|

مسئله عصبانیت

شرق: این روزها خیلی‌ها از گفت‌وگو صحبت می‌کنند؛ از رئیس دستگاه قضا که مخالفان و معترضان را به گفت‌وگو فرامی‌خواند تا سخنگوی دولت که راهی دانشگاه‌ها شده است تا با دانشجویان که بدنه بزرگی از معترضان را تشکیل داده‌اند، گفت‌وگو کنند.

مسئله عصبانیت

شرق: این روزها خیلی‌ها از گفت‌وگو صحبت می‌کنند؛ از رئیس دستگاه قضا که مخالفان و معترضان را به گفت‌وگو فرامی‌خواند تا سخنگوی دولت که راهی دانشگاه‌ها شده است تا با دانشجویان که بدنه بزرگی از معترضان را تشکیل داده‌اند، گفت‌وگو کنند. اگرچه پیشنهاد به گفت‌وگو همیشه از اعمال خشونت بهتر است، اما آیا در هر موقعیت و وضعیتی می‌توان گفت‌‌وگو کرد؟ آیا گفت‌وگو می‌تواند هر نوع اختلافی را در هر مرحله‌ای از بین ببرد؟ منتقدان می‌گویند پیشنهاد گفت‌وگو باید پیش‌ از ‌این، وقتی نشانه‌های اعتراض مردم به برخی رویدادها شکل گرفته بود، داده می‌شد. در چنین شرایطی که نمودار تنش‌های میان دو طرف در نقطه اوجش قرار دارد، آیا اساسا می‌توان از گفت‌وگو سخن گفت؟ گفت‌وگو می‌تواند منجر به حل مشکلات در این وضعیت شود؟ برای یافتن پاسخ این سؤالات نگاهی داریم به دو مقاله «فیلسوفان همیشه با خشم مخالف بوده‌اند‌، اما شاید وقت دفاع از آن رسیده باشد» نوشته «مائیشا چری» و «گفت‌وگو؟ نه ممنون. می‌کُشمش!» که گفت‌وگویی میان «سوفی روئل» و «یان لزلی» است. هر دو این مقالات توسط وب‌سایت «ترجمان» ترجمه و در دسترس عموم قرار دارد.

