نقدی بر کتاب «سنگی بر گوری» اثر جلال آلاحمد
شوریدن بر خویش
جلال آلاحمد یک شخصیت مانای ادبی است، با همه شتابزدگیهایش در نقدها و ارزیابیهایش و داستانهای ضعیفش که کم نیست.
هادی اخلاقی: جلال آلاحمد یک شخصیت مانای ادبی است، با همه شتابزدگیهایش در نقدها و ارزیابیهایش و داستانهای ضعیفش که کم نیست. اما مهمترین اثر جلال نه داستانها یا آثار غیرداستانیاش اعم از نقدها و نظرها، سفرنامهها یا ترجمههایش، که زندگی اوست و رفتاری که در تقابل با آن در پیش میگیرد.
اوج کار جلال در تقابل با خویشتن خویش در یکی از مهمترین آثار او «سنگی بر گوری» تجلی مییابد: «و راستش ادا را که بگذارم کنار و شهیدنمایی را ـ میبینم در تمام این مدت من بیشتر با مشکل حضور این شخص دیگر خود ـ یعنی این مرد مشرقی جدال داشتهام تا با مسائل دیگر». (ص71)
«سنگی بر گوری» عصیانیست علیه باورها و آرزوها، خواستهها و تمایلات انسانی یک روشنفکر شرقی. انسانی که به گونهای چرخشی سنتی میاندیشد، مدرن حرف میزند و بسان پستمدرنها رفتار میکند. هر سه بعد رفتاری فوق به صورت بارز و برجستهای در «سنگی بر گوری» نمایان است.
«سنگی بر گوری» جدال جلال است با پیشانینوشت شومی که خود آن را نقطه ختام سلسلهای مینامد که از حضرت آدم شروع و به او ختم شده است. جدالی با خویش و تقدیر. و تقدیر، تراژدی تلخ محتومی است که بر انسان آوار میشود و انسان را از بیرون و از درون میرمباند. تراژدی که به تعریف آندره بونار یونانشناس سوییسی: مجموع مقدرات محتوی است که بر وضع و موقع بشر، سنگینی میکند.1
«سنگی بر گوری» حدیث حقارت انسان در تقابل با تقدیر است. یک تراژدی واقعهای با همه خصوصیات یک تراژدی خیالی که هنرمندانه نوشته شده باشد. به قول یکی از متفکران غربی: 40 سالگی، نقطه پایان آرزوهای جوانی است و جلال، «سنگی بر گوری» را در سال 1342 نوشته؛ درست در 40 سالگی. آنهم زمانی که جلال پس از تجربههای مختلف، ناامید از بچهدارشدن، سرنوشت محتوم خود را پذیرفته و به قول خودش: قابلیت پدریاش بیکار و غیرمصرف باقی ماند، وی را به تکاپو و تلاش وامیدارد با عصیان علیه باورداشتهای فکری و فرهنگی خود، خانواده و جامعه در این باره، مسئله عقیمی و تلاش برای بچهدارشدنش با سیمین دانشور که سالها آنها را درگیر ساخته بوده است به نوشتن آورد و اثری متفاوت خلق کرد. به گفته محمد بهارلو، «سنگی بر گوری»، شرح مفصل و مؤثری است از وقایع خصوصی و دردناک خود او و شاید شگفتترین نوشتهای است که یک نویسنده حساس و اخلاقی از ماجراهای پنهانی خود برای مردم نقل میکند. سپس مینویسد: «آلاحمد نخستین معاصری است که نشان داد در نویسنده اجبار اعتراف هست، بیآنکه کسی او را تحت فشار گذاشته باشد».2
«سنگی بر گوری» یک حدیث نفس است. روایت عریانی واقعیتهایی که بر یک انسان شرقی گذشته است و این خود همان مرد شرقی است که راوی درگیریهای فکری و رفتاری مسئلهای میشود که سخنگفتن از آن مستلزم بیان خصوصیترین مسائلی است که هر کسی به نوعی ممکن است درگیرش باشد. محمدعلی در همین مورد مینویسد: «آلاحمد به گناه خود اعتراف میکند و معصومیت او در تنهایی و آسیبپذیری و عقوبتی است که با اعتراف به گناه خود به جان میخرد».3
جلال میکوشد تا با بیان خصوصیترین مسائلش همانند یک رمان، خوانندگانش را درگیر ماجراهایی کند که خود سالها با آن دست به گریبان بوده است که از این جنبه «سنگی بر گوری» نهتنها دارای ارزشهای زیباشناختی هنری و ادبی که دارای ارزشهای روانکاوانهی بسیاری - حداقل در شناخت شخصیت جلال و سیمین- است که میتواند مورد توجه قرار گیرد.
