|

روایتی از یک گفت‌وگو با رضا کیانیان درباره نمایش «پدر» و فوبیای آلزایمر

دیوار سفید فراموشی

نمایش پدر به کارگردانی آروند دشت‌آرای و هنرمندی رضا کیانیان که نقش محوری بر عهده اوست در تئاتر شهر در حال اجراست. به همین مناسبت سراغ رضا کیانیان رفتیم، اما صحبت‌ها به همین اجرا ختم نشد، از جن‌زدگی گفتیم تا دست‌فروش‌های دور تئاتر شهر و در آخر هم گریزی زدیم به قصه پرغصه‌ غم نان.

دیوار سفید فراموشی

مریم رحمانیان

نمایش پدر به کارگردانی آروند دشت‌آرای و هنرمندی رضا کیانیان که نقش محوری بر عهده اوست در تئاتر شهر در حال اجراست. به همین مناسبت سراغ رضا کیانیان رفتیم، اما صحبت‌ها به همین اجرا ختم نشد، از جن‌زدگی گفتیم تا دست‌فروش‌های دور تئاتر شهر و در آخر هم گریزی زدیم به قصه پرغصه‌ غم نان.

 

نمایش پدر براساس نمایش‌نامه‌ای به همین نام، نوشته فلوریان زلر این روزها در تئاتر شهر به اجرا درآمده‌ است. آروند دشت‌آرای دو سال پس از اکران فیلم موفق پدر با بازی بی‌نظیر آنتونی هاپکینز دست به انتخاب این نمایش‌نامه زده‌ است. فیلم پرفروشی به کارگردانی خود زلر که برنده‌ جوایز زیادی از جمله دو اسکار شد و احتمالا تعداد زیادی در ایران آن را دیده‌اند. در ابتدا به نظرم آمد که ریسک کارگردان برای دست‌گذاشتن روی این نمایش‌نامه زیاد بوده است، اما پس از گذشتن دقایقی کوتاه از نمایش متوجه شدم که با یک تئاتر معمولی روبه‌رو نیستم. تمام اجزا به‌درستی به خدمت اثر درآمده بودند. از موسیقی عالی نمایش ساخته علی کیانیان تا طراحی هوشمندانه‌ صحنه و نورپردازی درست، همگی دقیقا مثل یک عضو زنده عمل می‌کردند تا کاری در کمال شایستگی ارائه دهند. انتخاب رضا کیانیان به عنوان نقش اصلی با کاریزمای ذاتی که از او سراغ داریم بسیار بجا بود و مخاطب را درگیر شخصیت می‌کرد؛ بنابراین با توجه به کارهای موفق قبلی این کارگردان، نباید انتظار دیگری از او می‌داشتم. همان‌طورکه دراین‌باره با کیانیان صحبت کردم و او از اهمیت اجرای چندباره نمایش‌نامه‌های خوب گفت. از اینکه می‌شود بارها و بارها به یک اثر هنری خوب رجوع کرد و حس جدیدی از آن گرفت یا با شخصیت‌ها به نوع جدیدی همذات‌پنداری کرد. درباره‌ این گفت که چطور یک اثر فاخر هر بار به بخشی از ما چنگ می‌زند که پیش از آن نمی‌شناختیم. از ویژگی‌های مهم این نمایش‌نامه گفت که روی یکی از مهم‌ترین مفاهیم اصلی انسانی دست می‌گذارد، نه فراموشی بلکه درک‌‌نشدگی. درد ابدی قرارگرفتن در شرایطی که اطرافیان‌ تو، درکی از موقعیت و حرف‌هایت ندارند، قابل مقایسه با بیماری آلزایمر نیست. شاید نویسنده بر تن این مفهوم همیشه تازه، قصه آلزایمر را پوشانده باشد اما جان کلام این نمایش‌نامه چیز دیگری‌ است و علت کهنه‌نشدنش همین است. اینکه همگی ما می‌توانیم خودمان را بارها در آن پیدا کنیم؛ در تمام شخصیت‌های این قصه که هرکدام به نحوی فهمیده نمی‌شوند.

