پلهای شهامت
و صداها بیشتر میشوند؛ صداهایی که میگفتند روزهای تاریکی به درازا کشیدهاند، مدتی بس دراز در این انتظار به سر بردهاند تا وعده خوشبختی تحقق یابد و خبر فرارسیدن نور تبدیل به حقیقت شود. و آنها گفتند: بیایید، بگذارید خانههایمان را دور بوتهای بسازیم که از ازل تاکنون میسوزد.
شرق: «... و صداها بیشتر میشوند؛ صداهایی که میگفتند روزهای تاریکی به درازا کشیدهاند، مدتی بس دراز در این انتظار به سر بردهاند تا وعده خوشبختی تحقق یابد و خبر فرارسیدن نور تبدیل به حقیقت شود. و آنها گفتند: بیایید، بگذارید خانههایمان را دور بوتهای بسازیم که از ازل تاکنون میسوزد. روزهای ظلمت و سرما برای همیشه خواهد گذشت، چون بوته همیشه روشن خواهد بود و هرگز نخواهد سوخت. بنابراین، دلیرترین آنان سخن میگفتند، کسانی که آینده در آنان همچون جنینی در بطن مادر، زنده است؛ آنهایی که از سروش غیب نمیپرسند چه خواهد شد؟ بلکه فقط از شهامت و سخاوت خویش میپرسند: چه خواهیم کرد؟ -و با آنکه همهجا موانع و دشمن در مقابلشان بود، کسان بسیاری به دنبال آنان راه پرنشیب و سنگلاخ را بهسوی بوته سوزان پیمودند و خود را آماده کردند تا در نور آن زندگی کنند...». این آغاز رمان «قطره اشکی در اقیانوس» نوشته مانس اشپربر است که سالها پیش با ترجمه روشنک داریوش به فارسی منتشر شده بود. ویراست نخست «قطره اشکی در اقیانوس» در سال 1362 با ترجمه روشنک داریوش در نشر نو منتشر شده بود و اخیرا و پس از حدودا چهار دهه ویراست دوم کتاب توسط این نشر منتشر شده است. محمد همتی، از مترجمان ادبیات آلمانیزبان، ترجمه داریوش را با متن اصلی مقابله کامل کرده و محمدرضا جعفری نیز ویرایش نثر فارسی را بر عهده داشته و همچنین در ویراست تازه پانوشتهایی به متن اضافه شده است. نویسنده کتاب، مانس اشپربر، در سال 1905 در شهرک یهودینشین زابلاتو در گالیسیای اتریش که اینک در غرب اوکراین واقع است، متولد شد. دهساله بود که با آغاز جنگ جهانی اول کشتار یهودیان به زادگاه او نیز کشیده شد و به ناچار همراه با خانوادهاش به وین گریخت. او در 1921 یعنی زمانی که شانزدهساله بود با آلفرد آدلر و مکتب روانشناسی فردی او آشنا شد و سپس به جمع شاگردان و همکاران او راه یافت. چند سال بعد به برلین رفت و در دانشکده کارگری این شهر به تعلیم روانشناسی و تبلیغ کمونیسم پرداخت. در 1937 و همزمان با آغاز محاکمه و مجازات کمونیستهای نسل اول انقلاب در دادگاههای مسکو اشپربر به ناگزیر بینالملل کمونیسم را ترک کرد. در مقدمه «قطره اشکی در اقیانوس» جملاتی تمثیلی از اشپربر نقل شده که گویای زندگی اوست: «سخن از پلی میگوید که وجود ندارد، ولی تکه به تکه، با گامهای کسی که جرئت میکند پایش را روی پرتگاه بگذارد، ساخته میشود. شاید این پل هرگز به طرف مقابل، که آنهم چهبسا سرابی بیش نباشد نرسد؛ انسانی در حال شدن که هرگز به کمال نمیرسد، بر پلی که به درازنای شهامت اوست پیش میرود. چنین است سرنوشت قهرمانها و ناقهرمانهای آثار من». اشپربر زندگی پرفرازونشیبی داشت و تبعید و جنگ و فاشیسم و زندان و استالینیسم را در طول زندگیاش تجربه کرد. او در رمان «قطره اشکی در اقیانوس» که در سال 1961 منتشر شد، با شناختی از نزدیک خواننده را با افراد و گروههایی که با آنها زیسته آشنا میکند و با خواندن رمان انگار که خاطرات دهها نفر از بخشهای مختلف جامعه را میخوانیم. بخش اول این رمان که در نهایت سه جلد منتشر شد، در زمستان 1940 نوشته شد؛ در قلب «عصر تحقیر»: «من همچون رهنوردی تنها که در شبی تیره گم شده باشد و با خود آواز بخواند یا سخن بگوید، مینوشتم. از اوان جوانی در برابر وسوسه نویسندگی مقاومت کرده بودم. ولی اینبار تسلیم شدم، چون ننوشتن سختتر از نوشتن شده بود». اشپربر نوشته که هیچ یقینی برای عرضهکردن ندارد و فقط پرسشهایی را پیش کشیده است: خصلتها و موقعیتها، رفتارها و حادثهها، واقعهها و تجربهها تنها آنگاه در این رمان جای شرح مییابند که در جامه تمثیل درآمده باشند.
