پیروزى خسرو، نبردى به کام آزادگان
در پى شکستهاى پیاپى تورانیان از سپاه ایران، افراسیاب براى خسرو پیام فرستاد تا کى مىخواهد براى خونى که ریخته شده، خون بریزد و مردانى از دو سوى کشته شوند که هرگز دستشان به خون سیاوش آغشته نبوده است و پاسخ خسرو به این آشتىجویىها، همچنان نبرد بود؛ چه مىدانست آشتىجویى افراسیاب از سر ناتوانى است.
در پى شکستهاى پیاپى تورانیان از سپاه ایران، افراسیاب براى خسرو پیام فرستاد تا کى مىخواهد براى خونى که ریخته شده، خون بریزد و مردانى از دو سوى کشته شوند که هرگز دستشان به خون سیاوش آغشته نبوده است و پاسخ خسرو به این آشتىجویىها، همچنان نبرد بود؛ چه مىدانست آشتىجویى افراسیاب از سر ناتوانى است. افراسیاب پیشنهاد کرد آن دو، هر چند یکى نیا و دیگرى نواده است و اگرچه خون فریدون در رگهاى هر دو آنان روان است، به نبرد تناتن روى آورند و اگر خسرو مىپندارد نیاى او دیرینهسال شده و توان جنگ ندارد، مىتواند با فرزند او، شیده که پهلوانى نبرده است به آوردگاه وارد شود.
سپهبدان و فرماندهان ایرانى از زورمندى شیده آگاه بودند و خسرو را از نبرد با او بازداشتند، با این همه خسرو بر آن شد با شیده روباروى شود و در نبردى دشوار شیده به این آگاهى رسید که توان شکست خسرو را ندارد و با خود اندیشید شاید اگر پیشنهاد فرودآمدن از اسب و کُشتىگرفتن بر روى خاک را بدهد، خسرو نپذیرد و نبرد پایان گیرد یا در کشتى بتواند پشت خسرو را به خاک رسانده، کار را به فرجام رساند که خسرو این پیشنهاد را پذیرا شد.
دو نبرده چون پیلان مست با یکدیگر درآویختند و خاک را با خون درآمیختند. شیده با دیدن سینه ستبر و بازوان پیچیده شاه دانست همه این توانایىها فره ایزدى است، کوشید تا خود را برهاند که چون سر از دست رود، دیگر تن بهایى ندارد. سرانجام خسرو با دست چپ، گردن شیده را بگرفت و دست راست را بر پشت او گذارده، از زمین برکند و با تمام توان بر سنگلاخ نامهربان افکند و مهرههاى پشت شیده همچون نى درهم شکست و رگ و پى او بگسست و آنگاه تیغ تیز از میان برکشید و شکم او را بردرید و جوشن شیده چاکچاک شد و شیده از درد بر سر خویش خاک افشاند.
خسرو به رهام گفت: «این بداندیش بدکردار، خال من بود و اکنون که کشته شده با پیکر او مهربانى کنید و دخمهاى خسروانى براى او بسازید و تنش را به مشک و گلاب بشویید و کافور ناب به کار گیرید». ترجمانى که همراه شیده بود، تن خونین شاهزاده تورانى را با اندوه نگریست که از ریگ آغشته بر خون برگرفته شد تا سوى لشکر خسرو برند. ترجمان بیمزده و ترسان و لرزان به نزد خسرو آمد و زاری کرد: «اى نامور دادگر! مرا نیازار که من نه مرد نبردم و نه به ستیزه آمدهام، مرا ببخشاى با مهربانى خویش؛ باشد که سپهر از تو شادمان شود».
خسرو به او گفت: «آنچه در این آوردگاه دیدى، با نیاى من بازگوى». و ترجمان زمین را ببوسید و شاه را آفرین کرده، شتابان به سوى سالار چین رفت.
خسرو از آن دشت سوى لشکر خود روى کرد و ایرانیان چون او را بدیدند، خروشى از سپاه برآمد که خورشید و ماه بخشایش آورد بر پادشاه. پهلوانان چون گودرز و گیو، شیدوش و رستم و گرگین همه براى این مهر ایزدى بر زمین بوسه زدند و شاه را بسیار آفرین خواندند.