جلال در جایی خودش را اینگونه معرفی میکند: «من همیشه به پیشباز حادثه رفتهام. همیشه. هرگز حوصله این را نداشتهام که بنشینم و به چه کنم چه نکنم دستها را بمالم تا واقعه در خانه را بزند» (ص59).
نگاه جلال به زندگی و هستی در «سنگی بر گوری» به طول زندگی و به کلیت هستی است چراکه وی به موضوعی میپردازد که حفظ موجودیت هر موجودی از جمله انسان به آن وابسته است. به تولید مثل و ادامه حیات و به جاودانگی: «در وهله اول یک پسر یعنی رابطهای میان پدری با نوهای. رابطه خون و نسل و نیز نقلکننده فرهنگ و آداب و از این خزعبلات. یعنی دوام خلقت. چیزی که حتا دهنکجیبردار نیست» (ص77).
جلال در «سنگی بر گوری» چنانکه مازلوی روانشناس در طبقهبندی سلسلهمراتبی نیازهای انسانی، نیاز به خودشکوفایی را بالاترین و عالیتریندرجه از نیازهای انسانی میداند، علیه خویش میشورد و به گریزگاهی میاندیشد که او را همانند سایر انسانها به ابدیت پیوند دهد، اما آن هنگام که تمامی راههای ممکن را میپیماید و به نتیجهای نمیرسد، خسته و فرسوده به راههای پیموده مینگرد و آن را پیش چشم من مخاطب، رازگشایی میکند و میکوشد تا با خودروانکاوی و خودنویسی، ضمن گذر از تفکر عقیمی و ناتوانی در تلاش برای رسیدن به خودآگاهی، به یک التیام روحی دست یابد و با خودشکوفایی، زایشی دگرگونه و میراثی ماندگار از خویش به یادگار بسپارد.
«و حالا دیگر بحث از اینها گذشته، از اینکه ما سنگها را با خودمان واکندهایم و تن به قضا دادهایم و سرمان را به کارمان گرم کردهایم که به جای اولادنا... اوراقنا اکبادنا» (ص22).
از ارزشهای روانشناختی «سنگی بر گوری» که بگذریم و به اهلش واگذاریم، به ارزشهای زیباشناختی ادبی و هنری آن میرسیم که گاه تا حد یک شاهکار ادبی جلوه مینماید. «سنگی بر گوری»، اثری بسیار جذاب و خواندنیست و تمامی شاخصها و مؤلفههای یک داستان خوب و قدرتمند را در خود نهفته دارد. حتی اگر این تعریف کلاسیک از رمان که آن را تصویری از زندگی و رفتارهای واقعی میداند منسوخ دانسه، نمیتوان به این گفته هاثورن که عنوان میکند: «در یک رمان همواره انتظار میرود دقت و صحت توصیف مورد توجه قرار گرفته شده باشد؛ آنهم نه صرفا در توصیف آنچه ممکن است بلکه نیز در توصیف آنچه محتمل است و آنچه روند معمولی تجربه انسانی محسوب میشود،4 بهراحتی گذشت. جلال نیز بهعنوان راوی متن میکوشد با دقت و ظرافتی هنری به توصیف حالات روحی و روانی خود بهعنوان شخصیت اصلی اثر بپردازد. نویسنده آنچنان خود و افکارش را هنرمندانه به تصویر میکشد گویی که با رمانی روبهروست که خود و زندگیاش، مرکز و محور آن را تشکیل میدهد درست همانگونه که ب. تراون معتقد است: جالبترین داستان برای هرکس، سرگذشت خودش است.
