|

گفت‌وگوی احمد غلامی با حسین راغفر درباره «سرمایه و ایدئولوژی» توماس پیکتی

جعبه سیاهِ پیکتی

توماس پیکتی با انتشار کتاب «سرمایه در قرن بیست‌ویکم» به شهرتی جهانی رسید. اما او خودش باور دارد کتاب «ایدئولوژی وسرمایه» که بعد از این کتاب منتشر شده است، نه‌تنها تکمیل‌کننده «سرمایه در قرن بیست‌ویکم» است بلکه در نظریات اقتصادی گامی به پیش محسوب می‌شود.

جعبه سیاهِ پیکتی
احمد غلامی نویسنده و روزنامه‌نگار

توماس پیکتی با انتشار کتاب «سرمایه در قرن بیست‌ویکم» به شهرتی جهانی رسید. اما او خودش باور دارد کتاب «ایدئولوژی وسرمایه» که بعد از این کتاب منتشر شده است، نه‌تنها تکمیل‌کننده «سرمایه در قرن بیست‌ویکم» است بلکه در نظریات اقتصادی گامی به پیش محسوب می‌شود. «ایدئولوژی وسرمایه» کتابی قطور در 1065 صفحه است و خوانندگان این حوزه باید برای خواندن این تعداد از صفحات دلیل قانع‌کننده‌ای پیدا کنند. پیکتی معتقد است: «بدون شرح مفصل از ایدئولوژی‌هایی که سبب نابرابری‌ها در گذشته شده‌اند، نمی‌توانیم شکل کنونی را درک کنیم، یا بفهمیم که چطور باید بر آنها غلبه کنیم». حسین راغفر اخیرا کتاب «ایدئولوژی و سرمایه» پیکتی را ترجمه کرده و به ناشر سپرده است. به همین منظور با او گفت‌وگویی درباره نظرات و آرای پیکتی در کتاب اخیر انجام دادیم که می‌خوانید.

‌ بحث را از کتاب «سرمایه و ایدئولوژی» توماس پیکتی آغاز کنیم که در دست ترجمه دارید. تفاوت عمده این کتاب پیکتی با کتاب «سرمایه در قرن بیست‌ویکم» چیست؟ رویکرد پیکتی به مقوله سرمایه‌داری در این کتاب تفاوتی کرده یا با مرحله تازه‌ای در تفکر پیکتی مواجه هستیم؟

خود پیکتی می‌گوید «جعبه سیاهی» را که در کتاب «سرمایه در قرن بیست‌ویکم» باز نشده بود، اینجا باز می‌کند. اصولا دو رویکرد به مسئله رابطه جامعه و اقتصاد را شاهد هستیم. یک رویکرد اینکه همه‌چیز را در بستر اقتصاد می‌بیند، جامعه را هم در بستر اقتصاد می‌بیند. رویکرد دیگر برعکس، اقتصاد را در بستر جامعه ارزیابی می‌کند. تفاوت این دو خیلی فاحش است. رویکرد اول امروزه «اقتصاد جریان متعارف» تلقی می‌شود که همه‌چیز را با نگاه و معیار بازار عرضه و تقاضا نگاه می‌کند، به همین دلیل در حوزه‌های سلامت، آموزش و فرهنگ، همه‌چیز تبدیل به کالا می‌شود. رابطه پزشک با بیمار دیگر رابطه‌ای انسانی نیست، بلکه رابطه‌ای بازاری است. پزشک عرضه‌کننده و بیمار صاحب تقاضای خدمت است و چنین است که همه‌چیز به کالا تقلیل پیدا می‌کند و ارزشش برحسب ارزش بازاری‌ آن تعیین می‌شود. حتی در مورد کالاهای فرهنگی، به‌عنوان مثال یک بازاریاب هنری یک کوسه را از دریا گرفته و در یک قفسه شیشه‌ای قرار داده و آن را به‌عنوان یک اثر هنری عرضه کرده و بر روی آن چند میلیون دلار قیمت گذاشته. ارزش هنر و خلاقیت‌های هنری‌ برحسب ارزش بازاری و اینکه آیا برای آن در بازار تقاضا هست یا خیر، ارزیابی می‌شود. در حالی که هنر یک جایگاه و معنایی دارد، اما بسیاری از مفاهیم از آن معانی و هویت‌های خود تهی شده‌اند. رویکرد دوم، اقتصاد را در خدمت جامعه می‌داند نه ‌اینکه جامعه در خدمت اقتصاد باشد و به همین دلیل نگاهی اخلاقی و انسانی به مسئله اقتصاد وارد می‌شود. اینکه اقتصاد برای تعالی انسان، عزت‌نفس و کرامت انسان است. در ارزیابی رویکرد اول، ذکر این نکته حائز اهمیت است. در اقتصاد مفهومی وجود دارد که به آن «تقاضای مؤثر» می‌گویند در مقابل «تقاضای اسمی»، و به وضعیتی اطلاق می‌شود که چه‌بسا همه آدم‌ها مایل هستند یک خودروی لوکس داشته باشند، منتها این خودروی لوکس را وقتی تولیدکننده عرضه خواهد کرد که توانایی پرداخت هم داشته باشند، به‌صرف اینکه کسی طالب خودروی لوکس یا هر کالای دیگر باشد، تولیدکننده برای آن فرد خودرو یا آن کالا را تولید نخواهد کرد. بنابراین تقاضای مؤثر یعنی خواست همراه با توانایی پرداخت. با این مفهوم، بسیاری از نیازهای اساسی مردم بدون پاسخ می‌ماند. به‌عنوان مثال در حوزه سلامت، آدم‌ها بدون اینکه بخواهند بیمار می‌شوند بعد تقاضای درمان و دارو می‌کنند و آن‌وقت اگر توانایی پرداخت نداشته باشند کسی برایشان این‌ کالاها و خدمات را عرضه نمی‌کند. از این‌رو جامعه با بی‌عدالتی عظیمی روبه‌رو می‌شود. بنابراین معیار عدالت در حوزه‌های مختلف متفاوت است. در حوزه سیاست، معیار عدالت شایستگی است. در حوزه سلامت، نیاز است. بنابراین یکی از محدودیت‌ها و کاستی‌های بازار این است نمی‌تواند این‌ها را از هم تمییز بدهد و بعد، مشکلی که همواره در طول تاریخ تحول بازار به‌خصوص بعد از انقلاب صنعتی پیش آمده، همین مسئله نابرابری‌های عظیمی است که در اثر این توزیع‌ها به وجود آمده است. کسانی که توانایی‌هایی داشته‌اند خود‌به‌خود به دلیل قدرت سرمایه و توانایی‌هایشان توانسته‌اند سرمایه‌شان را بازتولید کنند و کسانی که نداشتند فاصله‌شان مدام بیشتر و بیشتر شده است. این یکی از اصلی‌ترین دلایل نابسامانی‌ها در جوامع مختلف بوده است.

