مفاخر کرمان در آینه هفتسین بهاری
این هفتسین هم حکایت عجیبی است، انگار سایر حروف آدم نیستند! اگه باید روزها و ماهها از پی هم بگذرند و عمر انسانها سپری شود و نوروزی بیاید، تا این هفت عزیز دردانه حروف، با کر و فر هرچه تمامتر بر پهنه سفرههای میلیونها ایرانی و تاجیک و افغان و... جا خوش کنند و بر زمین و زمان فخر بفروشند.
محمدعلی گلابزاده، پژوهشگر و کرمانشناس: این هفتسین هم حکایت عجیبی است، انگار سایر حروف آدم نیستند! اگه باید روزها و ماهها از پی هم بگذرند و عمر انسانها سپری شود و نوروزی بیاید، تا این هفت عزیز دردانه حروف، با کر و فر هرچه تمامتر بر پهنه سفرههای میلیونها ایرانی و تاجیک و افغان و... جا خوش کنند و بر زمین و زمان فخر بفروشند.
برگزاری نوروز در بعضی از کشورها به لحاظ نوع برگزاری آن حدیث دیگری دارد، میگویید نه، سری به آقا ماشاءالله، پیرمرد سقطفروش سر گذر ما بزنید و جلوی او نام «سنجد» را ببرید، آن وقت ببینید چگونه چین بر ابرو میزند و با اوقات تلخی در مقابل شما میایستد و حتی اگر کمی صمیمیتر باشید، برای برخورد با شما، چند قدمی هم دنبالتان میکند.
تکلیف «سیر» هم که معلوم است، وقتی آن را میل میکنید اگرچه فشار خون را تنظیم میکند و برای هزار درد و مرض خوب است، اما کنار هر که بنشینید، خردهخرده خود را از شما کنار میکشد، تا بوی آن آزارش ندهد. حالا ای کاش دیگر طعنه به پیاز نمیزد که: «تو مسکین چقدر بدبویی». «سبزه» هم که این روزها تکلیفش معلوم است، اگر میتوانید دور و برش گذر کنید تا آن وقت ببینید گذرتان به کجا میافتد. «سکه» هم که حرفش را نزنید، مرد میخواهد که شانه زیر بار سنگینی بهایش بگذارد و قامت خم نکند، مگر آنکه آن را در جای دیگری جستوجو کنیم، مثلا همین «اردش میرزای خودمان»! با ورهمشوریهایی که درآورده، چنان کارش سکه شده است که مبین و مپرس. این جناب آقای دکتر اردش میرزا دارای مدرک نهم دبیرستان، چنان کوس لمنالملکی سر میدهد که پناه بر خدا! حالا بقیه مواردش بماند که اگر بگویم و شرح بدهم، چنان سر انگشت حیرت به دندان میگیرید که اصل از یاد زدن آن در ظرف سمنو غافل میشوید! گفتم «سمنو» آن هم که از کفار هفتسین است، هنوز جایی نبوده و پرستوهای عاشق از راه نرسید و شبنم، چهره گل را نوازش نداده و شستوشو نکرده، صدای دختر همسایه ما بلند شد که ننه جون من سمنو میخواهم یار شیرین دهنو میخواهم» باور کنید آدم پشتش میلرزد، این دختر آنقدر عقل ندارد که لااقل مصرع قدیمی دوم را عوض کند و بگوید «شویِ شیرین دهنو میخواهم» و اما «سیب»، این یکی هم که با همه خواصش دردسر شده، تا آدم جوان است به جای آنکه آن را برای حفظ سلامتی میل کند، همهاش دنبال «سیب زنخدان» است، وقتی که پیر شد، از صبح تا شب چندین سیب میخورد که کلسترول و اسید اوریکش پایین بیاید، اما نتیجهای ندارد و تنها باید از آن به عنوان زنگوله پای تابوت استفاده کرد. «ساعت» هم تکلیفش معلوم است، اصلا دیگر در فرهنگ ما جایی ندارد تا بر سفره هفتسین بنشیند، ساعت ۹ جلسه رسمی تشکیل میشود، ساعت ۱۰:۳۰ مدیرکل سلانهسلانه وارد میشود و زمانی که با اعتراض رئیس جلسه روبهرو میشود، میگوید: حالا مگه چطور شده؟ بروید ترافیک را درست کنید تا من سر وقت برسم. اگر به ایشان بگویید اداره شما همین چند قدمی است، فورا جواب میدهد که: بله ببخشید مگر اربابرجوع میگذارد آدم ساعتش را نگاه کند؟! خدا رحم کرده که صدای ایشان به گوش اربابرجوع نمیرسد والا فریاد میزد: که آقا به خدا دروغ میگوید، من بیچاره سه ساعت است که پشت در ایشان معطل ماندهام و مرا نپذیرفتهاند.