جلال در واقع داستان زندگیاش را مینویسد و با نشاندادن کنشها و بیان درگیریهای فکری و خصوصیاش، متن را دچار چالشهایی میکند که خواننده را همچون رمانی موفق درگیر کرده، به توفیق تأثیرگذاری دست مییابد. این مهم به دلیل پردازش موفق و قراردادن اوج و فرودهایی بجا در طول اثر است به گونهای که مخاطب خود را با اثری خواندنی روبهرو میبیند و از لحظهای که به قصد خواندن، کتاب را به دست میگیرد تا آن را تمام نکرده بر زمینش نمیگذارد.
«سنگی بر گوری» در شش فصل نوشته شده که نویسنده در آن تلاش کرده است روایت خطی و زمانی وقایع را حفظ کند، هرچند در بعضی از جاها، روایت خطی را میشکند و به تبیین تفکرات خویش میپردازد و گاه به قضاوتهایی عجولانه دست میزند با نثری که به قول داریوش آشوری، بزرگترین جنبه آفرینندگی ادبی او و همچنین بهترین سلاح اوست. نثری که بازتابی مستقیم از خصوصیات اوست. برنده، کوتاه، گاه عصبی و پرآشفته و گاه بازیگوش و طناز: این نثر و این شیوه نوشتن تنها یک شیوه و سبک نبود، یک شخص بود. جلال آلاحمد بود.5
در فصل اول، جلال به تبیین و توضیح مسئله میپردازد: «ما بچه نداریم. من و سیمین. بسیار خوب. این یک واقعیت. اما آیا کار به همینجا ختم میشود؟...» (ص10) نویسنده از همان سطور آغازین ضمن ایجاد گرهافکنی و ایجاد ترحم در مخاطبش، خود و خانمش را افرادی پسرانده از جامعه میانگارد و به تصویر میکشد. وی هر رفتاری از سوی دیگران را نشانهای از این پسراندگی میبیند: «... یکمرتبه متوجه نگاه تو میشود. بچهاش را بغل میزند، همچون حفاظت برهای در مقابل گرگی» (ص 12).
آلاحمد با آنکه اعتراف میکند که تکلیفش مدتهاست روشن است اما به امید فرج بعد از شدتی به سراغ آزمایشگاهها میرود و حاضر نمیشود تسلیم واقعیت شود. آلاحمد در تقابل با چنین موضوعی، شخصیتی متناقض مییابد. در میدان واقعیت میکوشد در یک فرایند تخریبی، با اعلام انزجار و نفرت از پزشک و آزمایشگاه، عدم واقعیتپذیریاش را به پزشکان ارتباط دهد و آنها را دلیل موجهی برای بلاتکلیفیاش بنامد: «و اصلا بدیاش این بود که از همان اول بهمان نگفتند و خیالمان را راحت نکردند» (ص 14).
جلال به طور کلی انسانها را به دو گونه خوب و بد، زشت و زیبا میبیند و هیچ حد وسطی برای کسی قائل نیست. از چشم وی جامعه پزشکی کثیفترین و رذلترین قشر محسوب میشوند. آلاحمد پزشکان را انسانهایی اهریمنی میبیند و درمورد آنها معتقد است که یکی کلاه [...] زنش را بر سر دارد و دیگری مرفینی است و آن دیگری جواز دفن غیرقانونی صادر میکند. ایشان همچنین پزشکان وطنی را جادوگرهای قرتی ازفرنگبرگشته و همچنین دلال واسط میان آزمایشگاه و داروخانه مینامد. در این میان دو نفر بیش از همه مورد تکفیر جلال واقع شدهاند. اولی اولدفردی اتریشی که او را خررنگکن رجال بواسیری مملکت (اتریش) مینامد و دومی یک متخصص زنان.