اولین سؤالی که از کیانیان پرسیدم درباره فوبیای او بود. می‌خواستم بدانم با وجود اینکه گاه به شخصیت پدر نمایش حس کلاستروفوبیا دست می‌داد، آیا او هم در زندگی شخصی‌اش چنین ترسی داشته است. طراحی صحنه به نحوی بود که در مواقعی به فراخور متن این حس را در کاراکتر اصلی ایجاد می‌کرد؛ دیوارهای بلند سفید که حتی از هم بازشدنشان هم نشانی از حمله به فضای شخصی داشت: دیوارهای بلند و سفید فراموشی. گفت یکی از بزرگ‌ترین ترس‌هایش آسیب‌زدن به خودش است. ترس از اینکه نکند دیوانگی‌های موسمی غالب هنرمندان بر او چیره شود، از بلندی بپرد یا خودش را در دریا غرق کند. درباره‌ تجربه خودش از فراموشی و ترس ازدست‌دادن گوی‌های نقره‌ای خاطره گفت. درباره اینکه در مقطعی از زندگی‌اش فکر کرده که دارد فراموشی می‌گیرد. با مراجعه به پزشک متوجه می‌شود که چنین اتفاقی نیفتاده اما نتیجه‌گیری بسیار جذابی از آموزه‌های آن دوره‌اش داشت. برایم گفت که آلزایمر چطور مثل موجود زنده هوشمندی عمل می‌کند که به طور بازگشتی تمام خاطرات را آرام می‌جود تا اولین خاطره؛ تا آن لحظه که فراموش می‌کنی چطور سرت را روی گردنت نگه‌ داری یا چطور بخندی. درباره‌ نزدیک‌ترین تجربه‌اش به فراموشی گفت؛ درباره‌ پدربزرگش گفت که وقتی او دبیرستانی بوده، آلزایمر گرفت. گفت آن موقع شناخت درستی از آن بیماری نداشتند و می‌گفتند زوال عقل گرفته‌ است. از شروع‌شدن بیماری گفت و اینکه چطور در اولین مرحله آدم راه خانه‌اش را گم می‌کند. بعدتر یکی‌یکی اطرافیان محو می‌شوند و همگی تبدیل می‌شوند به سایه‌های بلند. تا جایی که تو خودت را می‌بینی که داری در میان سایه‌های غریبه زندگی می‌کنی. درست مثل شروع نمایش که دو سایه‌ بزرگ روی دیوارها دیده می‌شوند.

درباره نزدیک‌شدنش به نقش‌هایی که بازی می‌کند گفت، اینکه چطور همه‌ ما به عنوان انسان در تاریک‌ترین خیالات و بخش‌های خود، همه‌جور تجربه گناه‌آلود و تابو را داشته‌ایم؛ از دزدی گرفته تا قتل. هیچ‌کس نیست که بتواند صادقانه بگوید لحظه‌ای نبوده که به سرحدی از عصبانیت برسد که دلش بخواهد کسی را بکشد. یا در دلش وسوسه‌ اندکی از دزدی نبوده باشد. گفت به عنوان بازیگر تا مرز انجام‌دادن این‌ کارها رفته و حس آن لحظه‌ را در خودش ذخیره کرده است. حسی که نمی‌توان با انجام‌دادن آن کارها در دنیای واقعی به دست آورد، اما می‌توان آن‌قدر به انجام‌دادنش نزدیک شد که گویی تجربه شده‌ است. از او پرسیدم آیا هیچ‌وقت شده‌ است که آن‌قدر در نقش فرو رود که مدت‌ها بعد از اجرایش هنوز بخش‌هایی از شخصیت را با خودش حمل کند. گفت هم بله و هم خیر. گفت بازیگری زندگی نیست، نمایش است. شیوه او برعکس تمام کلاس‌های بازیگری‌ است که در حال حاضر می‌بینیم و با افتخار از متد بازی‌ای می‌گویند که سال‌هاست در دنیا منسوخ شده‌ است.

گفت من نقش را به بازی می‌گیرم، چون من از تمام شخصیت‌هایی که بازی می‌کنم بزرگ‌ترم، جن را به بازی می‌گیرم اما آن را وارد بدنم نمی‌کنم که بعد به جن‌گیر نیاز داشته باشم. در صورتی گرفتار نقش می‌شوی که بخواهی غریزی بازی کنی، اما بازیگری که نقش را به بازی می‌گیرد دیگر جوری در آن فرونمی‌رود که نیاز داشته باشد مدت‌ها بعد از تمام‌شدنش آن را با خود حمل کند.

