|

خاطره بیدارِ مرتضی کیوان

سحرگاه روز بیست‌وهفتم مهر 1333 مرتضی کیوان را تیرباران کردند. روایت شاهرخ مسکوب از کیوان با مرگ ناروای رفیقی آغاز می‌شود که او و یاران مرتضی کیوان تا به آخر همچون زخم تازه‌ای در حافظه خود داشتند.

شیما بهره‌مند دبیر گروه فرهنگ‌

شیما بهره‌مند:سحرگاه روز بیست‌وهفتم مهر 1333 مرتضی کیوان را تیرباران کردند. روایت شاهرخ مسکوب از کیوان با مرگ ناروای رفیقی آغاز می‌شود که او و یاران مرتضی کیوان تا به آخر همچون زخم تازه‌ای در حافظه خود داشتند. «همان روز طرف‌های عصر داشتم می‌رفتم سر قرار حزبی، در خیابان سی‌متری بودم اول منیریه که چشمم افتاد به بساط روزنامه‌فروشی: تیرباران گروه اول افسران حزب توده ایران - و تیرباران مرتضی کیوان! با عکس و تفصیلات و چشم‌های بسته و بدن‌های طناب‌پیچ و سرهای افتاده کشتگان. همه را در آنی به یک نگاه دیدم اما هیچ نفهمیدم. گویی ناگهان در چاه خواب افتادم و نمی‌دانم بعد از چند لحظه وقتی بیدار شدم و به خود آمدم، اول سرما بود و لرز و بعد سیل اشک. آخر هنوز کشتار گروهی مبارزان سیاسی و مخالفان نه رسم دولتیان بود و نه ما به آن خو کرده بودیم، هنوز خون‌ریختن کاری خطیر بود و مردم چنین مرگ‌ْارزان نبودند». مسکوب، مرتضی کیوان را از حزب می‌شناخت و این آشنایی با شتاب بسیار به دوستی ماندگاری بدل شده بود. در آن سال‌ها حزب توده «کشتگاه آرزوهای بسیاری از زحمتکشان و روشنفکران سرزمین بلادیده ما» بود که به‌تعبیر مسکوب «از بیداد اجتماعی به جان آمده بودند و به جان می‌کوشیدند تا چرخ برهم زنند و عالمی و آدمی دیگر بسازند». و این رؤیای آزادی بود که به شکلِ «درمان دردهای زمانه و مرهم زخم‌های روانیِ» جامعه درآمده بود. مرتضی کیوان زندگی خود را سرودی می‌دانست و تا آخرین دم حیات از شعر نوشت: «تمام شعرهای خوب و حساسی که خوانده‌ام و با هم خوانده‌ایم در دل مانند غنچه‌ام نغمه می‌زند و می‌ترواد. چقدر خوب بود شعرهایی را که به من جان می‌بخشید یک ‌بار دیگر هم با زبان خودم می‌خواندم و اما اکنون شعر زندگی را می‌خوانم که سرودش به همه ما لذت واقعی را می‌بخشد». کیوان با نوشتن این آخرین نامه در سه‌ونیمِ بعد از نیمه‌شب دوشنبه بیست‌وششم مهر ماه سال 1333، به‌تعبیر خودش «به دنبال زندگی و سرنوشت و سرانجام خود» می‌رود: «با یاد همه خوبان زندگی را به‌صورت دیگر ادامه می‌دهم». مسکوب می‌نویسد درباره شعر و ریشه‌ای که در جان مرتضی دوانده بود، شاید فقط بتوان افزود که شعر دلخواه او سرشته از انسان‌گرایی بی‌دریغ بر زمینه رئالیسم سوسیالیستی است؛ شعری که زبان و بیان حال و راهنمای راه مردم است: «از مردم به شعر و از شعر به مردم، در تسلسلی از زندگی و مرگ!» زندگی مرتضی کیوان به‌تعبیر مسکوب با آن عشقی که به زندگی و زندگان می‌ورزید، «شعری کوتاه، غزلی بود و سپس مرگ، که درباره آن به شاملو نوشته بود: مرگ ما را، نشاط مردم بارور خواهد ساخت. ما علف‌های زودرسی هستیم که از خورشید ادراک پیش‌رس سوخته شده‌ایم. اما چه بذرها که با مرگ ما در زمین‌های حاصلخیز جوانه خواهد زد و در واقع تسلسل زندگی در مرگ ما و حیات بعدی ماست». مسکوب با روایت مفهوم مرگ نزد کیوان، این پرسش را پیش می‌کشد: چگونه است که مرگ این دوست در من به راه خود می‌رود چنان‌که در هر گذرگاه عمر، حضور خاموش و بیدارش را می‌بینیم که چون راهنمایی پیشاپیش در آنجا ایستاده است. «آیا در خویش مرده و در دیگران زنده است؟‌» به این تعبیر، «حیات بعدیِ» کیوان همان نفس‌کشیدن در کلمات است که به قول خودش، هدایت و خیام را در سخن زنده می‌داشت: «همین زندگی است که مانند چراغ از این خانه به آن خانه می‌رود».