جلال اگرچه در ابتدای فصل عنوان میکند که ما سنگها را با خودمان واکندهایم و تن به قضا دادهایم اما در ادامه به تلاشش برای بچهدارشدن اشاره میکند و آن ماجرای قبولکردن بچهای به فرزندی است که دو سال فکر جلال و سیمین را به خود معطوف کرده بوده، اما وی چنین بچههایی را، پس از دانستن چگونگی تولد بچه پیشنهادشده به آنها را، داغ باطلهای مینامد که در رحم بر پیشانی دیگری میزنیم و آنها را فرزندی میداند که مشروع یا نامشروع، دوام رابطه پدر، فرزندی یا مادر، فرزندی را ناممکن میکرده لذا علیه خود و جامعه میشورد و چنین اعمال بهاصطلاح خیری را از دم، زیر سؤال میبرد: «سرپرستی این پرورشگاهها با آن دسته از اشرافیت است که پس از قماری کلان دستهای گل بردارند و یک جعبه شیرینی و به سرکشی پرورشگاه بروند و به عنوان تصدق یا دفع بلا یا عوامفریبی یا کفارهی گناهان به چنین بضاعت مسخرهای به درد همنوع برسند؟» (ص27). ایشان سپس اینچنین نفرت خودش را به مخاطب القا میکند: «این کارها لایق شان همان بنگاههای خیریه که من از اعمال خیر بیزارم» (ص27).
در این بین، ضمن زیر سؤال بردن قوانین و مقررات اجتماعی عرفی ، خود را فردی از دین و دنیا بریده و انسانی سیاهچشم میپندارد و سعی میکند با بیان درونیترین مسائلش، درگیریهای ذهنیاش را به مخاطب انتقال دهد و او را متوجه سؤالاتی کند که ذهن او را تسخیر کردهاند. او حتا گاهی خودش را زیر شلاق وجدان بیدارش میبیند و اعتراف میکند: «همین یک مسئله تخم و ترکه اساس همهچیز را در ذهن من لق کرده است» (ص29).
در انتهای همین فصل، آلاحمد متن را با اوج روبهرو میسازد آنگاه که جلال در میان ناباوری و بهت همسرش و مخاطب و حتا خودش به زنش پیشنهاد میدهد: «میدانی زن؟ میبینی که از من کاری بر میآید، یا خیالش را از سر به در کن یا برو تلقیح مصنوعی... این بود که حرف آخر را زدم: میدانی زن؟ در عهد بوق که نیستیم» (ص31). چنین پیشنهادی از زبان مردی که به دلیل بچهدارنشدن، روزانه چهل زرده تخممرغ را میبلعد و با زنش در کشور راه میافتد تا برای بچهدارشدن نذر و نیازی بکند، یعنی پاگذاشتن روی خود، روی تمام داشتهها و نداشتههای خویش.
مخاطب از پی چنین شکستنی به خود برمیگردد و با گذاشتن خود به جای راوی/نویسنده به یک درگیری فکری میرسد که تا مدتها گرفتار آن خواهد بود و همین ایجاد درگیری در مخاطب، او را به سمت پویایی و خلاقیت در بازآفرینی ماجرایی میکشاند که نویسنده صادقانه و بیهیچگونه خودسانسوری آن را برای مخاطبش روایت و اعتراف میکند.
فصل سوم، حکایت سختترین لحظاتی است که بر آلاحمد گذشته. هنگامی که به درخواست زنش به اتاق عمل میرود تا شاهد عمل باشد و هنگامی که دکتر را میبیند که زنش را روی تخت پر از پیخ و میخ و پیچ و چرخ عمل خوابانده...، زمین و زمان را به هم میدوزد و زشتترین الفاظ را به خود و دکتر و زنش اطلاق میکند و میگوید: «یکی دیگر از لحظاتی که نفرت آمد، به سر حد مرگ، نفرت از هرچه بچه است. بله از بچه. از وارث نام و نشان. از پزدهندهی آتی به اسم و رسم پدر جاکشی که تو باشی» (ص38). آلاحمد سپس ماجرای دوا و درمانهای بیفایدهی خانگی و خالهپیرزنکی را شرح میدهد که از آن بهعنوان جذابترین قسمت قضیه یاد میکند و مینویسد: «من اگر زندگی را از سر بگیرم در کوشش برای بچهدارشدن فقط به این قسمت میاکتفا کنم» (ص39).
