درباره رمان «پترزبورگ» آندری بیهلی
ناگهانهای ضمیری هشیار
ولادیمیر ناباکوف چهار اثر برجسته منثور قرن بیستم را بدینگونه معرفی میکند: «اولیس» جویس، «در جستوجوی زمان از دسترفته پروست»، «مسخ» کافکا و «پطرزبورگ» آندری بیهلی، اما چرا؟ پاسخ به این پرسش کلید ورود به دروازه ذهنی بیهلی است، هرچند پاسخ درخوری نمیتوان بر آن مرتبط دانست.
محمد صابری: ولادیمیر ناباکوف چهار اثر برجسته منثور قرن بیستم را بدینگونه معرفی میکند: «اولیس» جویس، «در جستوجوی زمان از دسترفته پروست»، «مسخ» کافکا و «پطرزبورگ» آندری بیهلی، اما چرا؟ پاسخ به این پرسش کلید ورود به دروازه ذهنی بیهلی است، هرچند پاسخ درخوری نمیتوان بر آن مرتبط دانست.
«ورطه درست پشت سرش آغاز شد، همهچیز در آن فرو افتاده بود، و ورطه تا اعصار کش میآمد و در اعصار فقط بانگ هرست از پس هرست به گوش میرسید. کوبش مرکبی فلزی با جلنگجلنگ بلندش بر سنگ میآمد».
رمان هزار و چند بعدی «پطرزبورگ» یک شاهکار ناهمخوان، سختخوان و صد البته کندخوان است، مخاطب عامناپسند و مخاطب خاصکش، با اینهمه به محض آنکه زیر چاپ رفت دروازههای اروپا به رویش گشوده شد و آنقدر تردستانه و هوشمندانه نوشته شده بود که ناباکوف دانشمند ادبی مزین به چندینوچند هنر روسیتبار را متقاعد کرد به تحسینش. «پطرزبورگ» روایت کشمکشهای رفتاری و جدلهای نافرجام پدری از تبار بلندپایگان حکومتی است با پسری عصیانگر، ناراضی و سرخورده که در این قصه تداعیگر شنلپوش راهزن گوگول است و مادام پترو سوفیا در نقش مادری که همچون «آنا کارنینا»ی تولستوی در جستوجوی عشقی موهوم ترک خانه و کاشانه کرده است، پسر البته بدون اراده و اعتقادی خاص به عضویت گروهی انقلابی درآمده و در اندیشه قتل پدر با یک قوطی ساخارین است، پدری که از او بهشدت ناراضی است و... .
اینها که گفته شد همه داستان هست و نیست، چراکه در میان اینهمه، هزارویک خردهروایت کم و پرارزش اتفاق میافتد و همین خردهروایتهاست که جان خواننده را میگیرد تا قصه به انتهایی متفاوت برسد. «پطرزبورگ» رمان تعلیق است و هیجانی که گاه نفس در سینه حبس میکند و گاه آدمی را از زندگی سیر، اما با اینهمه گسست و شکاف و رهاشدگی از چنان انسجامی برخوردار است که نمیتوان ذرهای تردید در اصلیت و اهلیت آن به خود راه داد. برای شناخت بهتر این اثر سترگ گاه باید در ادبیات روس تا «جنایت و مکافات» به عقب بازگشت تا بتوان اثری با اینهمه پیرنگ و خردهپیرنگ یافت. هرچند نخهای روایت در دستان راسکولینکف بهسادگی و شفافیت داستایوفسکی بهراحتی باز میشود و در «پطرزبورگ» اما خیر.
