پاسخ کیخسرو به آشتىجویى افراسیاب
افراسیاب پس از شکستى دردناک از نواده خویش و آگاهى از اینکه رستم از سویى دیگر بر او تازش گرفته و دور نیست که در میان دو سپاه ایران گرفتار آید، راه گنگدژ را در پیش گرفت با این آرزو که شاید دیگر خسرو از کینجویى دست بشوید و او را در پیرانسالگى به خود وارهاند. راستى که خسرو را سر آشتى نبود و پس از هفتهاى چند، خسرو به شارستان گنگ راه یافت و دژى را که افراسیاب در آنجا پناه گرفته بود، پیرامون گرفت.
افراسیاب پس از شکستى دردناک از نواده خویش و آگاهى از اینکه رستم از سویى دیگر بر او تازش گرفته و دور نیست که در میان دو سپاه ایران گرفتار آید، راه گنگدژ را در پیش گرفت با این آرزو که شاید دیگر خسرو از کینجویى دست بشوید و او را در پیرانسالگى به خود وارهاند. راستى که خسرو را سر آشتى نبود و پس از هفتهاى چند، خسرو به شارستان گنگ راه یافت و دژى را که افراسیاب در آنجا پناه گرفته بود، پیرامون گرفت. افراسیاب در استوارى دژ بسیار کوشیده بود، گرچه مىدانست هر دژى زمانى فروخواهد ریخت به همین روى فرزند خویش، جهن را به آشتىجویى نزد خسرو روانه کرد با این پیام که نبرد کافى است و خون بس باشد و در پایانِ نامه نیز افزود خسرو مپندارد که این آشتىجویى از بیم است که هرگاه او جنگ جوید و کینه ورزد، سپاهى مىآراید که چشمها را خیره خواهد گرداند.
وگر کینه از مغز بیرون کنى/ به مهر اندرین کشور افسون کنى/ گشایم در گنج تاج و کمر/ همان تخت و دینار و جام و گهر/ که تور فریدون به ایرج نداد/ تو بردار و از کین مکن هیچ یاد/ چو زین بازگردى بیاراى جنگ/ منم ساخته جنگ را چون پلنگ.
خسرو چون پیام افراسیاب را از زبان دایى خود، جهن بشنید، خندهاى زد و پاسخ گفت: «اى رزمجوى همه آنچه گفتى سراسر بنیوشیدم، نخست آنکه مرا آفرین گفتى و شایسته این تاج و تخت؛ دوم گفتى از پدرى یزدانشناس، فرزندى یزدانشناس برآید و مرا برتر از همه شاهان گیتى پنداشتى؛ تا کى چربزبانى مىکنى که خود به دل، پاک نیستى و با یزدانپرستان بیگانهاى؛ آن که به راستى از دانش توان و نیرو گرفته، در کردار بهتر از گفتار است. نمىدانم چگونه این سخنان را بىشرمانه مىگویى و زبان به نیرنگ مىگشایى که آرزومندى بر سپهر سرورى جویم. چگونه کسى را که پدرش را کشتهاى، شاه گیتى مىخوانى و اکنون که از سیاوش جز استخوانى به جاى نمانده، چگونه از یاد برم که مادرم را از پس پرده بیرون کشیدى و او را بزدى تا فرزندى که در درون خویش داشت، بیفکند و آتشى بر سرم افکندى و چنان رفتار کردى که هرکس در پیرامونت بود، تو را براى این زشتکردارىها نفرین کرد که زنى را کشانکشان آورند و او را به مردمکُشان بسپارند و آنچنان تازیانه زنند که بچه افکنده شود و اگر پیران خردمند از راه نرسیده بود، من در درون مادر خویش جان سپرده بودم و مىدانم، نیک نیز مىدانم که فرمان یزدان چنین بود که بمانم و بر هر انجمنى سرافراز باشم. مرا نزد شبانان فرستادى تا در ناآگاهى و نابخردى بمانم و اینگونه روزگار من سپرى شد و چون به فرمان تو پیران مرا از نزد شبانان به درگاهت آورد تا اگر شایسته تاج و تخت باشم همانند سیاوش سر از تنم جدا گردانى، در آن تب و تاب زبان مرا یزدان پاک ببست و چون پریشان سخن گفتم، شادمان گشته، مرا نزد پیران بازگرداندى. به یاد دارى با سیاوش چه کردى؟ او بر همه گیتى پشت کرد و به تو روى آورد، با این امید که او را پدر باشى، وفا کرد و هرگز پیمان نشکست و چون بزرگى و شکوه و گوهر پاک او را بدیدى، آن گوهر ناپاکى که در تو نهاده شده، بجنبید و آن پاکدل را از پاى درآوردى و سر تاجدارى چنان ارجمند را همانند سر گوسپند ببریدى. و به راستی که از روزگار منوچهر تا به امروز مگر ناپاکدلى، بدتنى و بدگمانى از تو برنخاسته است. نیاى تو، تور نیز اینچنین بود، چه ناپاکتنى از پسر به پسر به یادگار میرسد. نوذر، شهریار ایران، فرزند منوچهر را با شمشیر کین به دست خویش گردن زدى؛ اغریرث، برادر خود را که تنها نیکنامى آرزویش بود، با همان شمشیر کین از پاى درآوردى و همه نیکمردان را بکشتى و تا بوده است و تا توانستهاى، بدتنى کردهاى؛ تو نه از پشت آدمیان که از اهریمنان هستى. کسى اگر بدىهاى تو را برشمرد، گردش روزگار پایان گیرد و شمارشها را پایانى نباشد. دیگر گفتى که دیو پلید، دل و اندیشه مرا به سوى زشتى کشانده است، شگفتا که همین سخن را ضحاک به فریدون گفت، آن گاه که از بد روزگار، روزگار ضحاکیان برگشت و کسى که سر از راستى برتابد، راه ناراستى در پیش گیرد. در جنگ پشن نیز پیران از خاندان گودرز بسیار بکشت که زمین از خون آن جوانان پاکنهاد، گلآلود شد و تو نجویى مگر رنج و راه زیان را. اکنون نیز هزاران هزار سوار به این سوى آموى به خاک ایران روانه کردهاى تا سر از تن من جدا گردانده، ایران را ویران کنند و یزدان جهاندار مرا یار بود و بختِ دشمنم نگونسار. با این همه کینورزى، آرزوى شادمانى براى من مىکنى، چون رفتارهاى تو را به یاد مىآورم چگونه تو را باور کنم و از این پس سخن من با تو، تنها و تنها شمشیر تیز است و تا رستخیز با همین زبان با تو سخن گویم.
نگه کن که تا چون بود باورم/ چو کردارهاى تو یاد آورم/ از این پس مرا جز به شمشیر تیز/ نباشد سخن با تو تا رستخیز.
و برآنم تا بداندیشى چون تو را از میان بردارم و افسر از سر بدنشانت برگیرم». آن گاه جهن را گفت همه آنچه را گفتم، نیاى مرا بازگوى و او را یادآور شو براى پشتکردن به جنگ این همه بهانهجویى نکند. سپس جهن را پیشکشىهاى گرانبها بخشید و او را نزد افراسیاب بازگرداند.