در فصل چهارم، آلاحمد ماجرای خودسوزی خواهرزنش را شرح میدهد و ماجرای سفرش به کرمانشاه برای حضور در مراسم خاکسپاریاش. در طول سفرش به ماجرای زلزلهای اشاره میکند که دوازده هزار نفر کشته داده بود. فصل پنجم نیز شرح ماجرای اروپارفتن جلال است و پیشنهاد دکتر باوئر و دنبال این و آن زن افتادن و با این و آن ور رفتن به امید آمدن بچهای که شرحش پیشتر آمد.
فصل آخر در گورستان میگذرد. شاید آلاحمد در تقابل با عقیمی خویش، خود را در آستانه مرگ و نیستی میپندارد. او هر فرزندی را سنگی بر گور پدر خویش میداند و به همین دلیل نام این اثر را «سنگی بر گوری» مینامد.
«سنگی بر گوری» بر پایه تفکر قهرمان و ضد قهرمان استوار است. پیرمرد متخصص زنان و اولدوفردی از شخصیتهای منفی اثر هستند و در کنار این دو و به تبعه آنها کلیه جامعه پزشکی و مادر آن زن اتریشی که سقط جنین میکند و جلال او را یک قرتی قشمشم که نمیخواسته تن و بدنش از شکل بیفتد، معرفی میکند و در برابر آنها، قهرمانهایی را معرفی میکند. دکتر باوئر یکی از این قهرمانهاست که پیشنهاد ازدواج مجدد را به او میدهد و خانم مهری ملکی را در مقابل آن مادر قشمشم اتریشی و خواهرش را در برابر زنش. جلال در برابر رفتاری که زنش در پیش میگیرد و خود را در اختیار پزشک پیر قرار میدهد به یاد خواهرش میافتد که چگونه همچون قهرمانی اهورایی درحالیکه سرطان در عمق وجودش نشسته بوده، عاقبت به عمل راضی نشد و پاک و معصوم جان سپرد. آلاحمد از رفتار خواهرش شکل دیگری از زن اثیری را ارائه میدهد و در برابر این زن اثیری، زنش را میبیند.
زبان پویا و شتابآلود آلاحمد در «سنگی بر گوری» همچون بسیاری از آثارش، از طنز گزندهای برخوردار است. جلال در «سنگی بر گوری» خودش را مینویسد. خودش را قطرهقطره میفشارد و از خود شرابی میاندازد تا به زندگیاش حیاتی جاودانه بخشد. حال آنکه جلال در «سنگی برگوری» فصل به فصل، سطر به سطر و کلمه به کلمه به مرگ نزدیکتر میشود و مرگ را همچون هایدگر پناهگاهی برای وجود مینامد و راهی برای فرار از غم آینده و به قول سیمین بندهای مرئی و نامرئی را میگسلد و همچون همه مردان بزرگ به راز جاودانگی دست مییابد: «به جلال نگاه کردم. دیدم چشم به پنجره دوخته، چشمهایش به پنجره خیره شده، انگار باران و تاریکیچیره بر توسکاها را میکاود تا نگاهش به دریا برسد. آرام آسوده. انگار از راز همهچیز سر درآورده، انگار پرده را از دو سو کشیدهاند و اسرار را نشانش دادهاند».6
منابع:
1. تراژدی و انسان، آندره بونار، جلال ستاری، مقدمه ص 5
2 و 3. آدینه، ش 14، محمد بهارلو، مجسمه روشنفکر متعهد، ص 28
4. رمان به روایت رماننویسان، میریام آلوت، علیمحمد حقشناس
5. آرش، داریوش آشوری، جلال آلاحمد، شهریور 60، ص 81
6. همانجا، سیمین دانشور، غروب جلال. ص 55