی‌رحمانه مرا می‌کشد تا توی دریا بیندازد. می‌دانم این جدال مرگ و زندگی نیست. این جدال بودن یا نبودن در تاریخ است. از خواب می‌پرم. کیف خونی علی عظیمی روی میز است. آخرین تشنج‌هایش روی تخت فلزی و فنری بیمارستان دوباره جلوی چشم‌هایم ظاهر می‌شود. حمید گفت اینجا خیابان محتشم است. گفتم: «هان؟» نمی‌دانم برای چه گفتم هان. حمید دوباره گفت: «این همان مکانی است که دکتر گفته است!» از خیابان محتشم می‌پیچیم به یک فرعی که می‌خورد به مسجد محتشم. همان مکانی که سیدحسین موسویان با پدرش به مسجد می‌رفت. کوچه‌ای با طاق‌های سنتی و مسجدی قدیمی و مهم‌تر از همه مقبره یا «زیارتگاه محتشم کاشانی» که حال‌وهوای عجیب‌وغریبی دارد. عجیب از این نظر که انگار ما به زیارت شعر رفته‌ایم: «این چه شورش است که در خلق عالم است». اما مقبره محتشم آن‌قدر آرام و محزون است که مرا بیشتر یاد سهراب سپهری می‌اندازد با قرن‌ها فاصله. محتشم، شاعر دوره صفوی است، دوره شاه‌طهماسب. شغل اصلی‌اش بزازی و شعربافی بوده است. محتشم از پیروان «مکتب وقوع» و از مهم‌ترین شاعران مرثیه‌سرای شیعه است. تاریخ تولدش 1500 در کاشان و تاریخ وفاتش 1588 در کاشان است. مقبره محتشم کوچک است. کوچک البته نه به‌ اندازه یک انفرادی، کمی بزرگ‌تر از آن. حمید از همه‌جا فیلم می‌گیرد. قبلا نیز از خانه محله پنج‌شاه فیلم گرفته است، حالا از مقبره محتشم کاشانی فیلم می‌گیرد. صدای آواز محزونی که از مسجد روبه‌رو می‌آید، بی‌شباهت به آوایی نیست که گه‌گاه از بلندگوهای نصب‌شده در نزدیکی انفرادی بند 209 اوین پخش می‌شد، به همان میزان محزون و دلگیر، آن‌هم بعد از بازجویی‌های مکرر و بی‌سرانجام. حمید درصدد است این فیلم‌ها را بفرستد برای امیرحسین که حالا در غربت است. تبعید از زندان به غربت جهان. من تا این لحظه نمی‌دانستم دکتر سیدحسین موسویان، نامش امیرحسین است. چه تفاوتی هم می‌کند. چه امیر باشی چه نباشی، در سلول انفرادی باید به طناب‌های خاطراتت محکم بچسبی تا از تاریخ به بیرون پرتاب نشوی. علی عظیمی گفت: «بوی نخل می‌آید!» بعد ایستاد و نفس عمیقی کشید. بعد گفت: «شاید این نفس آخر باشد. باید قدرش را دانست». پیرمردی از روبه‌رو می‌آمد. عصازنان و لرزان. به علی که رسید گفت: «صدای سوت کشتی را می‌شنوی؟» علی: «بله پدر جان، می‌شنوم.» پیرمرد گفت: «کشتی کی راه می‌افتد علی جان؟ نکند به کشتی نرسیم!» علی گفت: «نه پدر جان، هنوز وقت داریم.» پیرمرد عصازنان دور شد. مهم نیست که پیرمرد علی را با کدام علی اشتباه گرفته بود. مهم این بود که هیچ کشتی‌ای در اهواز نبود تا سوتی بزند و او را با خود به دوردست‌ها ببرد.

 

 

اخبار مرتبط سایر رسانه ها