آیا با گفت‌وگو هر نوع اختلافی را می‌شود حل‌و‌فصل کرد؟

«آیا با گفت‌وگو هر نوع اختلافی را می‌شود حل‌و‌فصل کرد؟». در واقعیت، خیلی وقت‌ها گفت‌وگو پا نمی‌گیرد، یا نمی‌تواند نقش سازنده‌ای داشته باشد. در عوض، اختلافی که چه‌بسا در ابتدا خیلی شدید نبوده، به بحرانی عظیم و اختلافی لاینحل مبدل می‌شود. به نظر می‌رسد کشمکش فرایندی مُسری باشد که در آن هر کاری که می‌کنید بر کارهای دیگران تأثیر می‌گذارد. رفتار شما بر رفتار دیگران تأثیر می‌گذارد: اگر هیجان نشان دهید و خشمگین شوید، طرف مقابل هم خشمگین می‌شود. این را می‌توانید در مقیاس گسترده‌تر هم در نظر بگیرید؛ جایی که طرف‌های بیشتری درگیر هستند و‌ در نتیجه، هیجانات به‌صورت موجی در شبکه پخش می‌شوند. چیزهایی که ابتدا کم‌اهمیت به نظر می‌رسند، مثل لحنی که استفاده می‌کنید یا ارجاعاتی که می‌دهید، ناگهان بی‌نهایت مهم می‌شوند و می‌توانند در حل‌شدن یا حل‌نشدن یک کشمکش نقش محوری ایفا کنند. گفت‌و‌گویی که به خشونت می‌کشد، خیلی اوقات به گفت‌وگوهایی ناکارآمد تبدیل می‌شود. یعنی آن نوع گفت‌وگوهایی که در نهایت افراد از آن کناره‌گیری می‌کنند و می‌گویند «افتضاح بود». آیا راهی وجود دارد که بتوانیم از این جنگ و جدال که در آن استدلال‌های واحدی بارها و بارها تکرار می‌شوند و در حالات هیجانی یا لحن‌ها تفاوتی به وجود نمی‌آید، فراتر رویم و از گفت‌و‌گو نتیجه‌ای واقعی به دست آوریم؟ ایان لزلی در کتاب «چرا گاهی در گفت‌وگو شکست می‌خوریم و به اختلافات ویرانگر می‌رسیم؟» به این می‌پردازد که چگونه گاهی گفت‌وگو به جای اینکه مؤثر باشد، می‌تواند بر تولید خشم بیفزاید. لزلی درباره کتابش می‌گوید: وقتی نوشتن کتابم را شروع کردم، فکر می‌کردم دارم کتابی درباره نحوه پایان‌دادن به کشمکش‌ها می‌نویسم؛ «چرا باید این بحث‌های ناخوشایند و وحشتناک را داشته باشیم؟ چرا نمی‌توانیم با هم کنار بیاییم؟». وقتی شروع به تحقیق کردم، فهمیدم مشکل این نیست،‌ بلکه مشکل واقعی اینجاست که [کشمکش] به‌قدری برایمان استرس‌زا و ناخوشایند است که ترجیح می‌دهیم صرفا از آن اجتناب کنیم. و وقتی از کشمکش اجتناب می‌کنیم از منافع عظیم آن محروم می‌شویم؛ منافعی که باعث می‌شوند هوشمندتر شویم و بهتر فکر کنیم ‌و همچنین برای روابطمان پرفایده‌اند. این یافته باعث شد بیشتر از قبل برای کشمکش ارزش قائل شوم. بنابراین خودم هم باید در آن بهتر می‌شدم.

ماندلا و خشم سیاهان آفریقا

«جان کارلین» روزنامه‌نگار ایندیپندنت مدت طولانی در آفریقای جنوبی زندگی می‌کرد و از نزدیک شاهد مبارزات و به قدرت رسیدن ماندلا بود. او چند باری هم با ماندلا دیدار کرد و کتابی با عنوان «شناخت ماندلا» نوشت. این کتاب یکی از منابع لزلی برای پرداختن به مسئله مدیریت خشم و استفاده از آن در تعارضات و کشمکش‌هاست. لزلی درباره این کتاب می‌گوید:

این کتاب نوشته روزنامه‌نگاری به نام جان کارلین است که مدتی طولانی خبرنگار ایندیپندنت در آفریقای جنوبی بود؛ در همان زمانی که ماندلا از زندان آزاد شد و به قدرت رسید. کارلین چند بار ماندلا را ملاقات کرد و توانست کمی او را بشناسد. او چند کتاب درباره ماندلا نوشته است‌ ولی این یکی عالی است، چون کوتاه و خلاصه است. این کتاب می‌کوشد از ماندلا پرده‌برداری کند و نشان دهد چگونه مردی بود. به شما بستر سیاسی و تاریخی کامل اتفاقات را نمی‌گوید. ‌کارلین در آثار دیگرش دراین‌باره نوشته است. او در این کتاب کاملا متمرکز بر این است که خودِ ماندلا در زندگی عادی چطور آدمی بود.