به همین دلیل مسئله اصلی در کتاب «سرمایه در قرن بیست‌ویکم» نابرابری است. یکی از ویژگی‌های منحصربه‌فردی که این کتاب دارد این است که آقای پیکی با تیم خیلی بزرگی کار می‌کرد که در آن افراد سرشناسی به‌خصوص در حوزه توزیع درآمد در دنیا حضور داشتند ازجمله آقای آنتونی اتکینسون که چند سال قبل فوت کرد و آقای پیکتی با ایشان و چند نفر از برجسته‌ترین محققین این حوزه همکاری کرده است. پیکتی در کتاب «سرمایه در قرن بیست‌ویکم» داده‌های دویست سال کشورهای صنعتی را جمع‌آوری کرد که ظرفیت بزرگی برای تحلیل فراهم آورده است. آمار بزرگ و مجموعه‌ای غنی شکل گرفت و در آنجا بر اساس روندهای آماری نشان داد که غرب در حال افول است و علت افولش هم این بود که نرخ بازدهی سرمایه بالاتر از نرخ رشد اقتصادی است؛ یعنی آنچه به کیک اقتصادی اضافه می‌شود، کمتر از بازدهی سرمایه است. به همین دلیل صاحبان سرمایه با سرعت بیشتری سرمایه‌شان افزون می‌شود، در حالی که سهم کیکی که باید به همه جامعه تقسیم شود با سرعت کمتری رشد می‌کند و به این دلیل نابرابری مرتب در حال افزایش است و این در نهایت سبب می‌شود اختلاف طبقاتی، نارضایتی‌های گسترده‌ای را به وجود بیاورد که شواهدش را به‌خصوص بعد از بحران جهانی اقتصاد در 2008 شاهد هستیم و این بحران‌های اجتماعی در جامعه غربی و آنچه امروزه در کشورهای صنعتی مثل آمریکا و فرانسه و انگلستان و دیگر کشورها شاهد هستیم، بازتاب نابرابری‌های بزرگی است که به وجود آمده و بخش‌های گسترده‌ای از جوامع صنعتی دچار فقر و مسکنت بسیاری شده‌اند که ناشی از این نابرابری‌های بزرگ است. صاحبان سرمایه امروزه ظرفیت‌های بزرگی به خاطر جهانی‌شدن دارند و می‌توانند منابعشان را به اسم آزادی اقتصادی از کشورهای صنعتی ازجمله امریکا خارج کنند و این مسئله سبب می‌شود کشورهای دیگر رشد کنند و ظرفیت‌های سرمایه‌گذاری در داخل کشورهای صنعتی به‌شدت افول کند. به‌خصوص که در سال‌های اخیر با توجه به تحولات فناوری و سلطه‌ای که آمریکا برای حفظ اقتدار خودش بر دنیا داشته و خودش را مالک دنیا می‌داند و با ساختار و روابط قدرتی که در مقیاس جهانی ایجاد کرده، می‌تواند به همه کشورها فشار وارد کند تا منویات خودش را پیش ببرد و توانسته تمام کشورهای صنعتی غربی را در تیول خودش نگه دارد و آن‌ها را مجبور به تمکین از خواسته‌های آمریکا کند. پیکتی در «سرمایه در قرن بیست‌ویکم» نشان داد غرب در حال افول است و در این روند شواهدی از بهبود فزونی نرخ بازدهی سرمایه به نرخ رشد اقتصادی وجود ندارد و همین امر سبب می‌شود سهم سرمایه از بازدهی سرمایه‌گذاری‌ها هر روز بزرگ‌تر و بیشتر شده و سهم نیروی کار کمتر می‌شود، نابرابری هر روز بیشتر می‌شود و نابرابری منشأ همه شرور اقتصادی، اجتماعی و نیز بی‌ثباتی اجتماعی است. پیکتی در کتاب «سرمایه و ایدئولوژی» که به‌تعبیر خودش ادامه کتاب «سرمایه در قرن بیست‌ویکم» است، جعبه سیاهی را که وجوه مختلف نابرابری‌ها و تحلیل‌های تاریخی آن را آشکار می‌کند، باز می‌کند. اهمیت اساسی هر دو کتاب این است که مباحث نظری، برآمده از نتایج آماری هستند. در بحث نظری نشان می‌دهد که جوامع اصولا جوامع سه‌بُنی هستند و در آن سه طبقه کاملا متمایز را می‌توان از هم تشخیص داد. یکی طبقه نخبگان یا به تعبیر پیکتی، صاحبان قدرت و ثروت و طبقه حاکمان است که او به‌عنوان طبقه نجبا و اشراف نام می‌برد که نخبگان قدرت نظامی و قدرت اقتصادی در این طبقه قرار می‌گیرند. طبقه بعدی روحانیون هستند که طبقه ایدئولوژی‌سازند. طبقه دیگر هم طبقه عوام هستند. پیکتی ابتدا به لحاظ آماری سهم جمعیتی در بخش‌های مختلف را نشان می‌دهد و اینکه این دو طبقه اول که ارتباط تنگاتنگی با هم دارند و علت آن این است که بین ساختار قدرت و ساختار ثروت رابطه تنگاتنگی وجود دارد. شما برای اینکه بتوانید ساختار قدرت خود را حفظ کنید نیازمند منابع مالی هستید و ساختار تولیدی ثروت را تولید می‌کند و هم‌زمان نیازمند امنیت است که آن را ساختار قدرت تولید می‌کند. بنابراین این دو با هم ارتباط تنگاتنگی دارند. پیکتی در اینجا نشان می‌دهد که در سه قرن گذشته، سهم جمعیتی طبقه نخست و دوم که طبقه نجبا و اشراف و روحانیون باشند، در قدرت‌های بزرگ جهانی مثل بریتانیا و فرانسه یا کشورهای استعمارگر مثل اسپانیا در دوره‌هایی، هلند یا پرتغال، حداکثر پنج درصد است و 95 درصد دیگر جامعه عملا گروگان آن پنج درصد دیگر هستند و هیچ سهمی در مناسبات قدرت ندارند و درواقع طبقه رعایا هستند. بعد پیکتی رابطه بین این سه طبقه و کارکردهایشان را نشان می‌دهد. در اینجا رابطه مالکیت و طبقه مشخص می‌شود، چون منظور از طبقه رابطه‌ای است بین کسانی که صاحبان سرمایه و ثروت و قدرت هستند و دیگرانی که نیستند. بنابراین رابطه بین طبقات مختلف و آنچه که «طبقه» را تعریف می‌کند، رابطه بین این‌هاست. فئودال و خان کسی است که صاحب ثروت است و رعیت هم کسی که برای او کار می‌کند و بعد رابطه‌ای حقوقی بین این‌ها تعریف می‌شود و این طبقه را تعریف می‌کند. صاحب سرمایه و نیروی کار که بدون این منابع و ابزار کار است. بنابراین همیشه در طول تاریخ رابطه بین صاحبانِ ابزار تولید، سرمایه، ایدئولوژی، رابطه‌ای بسیار تعیین‌کننده برای شکل‌گیری طبقات بوده است.

