برای جلیل فتوحینیا
در کوچه باد میآید
حالا باید روزهای اول زمستان باو برف شد میبارد بالاخره در تهران و روز دومی است که با جلیل خداحافظی کردیم.
بر دَمِ دهکده مردی تنها،
کولهبارش بر دوش،
دست او بر در، میگوید با خود:
غم این خفته چند،
خواب در چشم ترم میشکند.
«نیما»
حالا باید روزهای اول زمستان باشد و برف میبارد بالاخره در تهران و روز دومی است که با جلیل خداحافظی کردیم.
در روز اول دیماه او را به خاکِ سرد سپردیم. هوا سرد است. گمان کنم اولین برف امسال در شهر است که میدانیم دوام چندانی هم نخواهد یافت. خیلی چیزها این روزها دیگر دوام ندارند.
سینمای ایران اما وجودِ بادوامِ عزیزی را از دست داد. این روزهای تلخ که در بیشمار خبرِ اندوه محاصره شدهایم سینمای ایران در ماتم یکی از طراحان محجوب و مُصمم و مسلطش سیاهپوش شد.
جلیل فتوحینیا در 52سالگی و در اوج دوران حرفهایاش بر اثر سرطان ما را ترک کرد. در این سینما کم متخصص و آدم کاربلد نداریم و جلیل یکی از آنها بود. اما همهچیز که تخصص نمیشود. برای ماندگاری دلایل دیگری هم لازم است و مهمترینشان آن حضور ناب است که کنارِ کار، در دل همکاران مینشیند و جلیل آن را داشت.
ذاتی و بیتلاش و بینمایش. مهربانی و وسعتش در کنار دانشش برای همه نزدیکانش شیرین بود و ستونی برای اتکا و اعتماد. همیشه برای کمک حاضر بود و از تخصص حرفهایاش همیشه راهی برای کمک به نزدیکانش پیدا میکرد. اینکه چطور با امکان و ابزار و ایدهها زندگی را برای دیگران راحتتر کند. زندگی معمولیشان را.
جلیل فتوحینیا فیلمها و تئاترها و سریالهای بسیاری را طراحی کرد. شاید دلیل کمکاریاش – نسبت به همکاران دیگرش در سینما- پروژههای بزرگی بود که کار میکرد. چند سریال بزرگ و طولانی از جمله «داستان یک شهر» و «مختارنامه» و همین «سلمان فارسی» که طراحشان بود. دستکم سینمای ایران برای پروژههای تاریخی و عظیمش یک هنرمندِ متخصص را از دست داد.
تعهدش به کارها اجازه نمیداد که در میانه کار پروژه دیگری را قبول کند. سالهای مهاجرتش از ایران هم به دلایل خانوادگی و دخترش کمتر کار کرد. 10 سالی ایران نبود تا آنکه برای یک پروژه سینمایی بینالمللی به کار دعوت شد و به تهران برگشت. بعد از آن هم به پروژه سلمان فارسی دعوت شد که تا یک ماه قبل از رفتن ابدیاش همچنان متعهد کار میکرد. به همه اطرافیانش لذت دوستی را میداد و این کمکاری نیست. حقیقتا نمیدانم چرا همیشه آدمهای خوب باید از یک چیزی رنج ببرند.
ابو طیب مُصعَبی جایی میگوید:
چرا عُمر طاووس و دراج کوته؟/ چرا مار و کرکس زیند در درازی؟/ چرا زیرکانند بس تنگروزی؟/ چرا ابلهانند در بینیازی؟
حالا باید روزهای اول زمستان باشد که ما را تنها میگذارد. کسی که به شکلِ حیرتانگیزی عاشق زندگی بود و لحظهلحظهاش را میزیست و گلها را دوست داشت و رعنا را دوست داشت و آرام و کمحرف بود. به شکل خلوت خود بود و هیچکس از دوستانش تصویر و خاطرهای تند و خارج از ادب از او به یاد ندارد و چه غبطهانگیز!
همیشه برای کمک آماده بود و عاشق حیوانات بود و نظمش زبانزد بود. این اواخر که سلولهایش همه درگیر شدند صدایش به شکلِ حُزن پریشان واقعیت بود. در یک کلام زندگی را بسیار دوست داشت و بلد بود چگونه لذت ببرد. اما به قول احمدرضا احمدی عزیزمان: تو هرچه برای ادامه زندگی دلایل محکم بیاوری، مرگ کور است و کر است. اما جای پای عاشقان در برف ماندنی است و آب نمیشود!