فرجام پیران و گروىزره
پس از کشتهشدن پیران ویسه، برادران او، لهاک و فرشیدورد از طریق بیابان راه توران در پیش گرفتند و گودرز از پهلوانان سپاه خود خواست که یکى از آنان در تعقیب آن دو رفته، به اسارت بازآورندشان و گستهم داوطلب شد آن دو را یا هلاک کند یا اسیر گرداند و در پى آنان شتاب گرفت.
پس از کشتهشدن پیران ویسه، برادران او، لهاک و فرشیدورد از طریق بیابان راه توران در پیش گرفتند و گودرز از پهلوانان سپاه خود خواست که یکى از آنان در تعقیب آن دو رفته، به اسارت بازآورندشان و گستهم داوطلب شد آن دو را یا هلاک کند یا اسیر گرداند و در پى آنان شتاب گرفت. بیژن چون آگاه شد یار همیشه یاورش به تنهایى در پى آن دو پهلوان تورانى رفته، سخت پریشان شد و به رغم مخالفت گیو به یارى گستهم شتافت و زمانى به گستهم رسید که او دو پهلوان تورانى را از پاى درآورده و خود از شدت زخم در کنار چشمهاى بىهوش افتاده بود. بیژن چون گستهم را در آن حال بدید، سر او را بر دامان خود نهاده، زار بگریست که چرا او خود کوتاهى کرده، اجازه داده گستهم به این نبرد وارد شود که آن نبرد از آن او بوده است. بیژن سوگمندانه مىنالید: «اکنون با مرگ تو آرزوى دشمن برآورده خواهد شد». در این هنگام گستهم به هوش آمده، گفت: «اى یار نازنینم، خویشتن را اینگونه میازار که درد و رنج تو بدتر از مرگ براى من است. تنها آرزویم این است که راهى بیابى و مرا به حضور شاه رسانی، مىخواهم چهره او را ببینم و پس از آن چون مرگ مرا دررباید، دیگر باکى نیست که پایان زندگى هرکس جز خاک نیست و خواهش دیگرى نیز دارم، اگر مىتوانى آن دو تورانى ناپاکتن را با خود به نزد خسرو ببر تا شهریارم ببیند آنان را چگونه از پاى درآوردهام و بیهوده سر به باد ندادهام». نشانى پیکر بىجان آن دو تورانى را به بیژن داد که در دوردستها افتاده بودند و چون این سخنان بگفت، یک بار دیگر توان از دست بداد و بىهوش شد.
بیژن سر گستهم بر زمین گذارده، با شتاب برفت. نمد زین اسب را برگرفت و در زیر سر او گذارد تا کمى آرام گیرد و دامن زره او را بشکافت تا خستگى از آن تنپوش، آسانى گیرد. سپس درحالىکه همچنان براى گستهم گریان بود، به سوى جایى شتافت که او نشان داده بود. بیژن به بلنداى تپهاى رفت و دو سوار تورانى را دید که خسته و درمانده در راه بازگشت به توران هستند. بیژن بر آنان بتاخت، یکى را از پاى درآورده، دیگرى را گفت اگر مرگ نمىجوید، یارىاش دهد تا پیکر لهاک و فرشیدورد را بر پشت اسبها بنشانند و چون آنان به پیکر دو سردار جنگى رسیدند، هر دو را غرقه در خون یافتند. بیژن، گستهم را آفرین گفت و به آن تورانى که زنهار داده بود، فرمان داد پیکر آن دو را بر زین کشیده، دست و پاىشان را ببندد تا از اسب فرونیفتند. آنگاه شتابان به نزد گستهم بازگشت از بیم آنکه مبادا بىجان شده باشد. با آواى بلند مىگریست و بىآزار و نرم، پیکر ناتوان گستهم را بر زین نشانده، به تورانى گفت بر پشت اسب گستهم بنشیند و او را در آغوش گیرد. و بدینگونه آن کاروان کوچک به سوى پارس به حرکت آمد. همه امید بیژن آن بود که گستهم را زنده به خسرو رساند. بیژن در تمام راه گستهم را مىستود و دلدارىاش مىداد.
