گزارشی از زندگی یک خانوار چهار نفری که از راه زبالهگردی امرار معاش میکنند
سفرهای کوچک، آسمانی پهناور
چرکمردگی، رقیق و ماندنی روی پوست صورت و دستهای مرتضی جا انداخته است و او در حیاط دارد با تکتک درزهای گونیاش ور میرود و محکمشان میکند.
سیامک صدیقی: روزمرگی بیش از هر چیز «حیرت» را از ما گرفته است؛ آنگونه که دیگر هیچچیزی چنان که باید، مبهوتمان نمیکند. پیشامدهای ناهنجار و شگفتانگیز گرداگرد ما را گرفتهاند و تکرار غمانگیز روزها، ما را آنگونه محبوس کرده است که هیچکدامشان نگاهمان را به تعجب وانمیدارد و حواسمان را با خودش نمیبرد. حیرت با چشم آغاز میشود، با دیدن؛ و ما چشمهایمان را دست عادت دادهایم. مسیرهای تکراری، معاشرتهای تکراری، وظایف تکراری و... و شتاب افتاده است در همه روزهای بهتکرارافتاده و انسان را با خودش همراه کرده است. اینگونه شد که ما حیرتکردن را فراموش کردهایم... . دیدن پاهای نوجوانی که خودش را تا کمر درون سطلهای بزرگ زباله خم کرده است و دستهای کوچکش را تا آرنج در کاوش نصیبی ناچیز از سخاوت هرروزه تکتک ما! درون پسماند سفرههای کوچک و بزرگ این شهر میچرخاند، برای ما تصویر غریبی نیست. یا گونیهای تنومند وصلهپینهشدهای که یک کودک شش، هفتساله آن را روی دوش گرفته و کیلومترها این سوی و آن سوی شهر میکشد، دیگر کمتر کسی را به حیرت وامیدارد. یا... یا... یا... دستم را که با «مرتضی» بردم داخل سطل زباله، دلآشوبکنندهتر از بوی زبالههای فاسد، یک لزجی چندشآور بود که با پارهشدن کیسهها، روی دستهای من غلت میزد.
در دنیا شغلهای بسیاری وجود دارد؛ برخی از آنها خواهان بسیاری دارند و برای تسخیرشان خودمان را همهگونه به آب و آتش میزنیم، برخی کارها مرسومتر هستند و پیشپاافتاده که روزهای بسیاری از ما را ساعتها و ساعتها با خودشان میبرند و ماهانه دخلی رقیق برای ما باقی میگذارند و برخی کسبوکارها هم نادر هستند؛ گاه جذاب و گاه نفرتانگیز. اما فرجام همه شغلها در تمام جهان به یک الزام مشترک میرسد: «نان» و همین «غم نان» است که برخی را با اشتیاق یا بیرغبت سراغ پیشههایی میبرد که مشمئزکنندهاند و ما از تصور آنها هم اکراه داریم و منزجریم. زبالهگردی از معضلات نورس اطراف ماست؛ و گرسنگی و تنگدستی، گروهی را بهسوی سطلهای تنومند پسماند فرامیخواند. مرتضی هم به دنبال «نانپاره» است؛ گلاویز با سطلهای بخشنده شهر.
شورای جنوبی؛ خانه پریشانی...
این بار راوی داستان، پاهای لاغر 14سالهای است که شهرقدس را کوچهبهکوچه با گونی بیملاحظه تنومندش و کفشهای فرسوده، زندگی کرده است. قصه از خانهای نیممخروبه آغاز میشود؛ سکونتگاهی غیررسمی در محله شورای جنوبی... .
زن چروکشدهای پسر جوانش را از مستراح بیرون میآورد، بعد به هزار تقلا پسر را میکشد تا کنار تشکچهای ازهمگسسته که خوابگاه همیشگی علی است.
اماس و علی، 20سالهاند. باهم به دنیا آمدهاند. کاملا زمینگیر که اگر برادرها خانه نباشند، همه کارهای او با پیرزن است. بوی نم خودش را روی همه وسایل فرسوده اتاق انداخته است و کهنگی با همه چیز خودنمایی میکند.