ما همین مسئله را می‌توانیم در تاریخ ایران جست‌وجو کنیم تا ببینیم آیا این طبقات هنوز هم این‌گونه کار می‌کنند. بنابراین مسئله مالکیت است، اینکه چه کسانی صاحب ابزارهای خلق ثروت هستند که در دوره‌های طولانی اصلی‌ترین منبع خلق ثروت زمین و آب یعنی بخش کشاورزی بوده است. آن‌وقت در این دوره مالکیت نقش مقدسی می‌گیرد و نقش روحانیت در معنا بخشی به این مالکیت، مالکیت حکام و صاحبان سرمایه و نجبا و مشروعیت‌بخشی به آن‌ها کار ایدئولوژی‌ساز طبقه روحانی می‌شود. مثلا وقف یکی از این زمینه‌های ثروت است و بعد در دنیای پیشاصنعتی غرب، کلیسا خودش یکی از بزرگ‌ترین صاحبان سرمایه و اموالی است که مردم وقف کرده‌اند و کلیسا به دلایل شرعی بخشی از مال صاحبان سرمایه و دارایی را سهم خود می‌داند. بعد از انقلاب صنعتی و افول بخش روحانیت و اینکه املاک کلیسا به تصرف دولت درمی‌آید، نقش روحانیت به‌شدت افول می‌کند و نقش ایدئولوژی‌ساز به دستگاه‌های دیگری محول می‌شود ازجمله دستگاه‌های فرهنگی جدیدی که ظهور می‌کنند و نقش رسانه و تفریحات و مُد بیشتر می‌شود که نقش ایدئولوژی‌ساز را از طبقه روحانی می‌گیرند و نقش این طبقه به‌شدت افول می‌کند. در اینجا او از رابطه مالکیت در دوره پیشامدرن با عنوان رابطه مالکانه‌گرایی یا ایدئولوژی مالکانه‌گرایی صحبت می‌کند که در آنجا مالکیت تقدسی دارد که کلیسا این تقدس را به او ‌بخشیده و صاحبان اموال کسانی هستند که با تقسیم زمین‌ها توانسته‌اند صاحبان ثروت شوند. کلیسا تقدس انتقال این مالکیت به نسل‌های بعدی را از طریق ارث مشروعیت بخشیده و بنابراین به مالکیت مشروعیت بخشیده است. اما در دوره صنعتی و بعد تحولی که در غرب صورت می‌گیرد، مالکیت نقش تقدس‌گرایی خودش را از دست می‌دهد و حالا این بازار است که نقش تعیین‌کننده پیدا می‌کند که افراد در فرایند تلاش و کارشان از طریق بازار بتوانند صاحب سرمایه شوند یا نشوند. البته کسانی که صاحبان سرمایه اولیه بودند، کماکان به دلیل اهمیت و مشروعیت مالکیت، سرمایه خود را از طریق ارث به ورثه‌شان منتقل کردند و از این‌رو طبقه اشراف و نجبا توانسته موقعیت خود را حفظ و بازتولید کند. این طبقه روحانیت بود که افول کرد و به‌جای آن طبقه جدیدی که صاحبان سرمایه‌ها باشند شکل می‌گیرند و این‌ها رقیب ساختار قدرت می‌شوند، بنابراین در یک تعامل و چانه‌زنی با هم هریک سهم خودش را می‌گیرد، اما کماکان طبقه عوام و توده‌های مردم نقش عرضه‌کننده نیروی کار را دارند و در اختیار اشکال جدیدی از برده‌داری قرار می‌گیرند.