تلمیحات و صناعات ادبی در این رمان جایگاه ویژهای به خود اختصاص دادهاند، هیچ واژه یا ترکیبی را نمیتوان بدون تصویر بیرون و مابهازایی عینی مشاهده کرد و ذکر نکته در اینجا بجاست که در پاسخ آن دسته از منتقدان که سادهگویی و بیپیرایگی داستان اهمیت بیشتری میدهند تا دشوارنویسی و پیچیدهگویی که ادبیات رسالتش فراتر از سیرابکردن ذهنهای خام است، ادبیات همانگونه که شکولوفسکی اذعان کرده وظیفهاش آسانسازی نیست بلکه باید از آسانترینهای زندگی عادتزدایی کند و این همان کاری است که بیهلی به ظرافت و دانشی بلندمرتبهتر از همعصرانش کرده است. همان که جویس در «اولیس» کرد و قرنهای بعدی را به تفکر و تعمق واداشت، همان گرتهبرداریهای نامعمول پروست که در زمانه خود به اسنوباندیشی متهم شد و گذر زمان آن را بازیافت و قدر نهاد.
پترزبورگ شهری که پایه در آب دارد و آسمانش همیشه مهآلود است، خود از یک تعریف جغرافیایی در این رمان جلوتر میرود و میشود یک رکن اساسی در نشاندادن. شاید در اینجا بدون هرگونه گزافهگویی و مبالغه باید گفت که این فضاسازی بینقص و وهمآلود در تاریخ ادبیات روسیه و حتی دنیا تا پیش از این به این شدت و حدت و قوت مسبوق به سابقه نبوده است: «لکی شبتاب سراسیمه در آسمان دوید، مهآلود و جنونزده، گستره نیوا در دوردست کمکم مه گرفت و صفحات پران بیصدا به سوسوی سبز افتادند، ریزه نور سرخی خاموش و روشن میشد». ناگهانها در جهانبینی بیهلی جایگاه مقدسی دارند. ناگهانها برای انسانها همیشه هولناک و دلهرهآورند و برای او اما تعریفی معین و دقیق دارند. ناگهان بهزعم او از بازیهای دماغی تغذیه میکنند، با کمال میل پلشتی اندیشهها را میبلعد و باد میکند و انسان در برابرش ذرهذره به خاک میافتد و درست مثل تکهبرفی در تابستان به چشم برهمزدنی آب میشود و دیگر هیچ. «تو ناگهانها را میشناسی؟! پس چرا به محض نزدیکشدن ناگهان بیشفقت مثل کبک سرت را زیر برف میکنی؟».
بعد از هنری جیمز و وولف و جویس میتوان بیهلی را دکترین جریان سیال ذهن دانست، چه اگر «پطرزبورگ» را به سبک و سیاقی دیگر نوشته بود نمیشد این هنر اصیل و بدیل در داستاننویسی مدرن امروزی را کاملشده دانست. «پطرزبورگ» بهزعم بزرگان اندیشه مهر تأیید و تکمیلکننده راهی است که از جیمز شروع و به بیهلی ختم میشود. ذهن فرار و سیال و جستوجوگر قهرمانان قصه آنقدر در فضاهای یخین و اقلیم همیشه بارانی پترزبورگ چهرهپردازی میکند که گاه مخاطب اصل قصه را از یاد میبرد و همراه میشود با این قبیل تکگوییها و ذهنخوانیهای هدفمند و دغدغهمند. «تو نیز میخواهی خود را از صخرهای که استوارت داشته بگسلی، همچون آن خیل پسران مجنونت که خود را از خاک کندهاند؟ بگسلی و بیلگام در هوا معلق بمانی و بعد... آی روسیه، سالهای سال غرق در اندیشه سرنوشت مهیبی بودهای که تو را به اینجا پرتابیده».
حضور پررنگ طبیعت نیمهجان و اشیا با قلم مسحورکننده بیهلی حضوری رشکبرانگیز است و تأملبرانگیزتر از آن زبانشناسی این موجودات زنده بهظاهر ساکن: «و برگهای سرخ پشت پنجرهها از درختان فرومیافتادند با هم پچپچ میکردند و شاخهها شبکهای مهآلود ساخته بودند، شبکه سیاه تیرهگون به تابخوردن افتاد، به زمزمه افتاد». رمان سترگ «پطرزبورگ» با ترجمه بسیار سلیس و روان فرزانه طاهری از نشر مرکز در کنار دو ترجمه دیگر از همین کتاب به بازار نشر آمده است.