|

برای عباس معروفی

آموزگاری که عاشق بود

«عباس معروفی» معلمی که ما، شاگردهایش، می‌شناسیم با عباس معروفی بزرگی که همه می‌شناسند، تفاوت زیادی داشت. عباس معروفی، نویسنده بزرگی که مال همه ماست، خالق شاهکارهای بی‌نظیر ادبیات فارسی است که همیشه ماندگار می‌مانند، اما عباس معروفی در هیئت و هیبت معلم که برای اولین‌بار کلاس‌های آنلاین داستان‌نویسی را در ایران اجرا کرد، انسان دیگری بود.

آموزگاری که عاشق بود

مریم ذوالفقار: «عباس معروفی» معلمی که ما، شاگردهایش، می‌شناسیم با عباس معروفی بزرگی که همه می‌شناسند، تفاوت زیادی داشت. عباس معروفی، نویسنده بزرگی که مال همه ماست، خالق شاهکارهای بی‌نظیر ادبیات فارسی است که همیشه ماندگار می‌مانند، اما عباس معروفی در هیئت و هیبت معلم که برای اولین‌بار کلاس‌های آنلاین داستان‌نویسی را در ایران اجرا کرد، انسان دیگری بود.

     

از سال ۲۰۱۴ هر هفته چهارشنبه‌ها، ساعت ۹ شب به وقت ایران، سر کلاس‌های درس عباس معروفی نشسته‌ام. تعداد ما زیاد بود بیشتر از هزار و 500 درخواست برای کلاس‌ها آمده بود و جمعی از بین این افراد انتخاب شدند برای کلاس‌های داستان و بعد مدام کم شدیم تا در نهایت ماندیم ۱۰ نفر. ما شدیم دستیاران عباس معروفی برای کلاس‌های داستان‌نویسی‌اش و دوره‌های شش‌ماهه‌ای که پشت سر هم برگزار می‌شد. نمی‌دانم چقدر شاگرد در این دوره‌ها آمدند و رفتند. خیلی‌ها می‌آمدند فقط نوشته‌هایشان را بخوانند تا از نویسنده محبوشان مهر تأیید بگیرند. بعضی می‌آمدند که صدای نویسنده مورد علاقه‌شان را بشنوند. بعضی‌ها عاشق داستان بودند اما مرد راه نه. بعضی‌ها اما تصمیم گرفته بودند بمانند. دو سال پیش در یک روز نحس، برایمان نوشت که کلاس‌ها موقت تعطیل می‌شود تا برگردد. اما در تمام روزهای این سال‌ها و ما‌ه‌های تلخ می‌نوشت و کار می‌کرد و جوابمان را همیشه با مهر می‌داد. گفته بود در حال نوشتن است. داستان کوتاه «معرکه»، رمانی بلند و شعر و یادداشت و خاطره. حالا ما، جمعی از شاگردان عباس معروفی که سال‌ها با او مشق نوشتن تمرین کردیم، مانده‌ایم بی او. حتی دور از هم. که هر کداممان یک گوشه از دنیاییم و دستمان از دست‌های هم و سرمان از شانه‌های هم دور است. این است که در این تنهایی و غربت و پراکندگی تنها کلماتمان تسکین دل‌های غمبارمان است. شما نمی‌دانید بزرگ‌شدن در سیستم آموزشی بسته یک کشور وقتی با معلمی روبه‌رو می‌شوید که تک‌تک شاگردانش را به اسم می‌شناسد، یعنی چه. نمی‌دانید معلمی که جملات خوب داستان‌های خوبتان را با صدای سحرانگیزش برایتان تکرار می‌کند، کیست. نمی‌توانید بفهمید معلمی که شب‌ها ساعت‌های متمادی (گاهی بیشتر از ۶ ساعت) یک جا بنشیند و داستان، داستان، خط به خط، کلمه به کلمه حرف‌های شاگردانش را گوش کند و داستان‌هایشان را نقد ‌کند و از بهترین نویسندگان عالم برایشان فکت ‌بیاورد، کیست. شما نمی‌دانید، نمی‌توانید بفهمید چطور عباس معروفی دست تک‌تک ما را گرفت و بلندمان کرد. نمی‌توانید درک کنید خالق بزرگ‌ترین داستان‌های فارسی که بر قله‌‌های ادبیات ایستاده، چطور زنده و بشاش و سرشار از زندگی‌ رفت و چطور تا لحظه آخر تلاش کرد. او نه فقط با بیماری، با نادانی، با بی‌سوادی، با دورویی، با کینه، با نویسنده ضعیف و کوچک‌بودن، با تنهایی، با غربت و با تبعید مقابله کرد و با این حال تا لحظه آخر جواب تک‌تک شاگردانش را با این جمله داد: «خوب می‌شم، میریم سر داستان». عباس معروفی فقط یک نویسنده بزرگ نبود، عباس معروفی ما، معلمی بی‌نظیر بود. کسی که برای ما «ای ناخدا، ناخدای من» بود. کسی نمی‌تواند از عباس معروفی داستان ما چیزی بداند، مگر اینکه میهمان پرتقال و بستنی‌هایش شده باشد. مگر اینکه داستان‌هایش را برای او خوانده باشد و او گفته باشد اینجای داستان را عوض کن و آن بخش داستان بیست! شما نمی‌دانید عباس معروفی خالق کتاب‌های تلخ و بزرگ داستان ایران، با گذر از این همه تلخ‌کامی، چقدر شادی‌آفرین بود و چطور با روباه‌ها و مرغ مینای درخت مقابل خانه‌اش رفیق. عباس معروفی ما که همان عباس معروفی بزرگ ایران است که همان نویسنده در تبعید بود که برای تک‌تک فرزندان این ملک غصه خورد، برای ما یگانه بود. برای ما کسی بود که می‌گفت: «صبر کن یه چایی آتیشی بریزم بیام داستانت رو بخونی، بزنیم شل و پلش کنیم». عباس معروفی عزیز ما که در زندگی همه ما جاری بود، هر بار برای من استیکر دو تا بستنی و دو تا پرتقال می‌فرستاد و می‌گفت: «نصفش مال مجیده‌ها، تنها نخوری یه وقت» و کدام معلمی را می‌شناسی که هر بار حال پرنده شاگردش را هم بپرسد؟ عباس معروفی قصه ما عاشق رنگ‌ها و طعم‌ها و زندگی بود و این بین از همه بیشتر عاشق پرتقال. اما می‌گفت باید طوری داستان بنویسی که من وسطش بلند نشوم بروم سراغ پرتقالم. و من دیگر چطور تا آخر عمر لب به پرتقال بزنم آقای باسی؟ «ناخدا.. ناخدای من» حالا تو از کلاس رفته‌ای بیرون و ما که جایی، کوهی، دشتی، بیابانی نداریم برای فریادزدن و اشک‌ریختن، فقط به یادت می‌نویسیم: به امید دیدار آقای باسی... .