پیکتی در کتاب «سرمایه و ایدئولوژی» به نقش استعمار می‌پردازد و برده‌داری در انباشت سرمایه برای توسعه در آمریکا، ‌بریتانیا، ‌فرانسه، و اشکال مختلف استعماری که در کشورهای مختلف جهان ازجمله هند،‌ چین، روسیه و ایالات‌ متحده داشتند مشروح بحث می‌کند و پرسشی مطرح می‌کند که آیا کشورهای صنعتی می‌توانستند بدون استعمار و بدون برده‌داری به رشد امروزی دست یابند، بدون اینکه میلیون‌ها برده را از آفریقا بیاورند تا در مزارع پنبه و نیشکر کار کنند و سرمایه‌های اصلی برای صادرات صنعت نساجی که در بریتانیا شکل گرفته بود و یکی از ابزارهای نفوذ در هندوستان و بقیه دنیا را شکل دادند، و بنابراین برده‌ها نقش تعیین‌کننده‌ای در انباشت سرمایه داشتند. بعد به نقش ظالمانه‌ای اشاره می‌کند که هریک از این کشورها ازجمله فرانسه در کشورهای مستعمره خودشان ایفا می‌کردند و دنیا را تقسیم کرده بودند بین خودشان و به‌خصوص بین بریتانیا و فرانسه،‌ و رابطه ظالمانه‌ای که با این کشورها داشتند و منابع طبیعی این کشورها را استثمار می‌کردند ازجمله نیروی انسانی آن‌ها را که به شکل برده به کار می‌گرفتند.‌ پیکتی این پرسش را مطرح می‌کند که آیا کشورهای امروز صنعتی جهان می‌توانستند بدون استثمار کشورهای در‌حال‌توسعه امروزی صاحب سرمایه و موقعیت‌های کنونی شوند؟ که پاسخش طبق شواهد تاریخی و ادله خیلی مستدل این است که این امر اتفاق نمی‌افتاد و کشورهای صنعتی بخش قابل ‌توجهی از توفیق و توسعه‌شان را مرهون چپاول اموال و نیروی انسانی کشورهای عقب‌مانده امروزی دنیا هستند و این داستان کماکان ادامه دارد. البته کتاب‌های دیگری هم هست ازجمله کتاب‌های داگلاس نورث که در حوزه توسعه خیلی ارزشمند است و به وجه دیگری از توسعه به‌عنوان عوامل اصلی توسعه‌ می‌پردازد که آن نقش نهادها است و البته پیش از نورث افراد دیگری مثل جان کامانز در اوایل قرن بیستم به نقش نهادها اشاره می‌کنند، منتها رویکردشان رویکردی با گرایش‌های اجتماعی‌تر است که از آن‌ها به‌عنوان نهادگراهای قدیم نام برده می‌شود در مقابل نهادگرایی جدید که نورث و نحله‌ای بودند که در چارچوب سرمایه‌داری مسئله نقش نهادها را پیگیری می‌کنند. نقش نهادها در توسعه نقش بسیار تعیین‌کننده‌ای است. نهادگرایان چهار فرضیه برای توسعه مطرح می‌کنند که هرکدام هم طرفداران خاص خودش را دارد. گروهی معتقدند عملکرد متفاوت کشورها مرهون نقش جغرافیا است که توسعه را ایجاد می‌کند. نقش جغرافیا به این معنا که تمام کشورهای صنعتی از موقعیت‌های جغرافیایی مناسبی برخوردارند، دسترسی به آب داشتند، در مناطقی بودند که آب کافی وجود داشته، ‌رودخانه‌ها امکان کشتیرانی فراهم می‌کردند و بنابراین تجارت در بین این مناطق می‌توانسته خیلی تسهیل شود. آب جایی است که تمدن در حولش شکل می‌گیرد و آن‌ها دسترسی گسترده‌ای به آب داشتند و خیلی‌ها معتقدند کشورهای آفریقایی یا کشورهایی که در مناطق خشک هستند به این دلیل توسعه پیدا نکردند چون جغرافیای مناسب و آب ندارند. برخی از شواهد نشان می‌دهند که جغرافیا علت اصلی عملکردهای متفاوت در حوزه توسعه نیست و شما می‌توانید کشوری باشید که جغرافیای یکسانی دارید، اما عملکردهای متفاوت دارید. ازجمله آمریکا و مکزیک؛ کالیفرنیا متعلق به مکزیک بوده و آمریکایی‌ها آن را گرفته‌اند و با سیم‌خارداری از هم جدا شده، ولی چرا عملکرد اقتصادی دو طرف مرز این‌قدر متفاوت است در حالی که به لحاظ جغرافیایی یکسان هستند. یا مثال دیگر کره‌شمالی و کره‌جنوبی که جغرافیای مشابه دارند اما تفاوت عملکرد دارند. فرضیه دوم، فرضیه فرهنگ است که می‌گوید فرهنگ‌های این‌ها با هم متفاوت است. بعد می‌گویند چرا مصری‌ها عقب‌مانده هستند، برای اینکه فرهنگ و ایدئولوژی خاصی در آنجا حاکم است، نگاه این دنیا را دست‌کم می‌گیرند. اما این فرضیه هم نمی‌تواند تفاوت‌های فاحش بین کشورها را توضیح دهد و ازجمله آن‌ها کره‌شمالی و کره‌جنوبی است که فرهنگ یکسانی داشتند و دارند ولی عملکردهای متفاوتی دارند. یا کشورهای آمریکایی و آمریکای لاتین که خیلی جاها فرهنگ مشابه اما عملکردهای متفاوت دارند. فرضیه سومی که مطرح می‌کنند فرضیه بخت یا شانس است؛ اینکه برخی کشورها بخت این را داشتند که رهبران آگاه به زمان و هوشیار به مسئله توسعه داشتند، افراد فداکاری که وقتی به قدرت رسیدند به دنبال منافع شخصی‌شان نبودند و آینده جامعه و ملت خودشان را در نظر گرفتند، که این نظریه هم به اَشکال مختلف رد می‌شود. فرضیه چهارم، فرض نهادها است و اینکه توضیح‌گر اصلی تفاوت کشورها در عملکرد آن‌ها، نهادها هستند که قاعده بازی را تعریف می‌کنند و اینکه بین گروه‌های مختلف هر کسی چطور باید رفتار کند و رفتار آن‌ها منبعث از چه عواملی است. به همین دلیل نقش نهادها در مسئله توسعه نقشی کلیدی می‌شود که یکی از این‌ها نقش نهادها در مورد حقوق مالکیت است. آقای پیکتی در کتاب «سرمایه و ایدئولوژی» به نقش شکل‌گیری مالکیت و پیشینه آن هم اشاره می‌کند، اینکه چطور صاحب سرمایه شدند و چطور مالکیت تقدس پیدا کرده و به نسل‌های بعدی منتقل شد و انقلاب صنعتی که صورت گرفت از مالکیت‌ در شکل اولیه خودش تقدس‌زدایی کرد و کلیسا را خلع مالکیت و سلب مالکیت کرد و اموال کلیسا را گرفت. روابط بعدی که کارل پولانی از آن با ‌عنوان «دگرگونی عظیم» نام می‌برد، روابط بازار است که حاکم می‌شود. بازار به‌تدریج بر همه حوزه‌های فردی و اجتماعی غالب می‌شود و اینجا روابط عرضه و تقاضا تعیین‌کننده است که اشاره‌ای در ابتدای بحث به آن داشتیم.

‌ اگر مسئله محوری کتاب «سرمایه و ایدئولوژی» نابرابری باشد، چه تفاوتی بین نگاه پیکتی در کتاب «سرمایه در قرن بیست‌ویکم» به نابرابری نسبت به کتاب دوم او وجود دارد که به‌عنوان جعبه سیاه بازنشده از آن تعبیر می‌کند؟ با این وصف، به نظر می‌رسد کتاب «سرمایه و ایدئولوژی» پیشنهادهای تازه‌ای برای رفع نابرابری داشته باشد، این پیشنهادهای تازه چیست؟