از دیگر سوى چون نُه ساعت از روز بگذشت و خورشید از چرخ گردون پاى پس کشید، خسرو به سپاه ایران در آن آوردگاه پیوست. سپاهیان ایران به استقبال او شتافتند و او را آفرین خواندند و خسرو همچنان بر پشت اسب بنشست تا همه سپاهیان چهره زیباى او را ببینند و از حضورش آگاه شوند. گودرز فرمان داد آن ده مبارزى که بر ده پهلوان تورانى غلبه کرده بودند به حضور شاه آیند و خسرو با آنان به نوازش سخن گفت. سپس همه کشتگان تورانى را نیز به حضور شاه آوردند و پیکر بىجان گروىزره و پیران ویسه نیز در میان آنان بود. شهریار ایران با مشاهده آنان از اسب فرود آمده، یزدان پاک را سپاس گفت که او را بر دشمنانش پیروزى داده، فرمان داد به ده پهلوان پیروز هدایایى گرانبها عرضه دارند و چون نگاهش بر پیکر بىجان پیران ویسه نشست، از اندوه آب از دو دیده فروریخت و از نیکىهاى او یاد کرد، گویى در دلش از مرگ پیران آتشى افروخته شده بود و گفت: «بخت بد، اژدهایى خشمگین است که شیر شرزه را نیز به دام آورد. هرچه او را گفتم به ما بپیوند، دل جدایى از افراسیاب را نداشت و آن مهربانمرد، دژخیمى شد که آرزوى ویرانى ایران را در سر میپروراند و براى مهرى که به افراسیاب داشت، جان بر کف نهاد و زندگى بر باد داد». و فرمان داد استودانى برپا دارند و در آن تختهاى گران نهادند که شاینده مهتران است و آن پهلوان را با تشریفات و احترام بسیار به استودان سپردند. سپس خسرو به گروىزره پلشت زشتروى نگاه کرد و از ژرفاى سینه باد سرد برون داد. در چهره آن دیووش بنگریست، چهرهاى نازیبا و مویى فروریخته داشت و با خود گفت: «خدایا بر پیدا و نهان آگاهى، کاووس بىگمان خطایى بزرگ مرتکب شده بود که این دیو را بر فرزند او گمارده بود و من خون سیاوش از افراسیاب بخواهم و در این خونخواهى شتاب ورزم». و فرمان داد سر گروىزره را چون گوسپند از تنش دور گردانند و افزود پیکر بىسر او را به آب افکنند تا ماهیان آن را بخورند. خسرو پس از دیدار از مجروحان و دلجویى از ایشان، از دیگر سپاهیان دیدار کرد و هر آن کس را که شایسته خلعت و نعمت بود، با گشادهدستى هدیه بداد و به پاس خدمات گرانقدر گودرز، حکمرانى اصفهان را به او بخشید. در این هنگام از سوى سپاه درهمشکسته توران، مردى سالمند و تجربهدیده و سردى و گرمى روزگار چشیده خواستار دیدار با خسرو شد، خسرو او را پذیرفت. آن پیر به خسرو گفت: «اکنون همه سپاه توران از تو فرمان مىبرند و کسى از خواست یزدان رهایى نیابد حتى اگر در دهان اژدها باشد و خداوند داند که ما در ریختن خون سیاوش بىگناهیم و اهریمن، دل افراسیاب را ببُرد و ما به اینجا به کینخواهى نیامدهایم و از این جنگ بدىها کشیدهایم، پسر بىپدر شده و پدر بىپسر و اکنون به پوزشخواهى آمدهایم. اگر شاه اندیشه ریختن خون ما کند، بر او گناهى نیست و اگر ببخشاید، بخشایش رواست». خسرو چون سخن او بشنید، آنان را ببخشود و سپاه توران در برابرش پیشانى بر خاک ساییدند و خسرو در دل خدایى را ستود که سپاهى را که براى ویرانى ایران آمده بودند، اکنون اینچنین پریشان گردانیده و بخشایش مىجویند. خسرو بر همه آنان رحمت آورد و گفت: «همه شما در پناه من هستید، هرچند که بدخواه تاج و تخت شهریار ایران باشید؛ هرکس مىخواهد، به سپاه ایران بپیوندد و هرکس مایل باشد، به نزد افراسیاب بازگردد؛ راه بر کسى بسته نیست». و ترکان چون این سخن بشنیدند آرزوى پیروزى شاه ایران را کردند.