کارلین خیلی قانع‌کننده به شما نشان می‌دهد که ماندلا نابغه شهودی روان‌شناسی بود. او به‌خوبی مردم و نحوه کنترل آنها را می‌دانست. او ماکیاولیست نبود، معتقد بود مردم ذاتا خوب هستند و‌ در شرایط درست، همه می‌توانند جمع شوند و با همکاری یکدیگر وطنی را با هم به اشتراک بگذارند. همان‌طور ‌که می‌دانید، مأموریت ماندلا، از روزی که زندان را ترک کرد، این بود که کاری کند اهالی سیاه‌پوست و سفیدپوست آفریقای جنوبی کشورشان را با هم شریک شوند. او به‌دنبال برتری سیاه‌پوستان نبود و آفریقای جنوبی سیاه‌پوست نمی‌خواست. او می‌خواست سیاه‌پوستان، منصفانه، نمایندگانی داشته باشند و می‌دانست این یعنی حکومتی با اکثریت سیاه‌پوست، ولی می‌خواست سفیدپوستان نیز احساس کنند بخشی از ملت هستند. او سال‌های زیادی در زندان بود و به یادگیری فرهنگ و تاریخ آفریکانرها پرداخت و از زندانبان‌ها شناخت پیدا کرد. او زبان آفریکانس یاد گرفت. به نظرم این کار تا حدی به‌خاطر کنجکاوی علمی او بود، ولی یکی دیگر از دلایلش این بود که می‌خواست آفریکانرها احساس کنند بخشی از چشم‌انداز او برای آفریقای جنوبی هستند و برای این کار باید نشان می‌داد آنها را درک می‌کند و برایشان احترام قائل است. عصبانیت لردی، برخلاف عصبانیت قلدرمآب، بسیار بر این تمرکز دارد که ما برای بهتر‌کردن امور چه می‌توانیم بکنیم. اگر این خشم چیزی را هم نابود کند، آن چیز پدرسالاری خواهد بود؛ ساختارهای نژادپرستانه خواهد بود. اما تلاش نمی‌کند کسی را شکست دهد یا کسی را تحقیر کند. بیش‌ از هر چیز، بر دگردیسی تمرکز دارد.

داستانی که در کتابم می‌گویم راجع به زمانی است که این اصل و این یادگیری در معرض آزمونی مهم قرار می‌گیرد، یعنی سه سال پس از آزادی ماندلا از زندان، جایی که به‌دنبال تمهیداتی است تا قدرت را با حکومت سفیدپوستان شریک شود. آنها درصدد هستند تا کشور را برای انتخابات دموکراتیک آماده کنند و تقریبا محرز است که ماندلا به‌عنوان رئیس‌جمهور انتخاب می‌شود، چون اکثریت با سیاه‌پوستان است و او رهبر کنگره ملی آفریقاست‌ ولی تلاش زیادی می‌کنند تا مطمئن شوند انتخابات دموکراتیک حقیقتا دموکراتیک است.

ماندلا با خطر شبه‌نظامیان سفیدبرترپندار مواجه است. به نظرم ما امروزه با تساهل از این اصطلاح استفاده می‌کنیم: آنها سفیدبرترپنداران واقعی بودند، واقعا به برتری ژنتیکی و فرهنگی نژاد سفیدپوست باور داشتند. در سال ۱۹۹۳ تجمعی با حضور ۱۵ هزار نفر از آنها برگزار شد. آنها مسلح بودند، صلیب شکسته داشتند.

در نقطه اوج این مراسم، ژنرال کُنستند ویلیوئن سخنرانی می‌کند. او قول می‌دهد کشمکشی خونین را به‌منظور تشکیل دولت جدایی‌طلب سفیدپوست رهبری کند. ماندلا این صحنه را از تلویزیون می‌بیند و با تصمیمی خطرناک مواجه می‌شود: «آیا باید این مرد را خُرد کنم؟ با نیروهای امنیتی صحبت کنم تا او و یارانش را از میان بردارند؟ ولی با این کار ممکن است برای مردم تبدیل به قهرمان شود، همان‌طوری که من داشتم می‌شدم. آیا می‌خواهم از قدرت ارتش آفریقای جنوبی استفاده کنم؟ آیا مطمئنم که ارتش آفریقای جنوبی به من وفادار است، نه او؟». بنابراین تصمیم می‌گیرد راهی دیگر در پیش بگیرد، «او را به یک فنجان چای دعوت می‌کنم». ازآنجاکه خودِ من انگلیسی هستم، این کار برایم خیلی هیجان‌انگیز است: همه‌چیز را می‌توان با چای حل کرد.