نکته کلیدی بحث همین نابرابری است که پیکتی در این کتاب آن را در قالب تعارض‌هایی مطرح می‌کند که همواره در قالب روابط مالکیت وجود داشته و ازجمله اعتراض‌ها و نابرابری‌های بزرگی که در فرایند صنعتی‌شدن در کشورهای صنعتی و در بین طبقات، نژادها و قومیت‌های مختلف در این کشورها پیش آمد. در مقابل به تعبیری طبقه پرولتری شکل گرفت که تنها توانشان نیروی بازویشان بود و چیز دیگری نداشتند و در مقابل آن‌ها طبقه مالکین بودند که همه‌چیز در اختیارشان بود. این رابطه تقدس‌‌بخشیدن به مالکیت در دوره پیشامدرن بود که آن را «مالکانه‌گرایی» می‌نامد. در دوره بعد از انقلاب صنعتی و تحولات بعدی، رابطه مالکیت با عنوان ownership Relation تغییر می‌کند و تقدسی که به مالکیت بخشیده شده بود از آن گرفته می‌شود و اینجا رابطه بازار حاکم می‌شود. پیامدهای گسترده آن هم می‌شود نابرابری‌های عظیمی که در جوامع به وجود می‌آید و بُعد ایدئولوژی جدید که مصرف‌گرایی بخشی از آن‌ است و برای کنترل جامعه استفاده می‌شود، خود‌به‌خود جامعه تحت کنترل، یعنی بخش عظیم نیروی کار را توجیه و کنترل می‌کند. منتها این رابطه مالکیت بازتولید می‌شود، یعنی نابرابری بازتولید می‌شود. صاحبان سرمایه کماکان فرزندانشان، صاحب سرمایه و املاک هستند و کسانی هم که فاقد دارایی و ثروت هستند کماکان بازتولید می‌شوند و خدمتگزاران و طبقه کارگر دوره‌های بعد را تعریف می‌کنند. در این دوره به تحول و شکل احزاب سیاسی می‌پردازد، و به نقش سوسیالیسم و به‌خصوص به عملکرد گروه‌های چپ که واکنش طبیعی به افراط‌گرایی بوده‌اند. این‌ها از حقوق برابر مردم صحبت می‌کنند؛ این چیزی است که بعد از انقلاب صنعتی مطرح می‌شود که گروه‌های مختلف حق انسانی دارند و باید این حقوقشان احیا شود. اما با توجه به نابرابری‌های عظیم مالکیت که به وجود آمده چطور باید احیا شود؟ دولت‌ها موظف هستند خدمات عمومی بدهند که فرصت‌های برابرساز هستند؛ مثل آموزش‌وپرورش همگانی، خدمات سلامت همگانی،‌ دسترسی به مسکن، تضمین تغذیه و خدماتی که به‌خصوص بعد از جنگ جهانی دوم پایه روابط جدیدی بین دولت‌ها و مردمشان شد که از آن‌ها به‌عنوان دولت‌های رفاه نام برده می‌شود که دولت‌ها موظف می‌شوند برای کاهش این نابرابری‌ها و فراهم‌آوردن فرصت‌های برابر برای همه در جامعه، این دسته از خدمات برابرساز یعنی آموزش‌وپرورش، بهداشت، مسکن و کار را برای همه فراهم کنند. در اینجا نقش احزاب سیاسی برای یارگیری مردم در انتخابات و اصولا خود فرایند انتخابات مسئله خیلی مهمی است. اینکه چطور انتخابات شکل می‌گیرد و چطور احزاب سیاسی می‌توانند مردم را متقاعد کنند که به آن‌ها بپیوندند. این دوره‌های تاریخی را تعریف می‌کند؛ ما تا پیش از 1914 شاهد یک دوره رشد شدید نابرابری‌ها در جوامع هستیم که همین‌ها زمینه‌های نارضایتی‌ها در کشورهای صنعتی غربی را به وجود می‌آورد، بخشی از دلایل نابرابری و رقابت‌های بین کشورهای غربی را پیش می‌آورد و همین مسئله زمینه‌ساز جنگ جهانی اول می‌شود و با فاصله اندکی جنگ جهانی دوم اتفاق می‌افتد. دوره 1914 تا اواسط دهه 1970 دوره‌ای است که نابرابری‌ها در کشورهای صنعتی به‌شدت کاهش پیدا می‌کند. دلیلش همین حضور دولت‌های رفاه و نوع نگاه ایدئولوژی‌ها و احزاب سیاسی است و نقش احزاب سیاسی مثل کارگر چپ در انگلستان، در فرانسه احزاب سوسیالیست، کمونیست‌ها و نقش سبزها، سوسیال‌دموکرات‌ها در بخش‌های مختلفی از کشورهای جهان و بعد نقش نیروی کار در اداره مشترک واحدهای صنعتی است، یعنی در مقیاس خُرد چگونه باید رفتار کنیم. اینجا به نقش مدیریت مشترک می‌رسد که الگوی آلمانی است و سهمی به نیروی کار یا کارگرها می‌دهند تا آن‌ها در هیئت‌مدیره حضور داشته باشند و منافع طبقه کارگر را در تقسیم سود و نحوه اداره بنگاه نمایندگی کنند. پیکتی در اینجا مروری می‌کند بر رفتار احزاب سیاسی و اینکه آن‌ها چه کاستی‌ها و قوت‌هایی داشته‌اند و چگونه این رقابت‌ها شکل گرفته و بعد در دوره‌ای از 1914 تا 1980 نشان می‌دهد که نابرابری رو به کاهش است. اما از 1980 با روی کار آمدن تاچر و+ ریگان، دنیا تغییر می‌کند و وارد نوعی مالکانه‌گرایی جدید می‌شویم که از آن با عنوان Neopropertarianism اسم می‌برد و اینکه نقش صاحبان سرمایه، نقش قوی‌تری نسبت به دوره گذشته می‌شود و تمام سیاست‌ها به سمت بازار و صاحبان سرمایه می‌رود. بنابراین دیگر این صاحبان سرمایه هستند که دولت‌ها را کنترل می‌کنند و دولت‌ها از این دوره به بعد در خدمت این نوع سرمایه‌داری هستند. پیکتی این‌ روند را خیلی دقیق در روسیه یا حتی در چین امروزی نشان می‌دهد، اینکه در روسیه بعد از فروپاشی چه اتفاقی رخ می‌دهد و نقش الیگارش‌ها در روسیه و ظرفیت‌هایشان در مدیریت منابع در جامعه چگونه است، فسادی که در آنجا وجود دارد و بعد رقابت‌های غرب و شرق را مطرح می‌کند و نقش ائتلاف‌های غربی و صاحبان سرمایه در غرب را برای کنترل دنیا نشان می‌دهد. اینکه چگونه کمونیسم روسی و چینی متحول شدند و تحولی که در چین صورت گرفته چه شکلی دارد. آنچه در روسیه شکل گرفته و بعد تأثیر این‌ها بر احزاب چپ در کشورهای صنعتی را مطرح می‌کند. و در نهایت با شواهد آماری و دلایل متقن نشان می‌دهد که حزب دموکرات آمریکا که منافع گروه‌های میانه یا طبقه متوسط جامعه را نمایندگی می‌کند، که به‌اصطلاح چپ آمریکایی را نمایندگی می‌کند، یا در حزب کارگر بریتانیا بعد از این تحولات و دوران تاچر و ریگان، حزب کارگر جدید را با جهت‌گیری‌های حامی سرمایه و سرمایه‌داران شکل می‌دهند. نسل جدیدی از رهبران در دنیا مثل کلینتون و بلر حاکم می‌شوند که کاملا ایدئولوژی چپ را از درون تهی می‌کنند و به سمت نوعی سرمایه‌داری جدید می‌روند که امروزه به‌عنوان نئولیبرال نامیده می‌شود و این روند در انگلستان بسیار روشن‌تر بود. یعنی مردم از اینجا به بعد به‌تدریج احساس می‌کنند که احزاب سیاسی چپ گذشته دیگر منافع آن‌ها را نمایندگی نمی‌کنند. پیکتی گرایش‌ها و روندهای رأی‌دهی را هم با آمار و ارقام نشان می‌دهد که احزاب چپ یعنی کمونیست‌ها و ‌سوسیال‌دموکرات‌ها عمدتا منافع طبقات پایین جامعه را نمایندگی می‌کردند که تحصیلات و امکانات کمتری داشتند. اما بعد از این تحول نوعی استحاله در احزاب سیاسی چپ در غرب به وجود آمد. نکته قابل ‌توجه دیگر این است که به دلیل همین سرخوردگی‌ها به‌تدریج مردم جایگاه خودشان را عوض می‌کنند. پیکتی با استناد به آمارهای رأی‌دهی مردم نشان می‌دهد که احزاب چپ احزابی هستند که در اختیار ثروتمندان و تحصیل‌کرده‌ها و صاحبان تحصیلات عالی قرار گرفته و منافع آن‌ها را دنبال می‌کنند نه طبقات متوسط و پایین جامعه را. از این‌رو مجددا این روند نابرابری‌ها گسترش پیدا کرده است. پیام مشترک هر دو کتاب این است که نابرابری به‌شدت در حال گسترش است و اصلی‌ترین منشأ همه شرور اجتماعی در نابرابری‌ها است. بنابراین، بر اساس ساختار اقتصاد تغییری در ماهیت احزاب سیاسی به وجود آمده و این‌ها در قدرت سهیم و شریک هستند و منافع صاحبان سرمایه را نمایندگی می‌کنند و نه منافع طبقات محروم جامعه را. به همین دلیل می‌بینیم که برگزیت یا خروج بریتانیایی‌ها از اتحادیه اروپا به وجود می‌آید و این خروج به پدیده‌هایی همچون مهاجرت و مخالفت با اتباع بیگانه دامن می‌زند که نیروی کار را در انگلستان با عنوان آزادی جابه‌جایی نیروی کار در اتحادیه اروپا از کارگر انگلیسی گرفته‌اند. به‌عنوان مثال لهستانی‌ها آمدند مشاغل کارگری را در انگلستان گرفته‌اند و به همین دلیل طبقه کارگر ناراضی است و همین‌ها هستند که در دو بار همه‌پرسی برای خروج از اتحادیه اروپا رأی دادند و عموما طبقه کارگر انگلیسی معتقد بود که باید از اتحادیه اروپا خارج شویم تا منافع ملی‌مان را حفظ کنیم. بنابراین شاهد رشد نوعی ملی‌گرایی هستیم که مطالبه مردم است. همین اتفاق در آمریکا افتاد. ظهور ترامپ نوعی واکنش به جهانی‌شدن بود که سرمایه‌ها از آمریکا به چین و کشورهای شرق آسیا می‌آمد و شغل برای آمریکایی از بین می‌رفت. ترامپ با شعار بازسازی و احیای «آمریکای بزرگ» آمد و با این شعار توانست مردم را جذب کند. در بریتانیا هم نوعی بازگشت به ملی‌گرایی و واکنش به سیاست‌های دهه هشتاد به این طرف را شاهدیم.