«سرکه» هم نگو و نپرس، آقای «بوردش میرزا» از صبح تا شب چرتکه میاندازد و بالا و پایین میکند که ببیند سَرِ که کلاه بگذارد! و چگونه ماشین چپ شده و صاف شده را به عنوان ماشین خانم دکتری که از مطب تا خانه و بالعکس با آن رفت و آمد میکرده، به شما قالب کند ببخشید که قلم، بهاری شد و به هر طرف که خواست، رفت، اجازه بفرمایید تا اشتباهات دیگری را رقم نزده، سر اصل موضوع، یعنی هفتسین تاریخ کرمان برویم. همانطور که عرض شد هفتسین حکایتی است هزاران ساله که درباره آن بسیار گفتهاند و شنیدهایم، تردید نیست که این سنت ملی از ارزش و اعتبار خاصی بر خوردار است حداقل اینکه عمری که درازای تاریخ دارد و از معبر روزگاران گذشته تا به اینجا رسیده اما از آنجا که به قول شاعر: فسانه گشت و کهن شد حدیث اسکندر، سخن نو آر که نو را حلاوتی است دگر، فکر کردم این بار درباره هفتسین تاریخ کرمان بنگارم، البته در میان دهها و صدها سین این تاریخ، هفت تا از بهاریهایشان را برگزیدم که در این روزهای وجود و سرور بکشد خنده از ز دل لبت بنوازد روان مُلتهبت س: ۱ـ سعدی کرمانی۲ ـ سردار نصرت ۳ـ سرهنگزاده ۴ـ سمبل باجی ۵ـ سید الصراقین ۶ـ سید علویه ۷ـ سلجوقیان. سعدی کرمانی: از سعدی کرمانی شروع کنیم که رشته طنزمان گسسته نشود. میرزا سعدی کرمانی طنزپرداز معروف عصر قاجار بود که «سعدی کرمانی» تخلص میکرد. او میگفت: من و سعدی خیلی با هم فرق نداریم الا اینکه «یای» فامیل من از پشت سر «دال» خود را به قبل از آن رسانده و به این ترتیب به جای اینکه سعدی شوم، سعید شدهام! منم سعدی و غیر من نیست کس حروفات نامم شده پیش و پس او در برخی موارد نیز «آئینه» تخلص میکرد، کما اینکه وقتی در میان جمعی مورد بیمهری و کمتوجهی حاکم قرار گرفت، خطاب به او گفت: تا به کی محو صورت دگری، سوی آئینه هم بکن نظری و زمان دیگری کلانتر را این گونه مورد خطاب قرار داده و گفته بود: کلانتر تو را تیر بر دل نشیند چو خاری که پهلوی پشکل نشیند با این شعر او، محضر گرامی سعدی کرمانی را ترک میکنیم که: روزی که پدر نام تو را یوسف کرد، آن روز چراغ عمر خود را پُف کرد. سردار نصرت: سین دیگری که به میهمانی سفرههای دل شما میآید، سردار نصرت پسر مرتضی قلیخان وکیلالملک است که صدالبته پدربزرگش در کرمان خدمات ارزندهای انجام داد که یکی از آنها مجموعه وکیل، شامل کاروانسرا، حمام، بازار و مسجد است. اینکه سردار نصرت در دوره نمایندگی مجلس شورای ملی کار کرد یا نکرد و شرح روزگارش در عرصه سیاسی چگونه بود، شرح مفصل و مطلوبی دارد که از حال و حوصله این مطلب خارج است لذا به ذکر خاطرهای بسیار آموزنده اکتفا میکنیم و آن اینکه: ناظمالاسلام کرمانی در کتاب «تاریخ بیداری ایرانیان» (ص ۱۸۱) مینویسد: سردار نصرت، کنسول روس را به خانه خود دعوت کرد، در اطاق مهمانخانه علاوه بر خوراکیهای مختلف، یک عدد شمعچه انگلیسی (مانند فندک) روی میز گذاشته شده بود تا اگر کنسول خواست سیگار بکشد از آن استفاده کند، اتفاقا کنسول، سیگار برگ خود را بیرون آورد و با سختی و برافروختن چند عدد کبریت که به همراه داشت، آن را روشن کرد. سردار نصرت با تعجب کنسول را مخاطب قرار داد و گفت: جناب کنسول چرا سیگارتان را با این کبریتهای بدبو، روشن میکنید و از این شمعچه که آماده روی میز گذاشته شده است، استفاده نمیفرمایید؟ کنسول روس در جواب میگوید، چون آن شمعچه خوشبو، انگلیسی است و این کبریت بدبو، مال وطنم روسیه است و بوی وطن میدهد! من این کبریت بدبوی روسی را بر آن شمعچه خوشبوی انگلیسی و غیروطنی ترجیح میدهم. سرهنگزاده: کورس منظورم همان عزیز هنرمندی است که به وجود او افتخار میکنم، هم او که خطاب به آسمان گفت: «آسمون ایرانو وردار و برو» که صدالبته و در خشکسالیهای پیایی این دیار باید بگوید «آسمون ایرانو وردار و ببار» تا شاید آسمان گوش به حرف ایشان بکند و بارش رحمت خود را باز هم بر ما نازل فرماید. اما اینکه چرا حضرت کورسخان به فامیل «سرهنگزاده» مزین شدند، وجه تسمیه آن چیست، داستان جالبی دارد که شنیدنی است. پدر ایشان حسینخان درجهدار ارتش در یک عملیات نظامی مأمور آرامکردن گروهی از یاغیان بلوچ شده بودند که بر سر تپهای مقاومت میکردند و هر کدام از سربازان همراه او تکان میخوردند او را با گلوله میزدند. هیچ کس جرئت پیشروی نداشت، در همین حال حسینخان جلو رفت تا گزارشی به عرض فرمانده برساند که ناگهان اسب او بدون آنکه سوارش بخواهد، چهل نعل حرکت کرد هر چه حسینخان خواست جلو او را بگیرد نتوانست، بلوچهای یاغی دیدند سواری اینچنین بیپروا به سوی آنها در حرکت است و هر چه تیر میاندازد بیفایده است. فرمانده یاغیها وقتی این وضع را دید خطاب به بقیه همراهان گفت: والله این همان سیفالاسلام خالد ولید است که اینطور بیکله میآید، لذا فرار را بر قرار ترجیح دادند.
اسب حسینخان مستقیما بر بالای تپه رفت و ایستاد. در این موقع سربازها و فرمانده او هم از راه رسیدند در این موقع حسینخان، حیرتزده از این شجاعت، خطاب به او گفت آفرین حسینخان، تو از امروز «سرهنگ» هستی. به این طریق یک اقدام ناخواسته، او را به درجه سرهنگی رساند و از آن به بعد فامیل این خانواده سرهنگزاده شد. حسینخان گفته بود بعدها فهمیدم که آن اسب را که عاریتی بوده و اصلا به بلوچ تعلق داشت، زمانی بر سر همان تپه و در همان سنگر «فحل» کرده بود و آن روز که من بر پشتش سوار بودم، به یاد آن خاطره یکباره دیوانهوار من را برداشت و آن بلا سرم آورد که صدالبته آن بلا به نعمت تبدیل شد. سمبل باجی: سین دیگر در تاریخ کرمان این بانوی رابری است که از گوشه کلبه محقر عسگر کفشدوز، به مقام ملکه دربار قاجار و همسر فتحعلیشاه رسید و چنان کبکبه و دبدبهای به هم زد که به قول کرمانیها «بیا و به سیل». ماجرا از این قرار است که وقتی فتحعلیخان جهانبانی (فتحعلیشاه) در سال ۱۲۰۷ به عنوان نایبالسلطنه از سوی آقا محمدخان مأمور فتح کرمان شد، پس از وقایعی که در کرمان و سیرجان گذشت، نوبت به فتح قلعه رابر رسید.