ماندلا او را نه به یک ساختمان دولتی، بلکه به خانه خود در حومه ژوهانسبورگ دعوت می‌کند. ویلیوئن با چند ژنرال دیگر به آنجا می‌رسد و منتظر می‌ماند تا خدمتکاران در را باز کنند، ولی خود ماندلا در را باز می‌کند و با لبخندی گشاده می‌گوید «سلام دوستان، خیلی خوشحالم که شما را می‌بینم، بیایید داخل». و به این ترتیب، استقبالی احساساتی از آنان به عمل می‌آورد. سپس می‌گوید «می‌شود قبل از اینکه به‌خوبی یکدیگر را ببینیم، من و ویلیوئن چند کلمه با هم حرف بزنیم؟» و او را به اتاق پذیرایی می‌برد، جایی که بساط چای فراهم است. ماندلا می‌پرسد «چای را چطور میل می‌کنید؟» و مطابق میل او، با مقداری شیر و شکر برایش چای آماده می‌کند. دلیل اینکه این داستان را تعریف کردم و دلیل اینکه کارلین آن را در کتاب آورده، این است که ۱۳ سال بعد کارلین با ویلیوئن مصاحبه می‌کند. در آن زمان، ویلیوئن کاملا شبه‌نظامیانش را خلع سلاح کرده بود. او بدون هیچ امتیازی خلع سلاح یک‌طرفه را اجرا کرده بود و بخشی از جریان دموکراتیک شده بود. او درواقع به یکی از تحسین‌کنندگان و دوستان ماندلا بدل شده بود. خیلی از طرفدارانش به‌دنبال دارزدن ماندلا بودند. خود ویلیوئن قبلا یکی از مجریان بی‌رحم آپارتاید و سفیدبرترپنداری بود، ولی دیگر کاملا عوض شده بود. بیش از یک دهه بعد، لحظه‌ای را که ماندلا برایش چای آماده کرد به‌عنوان لحظه‌ای نام برد که تغییرش از آنجا آغاز شد. او در آن لحظه به‌نوعی دگرگون شد.

از ماندلا به‌عنوان نابغه روان‌شناسی یاد کردم. او سعی کرد دفاع ویلیوئن را در هم بشکند. ویلیوئن نماینده یک جمعیت بود. ماندلا می‌دانست زیربنای پرخاشگری‌شان ترس و ناامنی است. آنها از تحقیرشدن می‌ترسیدند. ویلیوئن مردی مغرور و وطن‌پرست بود، حتی اگر آن را نوعی وطن‌پرستی مخصوص سفیدپوستان بدانیم. ترسش این بود که تمام هویت و چیزهایی که برایشان ارزش قائل بود از بین برود و او و کسانی که برایش اهمیت داشتند تحقیر شوند. ماندلا فهمیده بود اولین کاری که باید انجام دهد این است که شخصا به ویلیوئن نشان دهد برایش احترام قائل است و آمادگی دارد دوستش بدارد: «من خودم را فاتحی نمی‌دانم که او را از میان بردارد، سعی نمی‌کنم بر او غلبه کنم، بلکه می‌خواهم او را هم به حساب بیاورم». نوشیدن چای همین ژست کوچک بود که به‌لحاظ روان‌شناختی و سیاسی اثرگذاری بسیار بالایی داشت. این کار به آنها امکان داد وارد مذاکره شوند و با هم به‌طور کارآمد مخالفت کنند‌؛‌ چون درباره خیلی چیزها اختلاف‌نظر داشتند. این ماجرا نقطه مقابل شیوه‌ای است که مردم امروزه اختلاف‌نظرهایشان را مدیریت می‌کنند. اگر ماندلا در شبکه‌های اجتماعی بود، اولین فکری که می‌کرد این بود که «باید این آدم را جلوی چشم همه تحقیر کنم. باید به همه بگویم چه نازی وحشتناکی است و چه کارهای وحشتناکی با من و خانواده‌ام کرده است». که درست هم هست. او توانست این کار را بکند، منتها زمانی که به ویلیوئن نشان داد می‌خواهد از موضع برابر با او مخالفت کند. پس از صرف چای، ماندلا جدی شد و گفت «ببینید، شما و دوستانتان آسیب‌های زیادی وارد کرده‌اید، حتی به خود من. من یک پدر هستم و 20 سال فرزندانم را ندیدم». چون یکی دیگر از عناصر مهم مخالفت کارآمد صداقت است. ویلیوئن این حرف را هم به‌خوبی به خاطر می‌آورد، اینکه گفت‌وگویشان خیلی صادقانه بوده است. ما او را زندانی کردیم، حق با ماندلا بود. پس ماندلا گفت «شما کارهای وحشتناکی با من کردید»، ولی همچنین گفت «من برای فرهنگ و تاریختان احترام زیادی قائل هستم. می‌دانم که شما ذاتا آدم‌های خوبی هستید». او قصه‌هایی تعریف کرد راجع به اینکه اگر آفریکانرها بچه سیاه‌پوستی را در خطر ببینند، او را می‌پذیرند و از او مراقبت می‌کنند. ماندلا سعی کرد به ویلیوئن نشان دهد که بهترین جنبه‌های فرهنگ او را می‌شناسد، حتی با وجود اینکه صادقانه گفته بود آنها کارهای وحشتناکی با او انجام داده‌اند. این ترکیبی است نادر از صراحت کلام و بخشندگی. و البته هیچ‌کدام از ما در آن سطح نیستیم، ولی به نظرم می‌توانیم کمی از او یاد بگیریم.