چشمانداز حیاط از خانه هم بدتر است؛ «پریشانی بر سر پریشانی». هر سو که سر بگردانی، زباله روی زباله انباشته است؛ از آهنقراضهها و قوطیهای خالی نوشابه و مقواهای خیسخورده؛ پناهی امن برای موشهای سرگردان. مرتضی همیشه این ساعت (پنج بعدازظهر) بعد از مجتبی و یاسر، برادران بزرگترش از این دخمه بیرون میآید و کمی مانده به نیمهشب و گاهگاه پس از آن به همین محله ناآباد و خانه نیمخرابه برمیگردد؛ درمانده و بیرمق، با کولهای بیش از وزن خودش.
چرکمردگی، رقیق و ماندنی روی پوست صورت و دستهای مرتضی جا انداخته است و او در حیاط دارد با تکتک درزهای گونیاش ور میرود و محکمشان میکند.
آن بیرون، لابهلای خیابانها و کوچهها، همسنوسالهای مرتضی کارشان را با گونیهای پراشتها شروع کردهاند.
اما یک زبالهگرد در طول هفت، هشت ساعتی که خیابانها را گز میکند و میان مخزنهای فربه پرسه میزند، دستش را چندبار فرو میبرد میان زبالههای متلاشیشده و چند بار بوی ماسیده پسماند را نفس میکشد؟
اگر هرکدام از زبالهگردها با گونیهای الصاقشده به خود، هر پنج دقیقه به تفتیش یک سطل بروند، دستکم 80 سطل را در یک روز دستمالی میکنند. وقتی پاهای مرتضی را آنگاه که از خانه بیرون میزند، دنبال کنیم و با او برای کسب هشتساعتهاش همراه شویم، «شرط اول قدم آن است» که پهلو به پهلو با 80 مخزن متعفن پسماند به تماشا بایستیم تا او زیروروکردن زبالهها را تمام کند.
نمیدانم مرتضی در این هفت، هشت ساعتی که خیابانها را سرمیکشد و از یک سطل زباله به سطلی دیگر میرود، به چه چیزهایی فکر میکند. مرتضی اصلا حرف نمیزند؛ نه با خودش نه با هیچکس دیگر. مرتضی لال مادرزاد است... .
در کار ضایعات، پول را به وزن میدهند؛ گونی چاقتر، دریافتی بیشتر و همین است که حرص میاندازد به جانهای کوچکشان برای کنکاش بیشتر مخزنها و البته جبر تنگدستی هم بیکار ننشسته است.
و انتهای روز، گونیهای وصلهپینهدار گاهی آنقدر سنگین میشود که نیمی از آن را روی زمین میکشند و دشواری نیم دیگر را روی کتفها میاندازند.
مشکلات استخوانی و انحراف ستون فقرات دقیقا از همینجا شروع میشود؛ حمل چندینساعته گونیهایی که گاه وزنشان از وزن کودکان هم بیشتر است.
یاسر، برادر مرتضی، یکی از دهها و صدها نمونهای است که به این رنج مبتلا شده؛ دچار دررفتگی مَفصل شانه و حالا کتفش با کوچکترین فشاری از جا درمیرود.
به خاطر همین آسیب شغلی، برادرها با پسانداز اندک، برایش چرخدستی کوچکی خریده بودند که چندی پیش آن چرخ را هم به بهانه غیرقانونیبودن زبالهگردی در روزگار کرونا مصادره کردند. حالا یاسر دوباره گونی را روی دوش میاندازد و حوالی خانهشان دنبال صید ضایعات میرود. یاسر، جدا از عارضه استخوان، صرع هم دارد؛ تشنج میکند.
مرتضی زل میزند توی چشمهایم و بعد سرش را همراه با آوایی گنگ که با فشار از گلویش خارج میشود، به سمت در میچرخاند؛ یعنی باید برویم.
مسیر: مسیل رود کرج
پنجشنبهها و جمعهها مرتضی سر در مخزنها فرو نمیبرد؛ گونیاش را تا حاشیه رود کرج دنبال خودش میکشد و قوطیها و پلاستیکهای برجامانده از ضیافتهای پایانیافته کرانه رود را جمع میکند.
