|

جامعه به مثابه موجود زنده

یادم هست اواخر دهه 60 بود که چندین بار برای دیدار یکی از یاران نزدیک دکتر مصدق که هنوز در قید حیات بود و خاطرات دست‌اولی از دوران نهضت ملی داشت، رفته بودم.

یادم هست اواخر دهه 60 بود که چندین بار برای دیدار یکی از یاران نزدیک دکتر مصدق که هنوز در قید حیات بود و خاطرات دست‌اولی از دوران نهضت ملی داشت، رفته بودم. در یکی از این دفعات، او خاطره‌ای از سال‌های اول انقلاب نقل کرد که قرار بود به دعوت جبهه ملی، تجمعی در میدان فردوسی برگزار شود و ایشان هم به همراه دوستان و همراهان خود در آن جبهه، در این تجمع شرکت کرده بود. ایشان تعریف می‌کرد که قرار بود زمان شروع تجمع ساعت چهار بعدازظهر باشد و بعد از سخنرانی و خواندن بیانیه، به سوی دانشگاه انقلاب، راهپیمایی انجام شود. او تعریف می‌کرد برای هماهنگی‌های لازم، به همراه جمعی از اعضای جبهه زودتر از شروع میتینگ به میدان فردوسی رفته بودند و جمعی حدود 300 نفر که اکثرا افرادی میانسال و مُسن بودند، در حاشیه میدان حضور پیدا کرده بودند که باخبر می‌شوند حضرت امام در اخبار ساعت دو رادیو، علیه این تجمع سخن گفته و با این جمله که «جبهه ملی از امروز محکوم به ارتداد است»، جبهه ملی و اعضای آن را مرتد اعلام کرده است. بعد اضافه کرد: پخش این سخنان همان و هجوم مردم به میدان فردوسی برای برخورد با اعضای جبهه ملی همان؛ طوری که انگار از زمین آدم می‌جوشید و جمعیت آن‌قدر در میدان زیاد شد که جا برای تکان‌خوردن ما نبود. پس از نقل این ماجرا هم با خنده گفت: بعد از آن روز همیشه خدا را شکر می‌کنم که این همه جمعیت به میدان فردوسی آمدند؛ چون اگر یک‌صدم این تعداد آمده بودند، ما نمی‌توانستیم میان جمعیت پنهان شویم و حتما آن جماعت عصبانی، پوست ما را کنده بودند. خیلی سال بعد و پس از دسترسی به فضای مجازی، جایی خواندم که در مورد این تجمع نوشته بود: «خبرگزاری‌های جهانی اجتماع‌کنندگان در مرکز تهران و بازار را بیش از یک میلیون گزارش کردند» و متوجه شدم بعضی‌ها آن جمعیتی را که پس از سخن امام برای برخورد با تجمع جبهه ملی به خیابان آمده بودند، به‌عنوان هواداران آن میتینگ حساب کرده‌اند. من البته آن روز یکی از همان جمعیتی بودم که به خیابان آمدیم تا به حساب خودمان حساب این مرتدان را کف دستشان بگذاریم؛ ولی با آنکه محل زندگی آن روزم از میدان فردوسی دور نبود (حدود تقاطع خیابان حافظ با جمهوری)، فقط توانستم به نزدیکی‌های چهارراه استانبول برسم و آخر هم به فیض نرسیده، به خانه برگشتم.

این خاطره برای من از آن جهت جالب بود که نقل آن روز را از زبان کسی در آن‌سوی ماجرا می‌شنیدم. من رفته بودم که حق او و دیگر دوستانش را کف دستشان بگذارم و او خوشحال از اینکه مردم عصبانی آن‌قدر زیاد بودند که توانسته خود را در بین جمعیت پنهان کند و سلامت به خانه بازگردد. وقتی من هم خاطره خودم را از آن روز برایش گفتم، خنده‌اش بیشتر شد و گفت: «پس تو یکی از همان کسانی هستی که با آمدنت جان مرا نجات دادی». حالا 41 سال از آن ماجرا گذشته و امروز جوانانی به سن‌و‌سال آن روز من به خیابان آمده‌اند تا به موضوعی اعتراض کنند که اگر از بیرون و با فاصله به آن نگاه کنیم، یک‌جورهایی فضایی معکوس آن میتینگ سال 60 را نشان می‌دهد. آن روز ما جوانانی بودیم که در مقابل پیران جامعه خود ایستادیم و امروز پیرانی هستیم که در مقابل خواسته جوانان خود می‌ایستیم. آن روز یک سخن همه ما را به خیابان می‌کشید و در لحظه، حضورمان بر همه چیز غلبه می‌کرد و ماجرا تمام می‌شد؛ ولی حالا چندین بار پایان ماجرا اعلام شده، اما هیچ جماعتی را نمی‌بینیم که خودش برای اتمام ماجرا بیاید.

یادم هست پیش از انقلاب زنان چادری که در خیابان می‌دیدم، به‌ندرت چادرشان مشکی بود و اکثرا چادرهای گلدار به سر داشتند که امروز به چادرنماز معروف است. از یکی، دو سال قبل از انقلاب نوع دیگری از حجاب هم مرسوم شد که مانتو و شلوار ساده با رنگ‌های خنثی بود و روسری که کیپ به سر کشیده شده و زیر چانه محکم گره زده می‌شد. بانوانی هم که چنین حجابی داشتند، ملقب به «خواهر مجاهد» بودند. در ایام پیروزی انقلاب، چادر مشکی هم بسیار رایج شد و این دو پوشش برای زنان شد تصویر رایج از حجاب در کشورمان. چادر مشکی ماند، اما آن مانتو و شلوار ساده و روسری گره‌شده زیر چانه، به مرور تبدیل شد به مانتوهای رنگی و روسری‌های گلدار و بعد شال و بعد همین تصویر غالب تا همین چند ماه پیش؛ و الان، اینکه در خیابان می‌بینیم. احتمالا هستند کسانی که می‌گویند اگر چادر مشکی هم نه، آن مانتو و شلوار ساده با روسری گره‌زده هم قبول؛ ولی یادمان باشد آن پوشش الان فقط متعلق به اعضای سازمانی است که 45 سال است انگار مثل ماموت‌ها در یخبندان سیبری فریز شده‌اند. جامعه را که نمی‌شود فریز کرد.