مسئله عصبانیت

مائیشا چری، فیلسوف زن سیاه‌پوست، به‌تازگی کتابی با عنوان «مسئله عصبانیت: چرا خشم برای مبارزه علیه نژادپرستی ضروری است؟» نوشته است و در آن تلاش کرده تا نگاهی تاریخی به مبارزات سیاه‌پوست علیه نژادپرستی داشته باشد. او در گفت‌وگویی که نیویورکر انجام داده درباره ایده این کتاب می‌گوید: کتاب من، مشخصا، راجع به انواعی از خشم است که ما در واکنش به مصادیق نابرابری دچارشان می‌شویم. برای مثال، بل هوکس از «عصبانیت خودشیفته‌وار» صحبت می‌کند. این نوعی از عصبانیت است که در آن فقط از این خشمگین هستید که چرا شما قربانی نابرابری شده‌اید، نه هیچ‌کس دیگر. هدف این خشم ایجاد دگرگونی کامل نیست، تنها هدفش این است که شما چیزی را که می‌خواهید به دست آورید. نوع دیگری از خشم هست که من به آن «خشم قلدرمآب» می‌گویم که گمانم نمونه‌ای از آن را در ماجرای ششم ژانویه [حمله به کنگره] دیدیم. این نوعی از خشم است که مثلا در آن می‌شنویم «گوش کن، یک چیزی درست نیست. ما داریم می‌رویم حساب دولت را برسیم برای کاری که با ما کرده». این نوع خشم هم دغدغه دگرگونی ندارد.

برخلاف دو نوع عصبانیت خودشیفته‌وار و قلدرمآب، عصبانیت لردی فقط دغدغه این را ندارد که چطور شد که شما قربانی نابرابری شدید، بلکه می‌پرسد چطور هرکسی ممکن است قربانی نابرابری شود. بنابراین بسیار فراگیر است و خودمحور نیست. یکی از چیزهایی که آدری لرد در جستار «کاربردهای خشم» از آن صحبت می‌کند -و مشخصا خطاب به زنان سفیدپوست سخن می‌گوید- این تلقی است که او، به‌عنوان یک زن تحصیل‌کرده سیاه‌پوست، آزاد نیست؛ ما آزاد نیستیم تا زمانی که زنان جهان سوم آزاد باشند، تا زمانی که زنان فقیر آزاد باشند. این نوع خشم بسیار فراگیر است: با اینکه خودتان آسوده هستید، اگر ببینید فرد دیگری دارد تقلا می‌کند یا قربانی نابرابری شده است، عصبانی می‌شوید؛ این همان عصبانیت است. عصبانیت لردی همچنین بسیار تحریک‌کننده است. به نظرم عصبانیت به‌طور کلی تحریک‌کننده است، اما معمولا فقط خود شخص را به حرکت درمی‌آورد. در مقابل، عصبانیت لردی محرک به‌انجام‌رساندن یک کار سازنده است: پیوستن به یک سازمان، کمک مالی، امضاکردن یک نامه دادخواهی، اعتراض‌کردن در خیابان. این همان نوع از خشم است که به نظر من فضیلت‌مندانه است. این همان نوع از خشم است که به نظر من، برای اینکه واقعا جهان بهتری بسازیم ضروری است.