اطراف ما، چند کودک بزرگتر و کوچکتر از مرتضی با چشمهای کنجکاو همه گوشه و کنارها را لمس میکنند و پسماندهای ارزشمند را انگار که بو میکشند.
چنان شبیه به هم هستند که گویا به الزام پیمانکار، لباس فرم تنشان کردهاند؛ سیاهی با پوست دستها قاطی شده و همهشان با گونیهای پینه بر پینه دوخته و تنپوشهای مندرس اینسو و آنسو میروند.
ساعتها و ساعتها کار یکنواخت؛ و تاریکی آنقدر کش میآید که از رود کرج تنها صدا به گوش میرسد و چشمها هر چقدر در خود فشرده شوند، دیگر یارای دیدن ندارند. این حالت شب، یعنی مهلت جستوجو به پایان رسیده است.
کرانههای شهرقدس را گاراژهایی گمنام تصاحب کردهاند؛ جایگاهی برای تلنبار پسماندهای پرارزش و تفکیکهای ممنوعه. گاراژهایی با حجم متراکم ضایعات و کودکانی که روز و شب، میان تلی از زباله زندگی میکنند و کارشان این است که هر چیزی را از هم سوا کنند. این کارگران بچهسال شبها درون همین گاراژها و میان انبار زبالههایی میخوابند که همهجای آن موشها میلولند. برخی از مددکاران اجتماعی میگویند کودکانی را دیدهاند که موش بخشی از انگشتهایشان را جویده است.
و مرتضی شبهایی که از خانهشان بسیار فاصله دارد، سهم گونیاش را به ارباب یکی از این گاراژها میفروشد و اجرت ناچیزش را خانه میبرد؛ و چه نیکبختی بزرگی است که مرتضی بیغولهای و خانوادهای دارد و شبها توی این گاراژها نمیخوابد.
هر چندصدمتر، یک بار تمام وزنش را میاندازد روی گونی چرکمردهای که حالا تا نیمه پر شده است و آنقدر با زانوها روی دسترنج آلودهاش فشار میآورد تا حجم نهایی آن متراکمتر شود.
من، کنار تمام مخزنهایی ایستادهام که مرتضی دستش را بیاکراه جایی میان شیرابههای لزج و بوهای سردرگم میرقصاند، به کاویدن نان.
ماسکهای لجنگرفتهای که اغراقشده، جابهجا خودشان را درون مخزنهای پسماند نمایان میکنند، نشان ویروس هولناک «کرونا» هستند و ریزهشکستههای شیشه که اندام بُرندهشان را میان زبالهها پنهان کردهاند، آماده زخمزدن؛ اما این واهمهها و دلشورهها، چیزی نیست که وقفهای ناچیز برای مرتضی و همه زبالهگردهای دیگر ایجاد کند.
پاها ما را با رقصی میان مخزنهای خیابان امام حسین پیش میبرد و مرتضی هیچ سطلی را بدون تفتیش رها نمیکند. هرچه گونی سنگینتر میشود و خورشید به غروب نزدیکتر، شتاب بیشتر از پاها میافتد و مرتضی انگار کوتاهقدتر میشود.
حالا جایی حوالی نیمهشب، به محله پشت شهرداری رسیدهایم. گونی زهواردررفته جای نفسکشیدن ندارد. دیگر هنگامه برگشتن است.
واژه «پدر» چند سالی هست که در خانه مرتضی از دهان کسی بیرون نمیآید. هیچکدام از برادرها هم نمیدانند حالا «پدر» زنده است یا مرده. هفتسالی میشود که برای همیشه خانواده را ترک کرده است. دقیقا چند روز بعد از اینکه آتش چنان به جان خانهشان افتاد که لیلا را مثل برشی از هیزم سوزاند. لیلا پنجساله بود.