مردم و سربازان در این قلعه سنگر گرفتند مدتها طول کشید تا فتحعلیخان قلعه را فتح کرد. ریشسفیدان رابری شکستخورده، شمشیر و تفنگ را به اردوی معلی آوردند، فتحعلیخان آنها را عفو کرد و چون میدانست منطقه خوش آبوهوای رابر دختران زیبایی دارد، خواست تا دختری از این منطقه را به زنی بگیرد، از طرفی مردم که میدانستند جان زن و فرزندانشان در خطر است، آنها را از شهر به دور دستها فرستاده بودند الا بیچاره عسگر کفشدوز که از ناتوانی زن و فرزند را در کنار داشت و مأموران پس از تلاش زیاد به عرض رساندند که دختر در رابر باقی نمانده، الا دختر یک کفشدوز که بسیار نحیف و لاغر است، گفت: همان را بیاورید، دخترک رنگپریده و گرسنگیخورده عسگر را به نزد او آوردند، سریعا عقدش کرد اما از آنجا که ناتوانی دختر مانع از انجام وظایف زناشوییاش میشد، او را با خود به تهران برد و در سرای خود، شاهانه از او پذیرایی کرد و به قول کرمانیها «پر و پفتال» مفصلی به او خوراند تا قبراق و سرحال شد و راهی حجله. عجیب است که شب زفاف این دو، درست همان شب مرگ آقا محمدخان بود؛ به عبارت دیگر خان قاجار، زیر تیغ انتقام دادار جان میداد و نایبالسلطنه حضرت فتحعلیشاه در حجله تشریف داشتند. جالب است که این دختر بیدستوپای رابری در میان صدها همسری که فتحعلیشاه داشت، چنان قاپ او را زده بود که حضرت شاه برایش شعر میگفت که: «تو دلبر جانانی ای دختر کرمانی»... سمبلباجی برادری به نام علیاکبر داشت که شاه او را به لقب خانی مفتخر کرد و چون دایی فرزندان شاه و سمبل باجی بود، به او خالو یا همان دایی میگفتند. خانواده خالویی، فرزندان همین علی اکبرخان هستند. سید الصراقین: نام این سید بزرگوار که روزگاری دست در دست پسرانش از کوچه دیوانخانه امام جمعه به دفترخانهاش واقع در میدان ارگ رفتوآمد میکرد، از آن جهت زیب و زیور این مطلب قرار گرفت و پای سفره هفت سین تاریخ کرمان سبز شد که خاطره دیگری را عرض کنم: وقتی رضا شاه در سال ۱۳۲۰ پس از استعفا راهی بندرعباس شد که به جزیره موریس برود، در کرمان و در محلی که امروز به نام باغ موزه هرندی معروف است، توقف دو، سه روزهای داشت، در این زمان تصمیم گرفت دارایی خود را بین بچهها، بهویژه محمدرضا تقسیم کند؛ بنابراین دستور داد تا یک نفر عکاس یکی از سردفتران رسمی و رئیس ثبت اسناد نزد او بیایند. عکاسی که به او مراجعه کرد، سهرابی بود که پای او مشکل داشت و میلنگید ـ سردفتر هم همین حضرت حجتالاسلام سید الصرافین بود که به درد سهرابی گرفتار و لنگلنگان قدمی برمیداشت، رئیس ثبت هم مرحوم معینزاده بود که اتفاقا لنگ بود.