چری همچنین در پاسخ به این سؤال که «شما علیه فهرست بلندی از فیلسوفان که با هر شکلی از خشم مخالف هستند استدلال کرده‌اید؛ از سنکا، فیلسوف رواقی باستانی، تا مارتا نوسبام، که نگران بود خشم فمینیستی علیه پدرسالاری مانعی در راه مبارزه با نابرابری شود» می‌گوید: فلسفه حوزه‌ای بسیار نخبگانی و تحت سلطه مردان سفیدپوست بوده و با این ویژگی‌ها دیدگاه خاصی در آن شکل گرفته است. سنکا را در نظر بگیرید: او در قصر زندگی می‌کرد؛ فقط یک نوع خاص خشم را می‌دید: خشم حاکمان سیاسی. من این خشم را بیدار نمی‌کنم -این دیدگاه اوست- اما سؤال اینجاست که اگر او خشم دهقانان را می‌دید، چه نظری راجع به آن می‌داشت. آیا مدعای او تفاوتی می‌کرد؟ موقعیتی که من در فلسفه دارم -اینکه در فقر بزرگ شده‌ام، زنی سیاه‌پوست هستم و غیره- به این معناست که من دیدگاهم بسیار با او متفاوت است و شواهد بسیار متفاوتی از اینکه خشم درواقع چگونه پدیدار می‌شود برای من وجود دارد. به‌ویژه در فلسفه، تأکیدی بر عقلانی‌بودن وجود دارد و هر چیزی که عقلانی به نظر نرسد معمولا علیه آن استدلال می‌شود. سنکا می‌گفت «عصبانی‌بودن یعنی دیوانه‌بودن»؛ در‌واقع، سنت دیرینه‌ای داریم که می‌گوید اگر در دام خشم گرفتار شدید، یعنی از تمام ظرفیت‌های عقلانی خودتان بهره نبرده‌اید. به نظر من، این دیدگاه درباره ماهیت خشم بسیار محدود است. خشم احساسی است که می‌تواند به شیوه‌های بسیار متفاوتی بروز کند، می‌تواند شدت‌های بسیار متفاوتی داشته باشد و در بسترهای خاصی بسیار متفاوت ظاهر شود. من برای کار مارتا نوسبام احترام قائلم؛ خودم به‌شدت از او الهام گرفته‌ام و از نظر من انسان بی‌نظیری است. اما واقعا فکر می‌کنم که مارتا نوسبام اشتباه می‌کند. دیدگاه او درباره خشم خالی از ظرافت است و می‌گوید خشم همیشه واپس‌نگر است، همیشه دنبال انتقام‌گرفتن [از یک گذشته] است. من فکر نمی‌کنم که لزوما این‌طور باشد. منظورم این نیست که افراد با خشم خود کارهای وحشتناکی انجام نمی‌دهند، فقط می‌گویم نوع عصبانیت شما هم اهمیت دارد. من با این تلقی مخالفم که همه مصادیق خشم همیشه واپس‌نگر هستند، همیشه ایستا هستند، همیشه انتقام‌جویانه هستند و بنابراین نباید جایی برای خشم باقی بگذاریم. با این ایده مخالفم، درست همان‌طور که با این ایده مخالفم که آنچه ما عشق می‌نامیم همیشه زیباست، همیشه حس خوبی دارد، همیشه همان چیزی است که لازمش داریم. این برای من متقاعدکننده نیست.