‌ بعد از فروپاشی اتحادیه جماهیر شوروی و قدرت‌ گرفتن چین، تغییر یا استحاله‌ای در ایدئولوژی به وجود آمده که پیکتی نیز در کتاب اخیر به این نکته پرداخته است. آیا رابطه ایدئولوژی و قدرت در جهان امروز تغییر شکل داده یا شکل سابق خود را حفظ کرده؟ به بیان دیگر، آیا ایدئولوژی تغییر ماهیت داده یا کارکرد خود را از دست داده است؟

پیکتی در کتاب نشان می‌دهد که ایدئولوژی کاملا کار می‌کند. اصلا جامعه بدون ایدئولوژی نداریم. ایدئولوژی درواقع انتخاب مجموعه‌ای از ارزش‌هاست و ما هر انتخابی که می‌کنیم، آن انتخاب نوعی ارزش‌گذاری است. منتها کارکردها یا نهادهای ایدئولوژی‌ساز تغییر کرده‌اند. نقش رسانه‌ها امروز بسیار پررنگ است. احزاب سیاسی هستند که البته به‌ خاطر استحاله‌ای که در آن‌ها صورت گرفته، نقش کمرنگ‌تری دارند. و بعد نقش سرمایه هست. به همین دلیل پیکتی از دوره جدید به‌عنوان «نومالگانه‌گرایی» Neopropertarianism نام می‌برد، درواقع نوعی بازگشت به دوران پیشاصنعتی است و اینکه مالکیت یا روابط مالکانه‌گرایانه جدیدی بر دنیا حاکم شده و حالا صاحبان سرمایه، ایدئولوژی‌ساز هم هستند. امروزه چیزی به نامEntertainment Industry یا «صنعت سرگرمی» در دنیا وجود دارد که ورزش، تفریحات، فیلم، بازی‌های رایانه‌ای و گردشگری و طیف گسترده‌ای از فعالیت‌های هنری را در برمی‌گیرد، که خودش ایدئولوژی‌ساز است. اینکه ما چگونه به دنیا نگاه کنیم که به تعبیر فوکو اگر بخواهید جامعه‌ای را کنترل کنید ابزارهای مختلفی در اختیار دارید که یکی از آن‌ها زور است. ما می‌توانیم با نگه‌داشتن چماق بالای سر کسی واداراش کنیم طوری رفتار کند که ما می‌خواهیم و با این وسیله یعنی زور رفتار او را کنترل کنیم. ابزار دیگر کنترل، قانون است که ما همان زور را در قالب قانون درمی‌آوریم و می‌گوییم روابط حاکم در جامعه است و اگر کسی از آن تخطی کند تنبیه می‌شود. سومی که مهم‌تر از همه است، ابزار کنترل فکر و مغز انسان است و اینجاست که فوکو از «دانش به‌مثابه قدرت» صحبت می‌کند. اگر شما بتوانید ذهن افراد را کنترل کنید، آن‌ها همان‌طور رفتار می‌کنند که شما می‌خواهید، بنابراین دیگر نیازی به چماق نیست که بر سر آن‌ها بکوبید. به همین دلیل نقش ایدئولوژی به تعبیری خیلی کلیدی می‌شود و بعد نقش آموزش‌وپرورش و محتوای درسی‌، نقش دانشگاه‌ها‌ و رسانه‌ها و تبلیغات اهمیت بی‌سابقه‌ای پیدا می‌کند. حتی این ‌بَنِرهای تبلیغاتی بزرگی که در شهرها خودنمایی می‌کنند، بخشی از سازوکار ایدئولوژی‌ساز هستند. اینکه ما خودمان را در آینه دیگران می‌بینیم و برای خودمان در جامعه نقش تعریف می‌کنیم و بعد این‌ها آرزوهای ما را می‌سازند. یعنی این ایدئولوژی جدید به ما می‌گوید اگر می‌خواهید در جامعه دیده شوید چطور باید لباس بپوشید، چه برندی بپوشید، چه گوشی‌ همراهی داشته باشید و به ‌این‌ ترتیب آرزوهای جدیدی را خلق می‌کنند. درواقع این‌ها دارند ایدئولوژی را می‌سازند. بعد پیکتی در این کتاب نوعی بازگشت از شرایط دوران پس از 1980 تا 2020 را نشان می‌دهد و پیش‌بینی می‌کند که در آینده نه‌چندان دور واکنش طبقه عوام به تعبیری و عمده جامعه، نسبت به این تغییرات به سمتی می‌رود که احزاب سیاسی که در خدمت سرمایه هستند نمی‌توانند تأمین‌کننده منافع آن‌ها باشند و به همین دلیل نوعی بازگشت به «سوسیالیسم مشارکتی» روی می‌دهد. البته پیش از این، در یک بحث مستوفی به نقش کمونیست‌ها، سوسیالیست‌ها و عملکردها و کاستی‌هایشان می‌پردازد و در نهایت می‌گوید آنچه دارد اتفاق می‌افتد و باید الگوی آینده باشد و ناگزیر خواهد بود، نوعی سوسیالیسم مشارکتی است؛ به این معنا که نقش قدرت را باید بگیریم و به مردم بدهیم تا بین نهادهای مدنی توزیع شود و بر نقش نهادهای مدنی در نظارت بر کارکرد قدرت تأکید می‌کند. درواقع آن سوسیالیسم را در حضور مردم تعریف می‌کند و اینکه مردم باید مشارکت کنند و به همین دلیل از آن به‌عنوان سوسیالیسم مشارکتی نام می‌برد. پیکتی معتقد است تنها راه برای اینکه از تنش‌های جهانی کاسته شود و رقابت‌ها و درگیری‌ها کم شود این است که به سمت سوسیالیسم مشارکتی پیش برویم و در