سید علویه: این سید بزرگوار، درواقع همان سبزه هفتسین تاریخ کرمان است؛ بهخصوص آن روز که شال سبزی بر گردن انداخت، قرآنی به دست گرفت و خود را به آقا محمدخان رساند و او را به جدش و به آن قرآن سوگند داد که دست از خونریزی مردم بیگناه کرمان بردارد. باری، این سید معلم مدرسه گنجعلیخان یا همان کاروانسرای امروزی بود که وقتی دید سربازان خان قاجار به مدرسه حمله کردند، دستور داد درها را بستند و خود از در شمالی و از طریق بازار کفاشها و حاجآقا علی درست روبهروی مسجد ابراهیمخان، خود را به خان قاجار رساند و آنگونه که عرض شد، دهنه اسب او را گرفت و گفت: خان قاجار بس است، تو را به این قرآن بگو دست از سر این مردم بردارند و در این موقع آن دیوانه گرگصفت، شمشیر از کمر کشید و آن سید مظلوم را به شهادت رساند. خان قاجار گفته بود: شبهنگام، پیامبر (ص) را به خواب دیدم که چهره از من برگرداندند و گفتند «این یکی دیگر چرا؟». فردای آن روز آقا محمدخان دستور داد مراسم تشییع باشکوهی به عمل آورند. خود او نیز شال عزا بر گردن آویخت و پیشاپیش آنها حرکت کرد و در همان محلی که سید را به شهادت رسانده بود، به خاک سپرد. این مقبره که در جوار او ناظمالاسلام کرمانی، مؤلف تاریخ بیداری نیز آرمیده است، کنار مسجد ابراهیمخان و در خیابان شریعتی، روبهروی کوچه معروف به برق قرار دارد. بهراستی آنهمه که از این خیابان گذاشتهاید، یک بار شده که بر مزار این سید جلیلالقدر که به گردن همه ما کرمانیها حق دارد و آن نویسنده نامدار و افتخارآفرین کرمانزمین یعنی ناظمالاسلام فاتحهای بخوانید؟ سلجوقیان: مگر میشود در هفتسین تاریخ کرمان، از سلسلهای که صد سال بر این دیار حکومت کرد و مسجد ملک (امام) آن، نشان هزار سال تعهد و پایبندی مردم کرمان به آیین مقدم اسلام است، یادی نکرد؟ بانی این مسجد تورانشاه سلجوقی از اخلاص ویژهای برخوردار بود، بهخصوص وقتی با آن مرد نجار که برایش کار میکرد، مواجه شد و دید دست پسرکی را در دست دارد. به نجار گفت: این پسر بچه به ترکها شباهت بیشتر دارد. نجار گفت: تا وقتی سربازان تو به دلیل نبودن سربازخانه دور شهر میگردند و هرشب در خانهای اتراق میکنند، هر اتفاقی ممکن است، ضمنا این سؤال را روز قیامت خداوند از تو خواهد کرد. تورانشاه بسیار متأثر شد و دستور داد تا همه کارهای نیمهتمام تعطیل و تمام مردم شهر کمک کنند تا در اسرع وقت سربازخانهای ساخته شود و سربازان در آن سکنی بگزینند. گویا او نیت کرد که سه تیر بیندازد، محل فرود اولی مسجد، دومی سربازخانه و سومی محلهای که مقبرهاش نیز در همان جا باشد، ساخته شود. تیر اول جایی افتاد که امروز مسجد ملک یا امام است. محل سربازخانه هم مشخص نیست اما محل تیر سوم همان جایی است که امروز به آن محله شاه عادل میگویند و در عمق خیابان احمدی قرار دارد، چون این واقعه در روز سهشنبه اتفاق افتاد، این محله را سهشنبهی نیز نام نهادند و مقبره تورانشاه هم در همین محله وجود دارد. افسوس که پس از او برادرانش با هم نساختند و کرمان را به روزگاری درآوردند که بیچاره مردم این دیار به غزها راضی شدند. البته در این میان ایرانشاه به دلیل همنشینی با مفسدان و بداندیشان، نقش بیشتری ایفا کرد و به چنان فسادی گرفتار آمد که علما حکم تکفیرش را صادر کردند. صحبت مفسدان و بدفعلان/ مردم نیک را تباه کند/ هرکه با دیگ همنشین بشود/ جامه خویش را سیاه کند.