یکی دیگر از ترجمههای روشنک داریوش که در ماههای اخیر چاپ تازهای از آن منتشر شد، «انساندوستی و خشونت» از موریس مرلوپونتی است که در نشر روشنگران و مطالعات زنان به چاپ رسیده است. مرلوپونتی در این کتاب به موضوع خشونت در جهان مدرن توجه کرده و روایت غالب نظم جهانی را به چالش کشیده است. او در بخشی از کتاب به داستان «ظلمت در نیمروز» آرتور کوستلر اشاره میکند و مینویسد: «یک ضدکمونیست پس از پایان کتاب ظلمت در نیمروز گفت: پس این است آنچه میخواهند به فرانسه وارد کنند. در مقابل یک هوادار کمونیستها که روسیالاصل بود و در سال 1905 مهاجرت کرده بود، گفت: چقدر زندگی در سلطه چنین رژیمی باید هیجانانگیز باشد. نخست از یاد برده بود که هر رژیمی جنایتکار است، که لیبرالیسم غرب بر اساس کار اجباری در مستعمرات و بیست سال جنگ بنا شده، که مرگ سیاهپوستی که در لوئیزانا لینچ شده یا مرگ یک بومی در اندونزی، الجزایر یا هندوچین از دید اخلاقی تا همان حد بخششناپذیر است که مرگ روباشف. او از یاد برده بود که کمونیسم خشونت را اختراع نکرده، بلکه آن را به صورتی آماده پیشروی خود یافته، فراموش کرده که پرسش اصلی در این لحظه انکار یا پذیرش خشونت نیست، بلکه این است که آیا خشونت متحدی مترقی هست یا نه، آیا هدفش از میان بردن خویش است و یا جاودانگیاش، و عاقبت از یاد برده که برای تعیین یک جنایت باید آن را در منطق وضع، تحرک یک رژیم، و تمامیت تاریخی که بدان تعلق دارد، بررسی کرد، نه اینکه جنایت را با همان عنوان یعنی بر اساس اخلاقی که به ناحق آن را اخلاق ناب میخوانند، محکوم کرد». مرلوپونتی درواقع این کلیشه که خشونت را مربوط به بلوک شرق میداند، به چالش میکشد و خشونت موجود در جهان سرمایهداری را یادآور میشود. پرسش اساسی مرلوپونتی در این کتاب بهنوعی این است که آیا خشونت قادر است فراتر از خود برود و در میان انسانها مناسبات انسانی برقرار کند؟ در توضیحات خود کتاب به این نکته اشاره شده که فروپاشی بلوک شرق بار دیگر ذهن جستوجوگر اندیشهها و جنبشهای سوسیالیستی را آزاد کرده تا با جدلهای جهان فعلی از جمله موضوع خشونت روبهرو شوند. در بخشی دیگر از کتاب میخوانیم: «روباشف همواره در جهان خارجی تاریخ زندگی میکرد. تقریبا لازم نبود که خود رفتار خویشتن را مشخص کند: سرنوشت بشریت و سرنوشت خصوصی او در پیشرویش، در همه مسائل، در انقلابی که باید ایجاد میکردند و تکامل و تداومش میدادند، شکل میگرفت. اگر او همان مهرهای نبود که وظایف مطرحشده بهوسیله او بهگونهای ملموس بر او تحمیل میشد، پس چه بود؟ حتی خطر مرگ نتوانست او را به خود آورد: برای یک انقلابی مرگ یک انسان به معنای پایان تمام جهان نیست، پایان یک رفتار است، یعنی تفریق آن رفتار. مرگ تنها موردی خاص و با مرز عدم فعالیت تاریخی است، به همین دلیل انقلابیون در مورد یک دشمن نمیگویند، او مرده، بلکه از نابودی فیزیکی صحبت میکنند. برای روباشف و رفقایش کلمه من چندان غیرواقعی و درعینحال زننده بود که آن را به مسخره اوهام دستوری مینامیدند. برای آنها انسانیت، ارزشها، داشتن محسنات و آشتی انسان با انسان اهداف از پیش اعلامشدهای نبودند، بلکه در حکم امکانات پرولتاریا محسوب میشدند و پرولتاریا بنا بود قدرت را در دست بگیرد».