مرگ ناروای مرتضی کیوان برای دوستان و یاران و همفکرانش چنان سخت بود که نمی‌گذرد، تیرباران کیوان از آن گذشته‌هایی است که سپری نمی‌شود و هربار در بزنگاهی دوباره احضار می‌شود تا چراغی باشد برای زندگی یا به‌ قول مسکوب، «دوای درد مرگ» باشد، «اگر مرگ را دوایی باشد! زیرا مرگ آینده ندارد و چون بیاید همه‌چیز را در گذشته فرومی‌برد و گذشته، تاریکی است...»، اینجاست که چراغ به کار می‌آید تا بر خاطره کیوان نور بتاباند، که خاطره «ظلمت محض نیست، عدم نیست!» بلکه «پرتویی است که تاریکی گذشته را به امروز بازمی‌آورد و آن را دیدنی می‌کند». مسکوب در لحظۀ نوشتن از مرتضی کیوان، به‌سمت روایتی خیز برمی‌دارد که در حافظه‌ نمی‌گنجد، درحالی‌که بازگویی خاطرات در بدایت امر، ثبت روزگار سپری‌شده به نظر می‌آید. فراتر از این، آنچه در روایت مسکوب بیش از هر چیز خود را برمی‌کشد، فاجعه یا شوک بیرون از خاطره است که به بیان درنمی‌آید. «حافظه» نه‌تنها چیزها را «حفظ» نمی‌کند، بلکه گاه در دستکاری و حذف و سرکوب واقعیت نیز دست دارد. روایت داستانی از گذشته برای اینکه به‌ شکل محتوای حافظه درنیاید، باید از به جریان درآمدن حافظه خودداری کند. «رخداد» با تسلیم به حافظه، خصیصه روایی پیدا می‌کند و چه‌بسا به امکانی برای روایت‌سازی فاتحان بدل می‌شود و پیداست که فاتحان، در روایت‌سازی و نام‌گذاری وقایع دست بالا را دارند. ازاین‌روست که مسکوب گذشته را به روایت حسرت‌ها و واقعیت‌های تاریخی تمام‌شده یا روزشمار شکست‌ها فرونمی‌کاهد؛ چه‌آنکه هیچ دوره‌ای برای آغاز دوره دیگر منتظر نمی‌ماند تا حسرت‌ها و شکست‌های گذشتگان را برآورده سازد. «یاد» یا تداعی خاطرات، در «کتاب مرتضی کیوان»، «آن مرگِ بی‌هنگام» را زنده می‌کند، و این‌گونه است که مسکوب اکنونِ گذشته را دنبال می‌کند: «حضور یک خاطره در حافظه (و در ذهن)، تبدیل زمان گذشته است به زمان حال». حافظه‌ای که مسکوب از آن سخن می‌گوید در کار امروزی کردنِ گذشته است: «از برکت وجود حافظه به زمان گذشته فعلیت می‌بخشیم؛ و آن را که گذشته است و دیگر نیست، امروز می‌کنیم! هستی‌‌بخشیدن به نیستی؛ که این نیستی چون در ضمیر، در نفس ما حضور دارد، دارای هستی درون‌ذهنی است». مسکوب در موضع روایت مرگ ناروای یک تن در مقام دوستی نمی‌مانَد و با روایت روزگار مرتضی کیوان، از تاریخ جمعی