از سوى دیگر، ترکان، دیده به راه دوخته بودند که شیده کى از آوردگاه بازمىگردد و بهناگاه در برابر خویش سوارى را دیدند که بر ریگ نرم، برهنهسر مىتازد و خون گرم از چشمانش روان است. سوار یکراست به نزد افراسیاب آمده، با دلى پردرد و دیدهاى پرآب آنچه رخ داده بود، یک به یک بازگفت و افراسیاب از زندگى و هستى نومید گشت و موى سپید چون کافور را از سر برکند و ریگ بیابان بر سر افشاند آنگونه که چهره شاه توران را هرکه بدید، جامه بر تن درید. افراسیاب فریاد برآورد: «دیگر نه آرام جویم، نه خواب». و همگان را به سوگوارى فراخواند تا شاید اندکى، تنها اندکى آن درد آرام گیرد و خروش برآورد که دیگر شمشیرش نیام را به خود نخواهد دید و هرگز دیگر لبش به خنده گشوده نخواهد شد که شیده سوار جنگى بىهمانند و سروبنى بود که بر لب جویبارى برآمده باشد و از دیده خون فروریخت به جاى سرشک از دردى که هیچ پزشکى توان درمان آن را نداشت.
مردان نبرده سپاه افراسیاب چون این همه زارى و اندوه شاه را بدیدند، گفتند این درد را بر او آسان و دل آن بداندیش را هراسناک خواهند کرد و شاه را نوید دادند که یک تن از آنان نیز درنگ نخواهد کرد و از کین شیده نخواهد گذشت. آنان پیش از این نیز از خسرو کینه در دل داشتند و پس از این، کینه بر کینه افزوده شد.
دگر روز چون خورشید از سر برج گاو سر برآورد و آواى چکاوک در هامون پیچید، از سوى دو سپاه آواى تبیره اوج گرفت و همراه با آن ناله کرناى گوشها را کر کرد و جهن، دیگر فرزند افراسیاب، سى هزار شمشیرزن را روانه کارزار کرد؛ خسرو چون آنان را بدید، کارن کاویان را از دل سپاه چون کوه روانه کرد و جهن از کارن به ستوه آمد و از بال راست نیز گستهم، فرزند نوذر چون آتشى دمنده بیامد و جهان از گرد سواران به رنگ بنفش درآمد. خسرو خود در دل سپاه جاى گرفت و سپاهیان ایران به دلگرمى شهریارشان دلیرانه به کارزار شتافتند و نبردى خونین درگرفت که هیچیک از پهلوانان چنین نبردى را به یاد نداشت و آنچنان از تورانیان بکشتند که آوردگاه به دریاى خون نشست و این نبرد همچنان پى گرفته شد تا آسمان تیره گشت و چشم جنگاوران توان بازشناخت دوست از دشمن را از دست بداد و کارن رزمزن بر جهن پیروز گردید و چون ماه بر دامن کوه نشست، یلان به پایگاه خویش بازگشتند.
شهریار ایران، سپاهیان خویش را بسیار ستود که در این کارزار پیروز گشته بودند و همه شب خور و خواب را به کنارى نهادند و آماده نبرد براى روزى دیگر شدند و چون خورشید سر برآورد، بار دگر جهان همه جنگ شد و همه ستیز. دو سپاه کف بر لب آورده، رده بربستند. شهریار ایران پیاده لختى از سپاه دور شد تا به نیایش بپردازد و از یزدان پاک یارى بجوید. خسرو پیشانى بر خاک سایید و گفت: «تو دانى که من از نیاى خود ستم دیدهام و روزگارى تلخ از بىمهری او داشتهام، پس این بدکنشىها را پاسخ گو و منِ ستمدیده را رهنما باش».
آنگاه افراسیاب با دلى پرزخم، آکنده از کین و خروشان، به دل سپاه پیوست و ترگ بر سر نهاد و چون در جایگاه خویش بایستاد، بانگ تبیره همراه با ناله ناى رویین برخاست و خسرو با این اندیشه به آوردگاه پاى نهاد که ستم هرچند زورمند، پایدار نخواهد ماند.