آن مسیر هم داریم پیش می‌رویم و شواهد زیادی را هم برای این مسیر نشان می‌دهد. کاری که پیکتی می‌کند و نقش متمایزی که در تاریخ اقتصادی دنیا می‌توان برای او تعریف کرد این است که پیکتی همه ادعاها را به استناد شواهد عینی و مطالعه آماری مطرح می‌کند و دریایی از آمار و اطلاعات را هم در دسترس عموم گذاشته و این کتاب به همه آن‌ها ارجاع می‌دهد. هر جا اطلاعاتی می‌دهد پر از شواهد آماری است و آمار دویست‌ساله غرب و آمارهای سده‌های جدید هندوستان، برزیل، چین، روسیه و کشورهای شمال اروپا را جمع‌آوری کرده و حتی بخشی راجع به ایران دارد به‌عنوان کشوری که انقلاب داشته و این انقلاب در دنیا انتظاراتی را شکل داده بوده و به اتفاقاتی که در دهه‌های بعد از انقلاب رخ داده اشاراتی می‌کند. به نظرم این کتاب پیکتی از این منظر اهمیت دارد که نشان می‌دهد نظریه‌ها و تئوری‌های اقتصادی و آنچه در کتاب‌ها درسی اقتصاد عرضه می‌شوند بدون شناخت تاریخ و به‌خصوص تاریخ اقتصادی ناتوان از پاسخ‌گویی به واقعیت‌های اقتصادی هستند و هیچ کارکردی ندارند. به نقش استعمار و تحول استعمار در طول تاریخ، تحول آن به امپریالیسم اشاره می‌کند که این‌ها روی کارکرد اقتصادی سایر کشورها اثر دارند و محدودیت‌هایی در کارکردها ایجاد می‌کنند. از این منظر وقتی تاریخ اقتصادی ایران را بازخوانی می‌کنیم به مفهومِ وابستگی مسیر در اقتصاد برمی‌خوریم که نهادگراها مطرحش می‌کنند و حکایت از این دارد که تصمیماتی که در گذشته گرفته شده تصمیمات امروز ما را مشروط می‌کنند و ما نمی‌توانیم امروز هر تصمیمی که می‌خواهیم بگیریم و تصمیماتی که ما امروز می‌گیریم تصمیمات آینده را مشروط می‌کنند، بنابراین ما مقید به تصمیماتی هستیم که در گذشته گرفته شده، پس تاریخ از این جهت اهمیت دارد که امروز ما را مشروط و مقید می‌کند. اگر به نقش و کارکرد رقابت‌های روس و انگلیس در ایران نگاه ‌کنیم می‌بینیم نتایج آن در دوره مشروطه خودش را در قالب بانک شاهی و امتیازات گسترده‌ای که به انگلیس‌ها داده می‌شود نشان می‌دهد و بعد بانک شاهی تا دهه چهل هنوز در ایران کار می‌کند و نقش تعیین‌کننده‌ای در کارکرد اقتصاد ایران دارد. بعدها تحولی که در کودتای 28 مرداد صورت می‌گیرد نقش تعیین‌کننده‌ای در رفتار امروز ما داشته و بر حافظه تاریخی ملت ما و بر نوع نگاه روشنفکران و سیاست‌گذاران ما نسبت به جامعه خودشان اثر داشته، و همه این‌ها چطور انباشت شده و خودش را در ظهور انقلاب اسلامی نشان داده و قیود و محدودیت‌هایی که برای امروز ما تعریف کرده چگونه شکل داده شده است. همه این‌ها در تصمیمات آیندگان ما هم اثر خواهد داشت. بنابراین این مسیر طی‌شده نقشی کلیدی دارد. پیکتی در این کتاب به‌خوبی نشان داده که توسعه را بدون توجه به کارکرد ساختار قدرت و ایدئولوژی نمی‌توان فهمید. توسعه فقط مجموعه‌ای از شاخص‌ها نیست. تازه این شاخص‌ها را هم ما بر اساس یک ایدئولوژی گزینش می‌کنیم و می‌گوییم این شیوه زندگی مطلوب است و برای اینکه به این شیوه برسیم یک‌سری شاخص‌ها را تعریف می‌کنیم و بعد در طول زمان رفتار آن شاخص‌ها و متغیرها را بررسی می‌کنیم و می‌گوییم به سمت توسعه پیش می‌رویم یا نه. در حالی که پیش‌تر باید به این سؤالات اساسی‌تر جواب دهیم که منظور از توسعه چیست و به دنبال چه نوع توسعه‌ای هستیم؟ ما در طول تاریخ تحولات توسعه، شاهد بروز و ظهور گروه دیگری تحت عنوان «پساتوسعه‌گراها» هستیم که معتقد بودند این هدف‌گذاری‌ها و ارزش‌گذاری‌هایی که غربی‌ها به اسم توسعه کردند مسیر اشتباهی است و اگر همه دنیا بخواهند در مقیاس آمریکایی‌ها مصرف کنند، باید ظرفیت‌های منابع جهان را پنج برابر کنید که امکان‌پذیر نیست. یکی از تهدیدهای اصلی که جوامع امروزه در دنیا با آن‌ها مواجه هستند آسیب‌های محیط‌زیستی است و پیکتی هم در این کتاب به تخریب‌های محیط زیستی به‌عنوان یکی از تهدیدهای خطرناک و بالقوه برای امروز دنیا اشاره می‌کند که بخشی از آن به خاطر نابرابری‌ها در مقیاس جهانی و هم در مقیاس ملی است. تجلی آشکار آن‌ها را در جامعه خودمان به‌صورت جنگل‌زدایی و کویرزایی و فاجعه آب در کشور شاهدیم.