ملتی سخن می‌گوید که صاحب «خاطره بیدار» است: «در برابر تاریخ و خاطرۀ جمعی و نقش آن در خودآگاه و ناخودآگاه ما که پدیده‌ای اندیشیدنی، دانستنی و دریافتنی است، خاطره خودزیسته - مانند مرگ یک دوست- پدیده‌ای حسی، عاطفی و آن‌گاه اندیشیدنی است». از دید مسکوب «خاطره خودزیسته» بیشتر موضوع احساس، «خاطره جمعی» موضوع آگاهی است. و اما تاریخ، از منظر شاهرخ مسکوب، تجربه‌ای است که مردمی با خاطره جمعی مشترک در مسیر حوادث و رویدادهای پیاپی و گذرنده می‌آزمایند و زندگی می‌کنند و ما با عمل دانسته و ندانسته خود، خواه ناخواه، در آن و با آن همراهیم. «ما در شط تاریخ غوطه‌وریم ولی خاطره بیدار رودخانه را در ما درونی می‌کند و در کنه ضمیرمان جریان می‌دهد» و این شبیه کاری است که کمابیش خاطره جمعی چون قلبی پرتپش و پایدار در تاریخ ما کرده است و می‌کند، و مسکوب، نمونه‌اش را رستم و سهراب و سیمرغ و پرواز عارفان بی‌پروبال فردوسی و حافظ یا سیاوش می‌داند. دست آخر، او «خاطره بیدار» را سرگذشت جان ما و تاریخ درونی مایی می‌خوانَد که خود درون تاریخیم و در آن به سر می‌بریم. «در خاطره بیدار که گرم کار است و ما را به خود فرامی‌خواند، یادآوری، نوعی بازسازی و احضار گذشتۀ غایب است به زمان حال و حاضر؛ غایبی حاضر می‌شود و حاضری (زمان حال) را به پس پرده می‌راند تا آنجا که گاه ما کسی، حقیقتی یا چیزی رفته را که دیگر نیست بیشتر به جان می‌آزماییم تا آنچه را که هست و هستی او در زمانی است که هنوز به گذشته نپیوسته». مسکوب در چنین بافتار روانی درهم‌تنیده‌ای، مرتضی کیوان را «حاضر غایب» می‌خوانَد که «ستاره راهنمایی» بود که دیگران را به خود می‌خواند، اگرچه دور و دست‌نیافتنی. و مرتضی کیوان در سحرگاهی شوم کشته شد، اما روشنیِ این ستاره به‌تعبیر مسکوب «در کنه ضمیر کسانی از ما خانه کرد و در بزنگاه‌های زندگی فردی و اجتماعی به‌صورت وجدان مجسم ما درآمد. برای همین نمی‌توانستیم تاریکی مرگ ناروای او را به خود هموار کنیم، در ظلمت شب فروغ آن ستاره نمی‌گذاشت». مسکوب که با مرگ کیوان آغاز کرده بود، در آخر به مرگ ناروای او برمی‌گردد، اما با اینکه مرگ درد بی‌درمان سرگذشت ماست، گویی در مرگ کیوان، بار دیگر همه تاریکی در نوری شعله‌ور شد. 

* نقل‌قول‌ها از «کتابِ مرتضی کیوان»، به کوشش شاهرخ مسکوب، نشر فرهنگ جاوید.