مرتضی توی حیاط نشسته است و دل و روده گونیاش را پخش کرده روی زمین و دارد همه آنچه را که باید، با وسواس تفکیک میکند. قوطیهای نوشابه و آهنقراضهها تا نزدیکی دیوار قد کشیدهاند و شمایل آشفتهتری به این مخروبه دادهاند؛ مدل کوچکی از همان گاراژهای ممنوعه. این زبالهها باید مخارج داروهای علی، مداوای یاسر، بدهیهای ناپیدای پدر و بهای نان را دربیاورند. مرتضی که بلند میشود، نوبت به مجتبی میرسد که محتوای گونیاش را پخش کند روی زمین.
آنگونه که روایتها میگویند، پدر نجار چابکدستی بوده است؛ با کارگاهی در بلوار آزادی و ساعتها جدال با چوبهای مقاوم. گاهی زندگی آنقدر سنگدل میشود که هیچ مجال جبران نمیدهد؛ یک بار لغزش، کافی است تا صدرنشینیهای آدمی، سرنگون شود و آدم را به مرز زوال برساند.
به مرتضی نگاه میکنم که دوباره دارد با گونیاش کلنجار میرود؛ برای پرسهزنی مداوم میان آشغالها و سرگردانیهای تکراری... .
ژنهای معیوب، از میان پنج فرزند خانواده، خودشان را به علی و مرتضی تحمیل کرده بودند؛ از یکی واژهها را دریغ کردند و دیگری را انداختند گوشه بستر.
صدای در که بلند میشود، یعنی مرتضی رفته است؛ تا چند ساعت دیگر، حیاط دوباره از پلاستیکها و کارتنهای انباشته، خالی میشود؛ مجتبی چشم به راه وانتی است که هر هفته میآید، ضایعات را میخرد و با خودش پیشکش میبرد برای کودکان ناگزیر در گاراژهای سنگدل.
میگویند پدر کارتنخواب شده است. اعتیاد که اسم خودش را با نام پدر گره زد، بزرگسالی بچهها یکباره شروع شد. برای بعضیها کودکی ناگهان به پایان میرسد و مرتضی این را به تجربه آموخته بود. قصه نجار، با جزغالهشدن لیلا از فروپاشی به تراژدی رسید؛ با غفلت خماری، شعلههای آتش خودش را از دیوارها و سقف بالا کشید و دور تا دور خانه حصار شد و پدر برای همیشه و با انباشتی از بدهیهای بهمیراثمانده، رفت.
دهانههای دروازه را تمامقد باز کردهاند و وانت زردرنگ اسقاطشدهای دم در ایستاده است. مجتبی و یاسر دارند ضایعات وزنشده را به شتاب خالی میکنند داخل اتاقک پشتی وانت. پیرزن کنار تشک علی نشسته، زیر لب دعا میخواند و مرتضی نیمساعتی است که رفته؛ جایی به ضیافت زبالهها.
محمدمهدی عزیزی، مدیرعامل سازمان مدیریت پسماند اما از موفقیتهای تازه شهرداری در حوزه کاهش تعداد زبالهگردها در شهر تهران میگوید. تغییر در قرار دادهای سنتی در حوزه پسماند و واگذاری پهنههای MRF به سرمایه گذار راهی است که گفته می شود باعث حذف کامل زبالهگرد از برخی از مناطق تهران شده است.
او ادامه می دهد: چهار قرار داد در دوره گذشته در این حوزه بسته شده که یکی از این پهنهها نزدیک به دو ماه است فعال شده و میتوان به جرئت گفت منطقه 22 که تقریبا یک ماه است به پیمانکار واگذار شده زیر پنجدرصد زبالهگرد دارد، یعنی شبکه هدفمند جمعآوری ضایعات از طریق کودکان کار حذف شده است.
در برخی دیگر از مناطق که پهنههای MRF داخلش است نگاه درآمدی را به دلیل اولویتهای اجتماعی حذف کردیم و زودتر از موعد بازگشایی کارخانه MRF ما بتوانیم این پهنه را تحویل سرمایهگذار بدهیم و بسترسازی کنیم برای حذف زبالهگردها. امروز میتوان گفت مناطق 8 و 13 دیگر زبالهگرد و شبکه هدفمند زبالهگردی ندارند؛ مگر افرادی که از سر نیازمندی بالای سر مخازن میروند.