در عین حال، به نظرم این کتاب تاریخ اقتصادی هم هست و به همین دلیل همه کسانی که علاقه‌مند به مسئله توسعه هستند، باید این کتاب را از این جهت بخوانند که به وجوه مختلف توسعه یعنی به قدرت، ایدئولوژی، ‌سرمایه، طبقه و کارکردها و تأثیر آن‌ها بر افزایش و کاهش نابرابری، اشاره می‌کند. کتاب مرور خیلی عمیق نسبت به کارکردهای برابرساز مالیات‌ستانی دارد و به نقش مالیات‌ها در تأمین منابع مورد نیاز بخش عمومی در کشورهای صنعتی و تاریخ تحول صنعتی‌شدن می‌پردازد و نکته جالب‌توجهی که درس‌های آموزنده سیاستی برای سیاست‌گذاران کشورمان می‌تواند داشته باشد ازجمله همین بخش مالیات‌ستانی است. دوره‌هایی همچون از 1980 تاکنون که بنا بر تحلیل‌های پیکتی و کسان دیگر، نقطه عطفی در تاریخ معاصر دنیاست، همراه با جهانی‌شدن تحولات عظیمی در دنیا به وجود آورده‌اند که موجب رشد نابرابری‌ها شده است. تا سال 1980 در بسیاری از کشورهای صنعتی مالیات تصاعدی بر ثروت و دارایی تا 90 درصد ارزش دارایی‌ها و ثروت دهک بالای ثروت افزایش پیدا کرده است. دولت‌ها 90 درصد ثروت این افراد را به‌عنوان مالیات می‌گرفتند تا بتوانند منابع بخش عمومی را تأمین کنند و این روند تا 1980 در خیلی از کشورهای صنعتی وجود داشته. بعد از اینکه تغییر ایدئولوژی پیدا شد و نقش دولت را به‌عنوان مدیریت دولتی کاهش دادند و به بازار سپردند، منویات صاحبان سرمایه در مدیریت اقتصادی جامعه برجسته‌تر شد و سیاست‌های قدرت به سمت کاهش سهم مالیات صاحبان سرمایه گرایش پیدا کرد. بنابراین کتاب پیکتی، تاریخ سیاست‌گذاری‌های اقتصادی هم هست و در عین حال، مروری است بر رفتار احزاب سیاسی در کشورهای صنعتی و غرب، و نقش استعمار را خیلی خوب در هندوستان، ‌برزیل، آمریکا، چین، روسیه با آمار و ارقام نشان می‌دهد. یعنی هرچه ادعا می‌کند مبتنی بر آمار و ارقام است و بعد راهکارهای جایگزین مطرح می‌کند که از‌جمله همین مسئله الگوی سوسیالیسم مشارکتی است. پیکتی در کتاب دیگری می‌گوید من جوان بودم که فروپاشی شوروی در 1989 پیش آمد و ما از‌جمله کسانی بودیم که برای دفاع از حقوق مردم به آلمان رفتیم و آنجا در مخالفت با سوسیالیسم شوروی تظاهرات ‌کردیم. بعد می‌گوید من هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم روزی خودم مدافع سوسیالیسم بشوم، منتها سوسیالیسمی که آزادی و مشارکت مردم را در تعیین سرنوشت جامعه تضمین کند و از این‌رو نقش و حضور نهادهای مدنی و مردمی در این الگوی جدید بسیار تعیین‌کننده است. نکته قابل ‌توجه دیگر این است که آنچه او را به این سوسیالیسم هدایت کرده، بیش از مسئله ایدئولوژیکی و ضرورت‌های رسیدن به سوسیالیسم، آمار و ارقام است. یعنی تحولات را که بررسی کرده می‌گوید نمی‌توان نابرابری‌ها را نادیده گرفت، با خصوصی‌سازی‌هایی که در کشورهای دنیا راه انداختید، نمی‌توانید تعادل و انسجام اجتماعی را حفظ کنید و به همین دلیل جوامع از درون با بحران‌های بسیار جدی روبه‌رو هستند. و این اصلی‌ترین علت بحران‌های دنیای صنعتی در غرب، فرانسه، انگلستان، آلمان و آمریکا است. این بحران‌ها از درون حاکمان را مجبور خواهد کرد که به نوعی سازوکارهای عدالت‌ساز بازگردند. امروز دیگر آموزش‌وپرورش به‌تنهایی مسئله نیست، بسیاری از کشورها به سمت همگانی‌کردن آموزش عالی می‌روند؛ چراکه آموزش عالی که پولی شده بخش قابل‌ توجهی از جامعه را کنار گذاشته و ظرفیت‌های اشتغال‌زایی را در آینده تغییر داده است. یکی از ویژگی‌های دیگر کتاب این است که به مسئله تحول تکنولوژیکی و آینده تکنولوژی اشاره می‌کند و اینکه چگونه این تحولات نابرابرساز است. یعنی تحول تکنولوژیکی باعث می‌شود بخش‌های قابل‌ توجهی از جمعیت در کشورهای صنعتی شغل خودشان را از دست می‌دهند. گفته می‌شود به دلیل هوش مصنوعی و رباتیک تا سال 2030 در آمریکا 5.5 میلیون راننده کامیون و تاکسی شغل خود را از دست می‌دهند چون خودروهای خودران روی کار می‌آیند، درواقع ربات‌های هوشمند در قالب تریلی و کامیون بین شهرها کالا جابه‌جا می‌کنند و خیلی از شغل‌ها از بین می‌رود و کسانی که این مشاغل را از دست می‌دهند ظرفیت و دانش لازم برای ورود به بازار کار جدیدی را که پیدا شده و در حال گسترش است ندارند. بنابراین یکی از مشکلات عظیمی که سال‌هاست دارند درباره‌اش فکر می‌کنند، مسئله نابرابری‌ها بر اثر تحول تکنولوژیکی است. بنابراین امروز غربی‌ها به این نتیجه رسیده‌اند که باید یک مدل متفاوت از نظام تأمین اجتماعی و رفاهی و حمایتی را شکل دهند، چون وقتی 50 تا60 درصد ظرفیت نیروی کار شما شغل خود را از دست بدهد، پرسش اساسی‌ای که مطرح می‌شود این است که این بخش عظیم چگونه باید هزینه‌های معیشت خود را تأمین کند. ورودی به بازار کار به‌شدت کم می‌شود و ‌صندوق‌های بازنشستگی با مشکل روبه‌رو می‌شوند و از آن طرف، با جمعیت بسیار بزرگ بی‌کار روبه‌رو خواهیم شد که باید تأمین مالی‌شان کرد وگرنه شورش‌های شهری شکل می‌گیرد. در عین حال که بی‌کاری فقط نداشتن درآمد نیست، مشکلات روانی و روحی بسیار گسترده‌ای را در جامعه ایجاد می‌کند. ما هویت خود را از کار و شغلمان می‌گیریم و این هویت به زندگی ‌ما معنا می‌دهد. آدم بی‌کار فقط گرسنه نیست، بی‌هویت هم هست. و این ازجمله نگرانی‌هایی است که دنیای امروز به‌شدت با آن مواجه است. این‌ها ظرفیت‌هایی است که آقای پیکتی روی آن سرمایه‌گذاری می‌کند و بعد می‌گوید نابرابری‌هایی که تکنولوژی به وجود می‌آورد در آینده می‌تواند چه پیامدهایی ایجاد کند.