درباره نمادهای موجود در صحنه صحبت کرد، از اینکه چقدر آروند دشت‌آرای طراح خوبی‌ است و جهان‌‌هایشان به هم نزدیک است. از اینکه چطور توانسته نمایشی غیرخطی را این‌قدر قابل فهم به مخاطب ارائه کند که گرچه ممکن است گاهی نمایش برای تماشاگر عام که صرفا به دنبال دیدن یک تئاتر ساده‌ بوده، طولانی به نظر برسد اما مخاطب دوست دارد آن را تا انتها دنبال کند. از او پرسیدم آیا فکر نمی‌کند سختی دیدن نمایش ممکن است به این علت باشد که ما به عنوان بیننده تمام رنج قصه را با خود به دوش می‌کشیم؟ با من موافق بود گرچه می‌گفت با اذیت‌کردن بیننده مخالف است اما گاهی جز این چاره‌ای نیست. گاهی رنج آگاهی می‌دهد و گرچه شاید در انتهای نمایش مخاطب خسته بیرون برود اما این خستگی با بی‌حوصلگی‌ متفاوت است. یک نوع خستگی‌ است که نمایش را در او زنده نگه می‌دارد و این به نوعی برگ برنده نمایش است.

درباره گم‌شدن ساعت از او پرسیدم، اینکه گم‌شدن زمان، شروع ماجراست. اینکه مخاطب با این وهم نمایش را ترک می‌کند که نکند برای من هم اتفاق بیفتد. دوباره برگشت به خاطره ترس خودش از آلزایمر؛ از اینکه بعد از رجوع به دکتر و اطمینان از اینکه تنها دچار هجوم سریع اطلاعات شده است هم هنوز این ترس با اوست. اما گفت تا زمانی که راه خانه را هنوز بلدم، تا وقتی که کفش‌هایم را جابه‌جا نمی‌پوشم و هنوز خندیدن را بلدم خیالم راحت است که به بیماری پدربزرگ دچار نشده‌ام. اما برای گروه مهم بود که مخاطب را با این چالش روبه‌رو کنند. با این حفره سیاهی که شبیه سیاه‌چاله در دیواره خاطرات ایجاد می‌شود.

و در آخر از فراموشی رسیدیم به وضعیت تئاتر، به اینکه فراموشی آرام و بازگشتی آن‌قدر همه‌چیز را خورده تا رسیده به نگه‌داشتن سر روی گردن. یادآوری کرد که قبل از کرونا تئاتر شبی چندین هزار تماشاگر داشته اما همان‌قدر که به تمام مشاغل ضربه زده عوامل تئاتر را هم از پا انداخته است. کشوری که تئاتر در آن بمیرد فرهنگش هم مرده‌ است. شهری به بزرگی تهران که در اطراف پیشانی فرهنگی‌اش یعنی تئاتر شهر پر است از دست‌فر‌وش و کارتن‌خواب، چطور قرار است فرهنگ را زنده‌ نگه‌ دارد؟ گفت که با تعامل هنرمندان و متخصصان شهرداری می‌توان به راحتی این معضل را حل کرد. می‌توان تئاتر را به روزهای خوبش برگرداند طوری که دانشجویان رشته‌های تئاتر و طراحی لباس و نورپردازی و... از دیدن چهره‌ آینده‌شان نترسند. گفت بدون هیچ خرجی می‌تواند کمک کند تا چهره‌ تئاتر شهر درست شود. می‌توان یاد داد که نمایش پول‌ساز تنها نمایش طنز نیست و این تنها با بودجه‌ دولت برای تئاتر جریان اصلی قابل اجراست. غم نان اگر این‌قدر کمرشکن نباشد، هنر می‌تواند سر از روی زانو بردارد، دوباره یاد بگیرد که چطور بخندد، کفش‌هایش را اشتباه نپوشد و راه خانه‌اش را دیگر گم نکند.