|

مرگ، تراژدی، خاطره‌نویسی، فراموشی...

مفهوم «تراژدی» در موسیقی ایران، مدت‌هاست که دیگر فراتر از فاجعه و مصیبت است... به فهرست مصیبت‌هایی که در همین سال‌های اخیر برای برخی بزرگان این حوزه رخ داده، توجه کنید: ناصر عبداللهی، فرهاد مهراد، فریدون فروغی، مرتضی پاشایی، بهنام صفوی، حبیب محبیان، همایون خرم، محمدرضا شجریان و... اینها تنها بخشی از مصیبت‌های موسیقی در سال‌های اخیر است.

مرگ، تراژدی، خاطره‌نویسی، فراموشی...

بهمن بابازاده: مفهوم «تراژدی» در موسیقی ایران، مدت‌هاست که دیگر فراتر از فاجعه و مصیبت است... به فهرست مصیبت‌هایی که در همین سال‌های اخیر برای برخی بزرگان این حوزه رخ داده، توجه کنید: ناصر عبداللهی، فرهاد مهراد، فریدون فروغی، مرتضی پاشایی، بهنام صفوی، حبیب محبیان، همایون خرم، محمدرضا شجریان و... اینها تنها بخشی از مصیبت‌های موسیقی در سال‌های اخیر است. هر اسم، هر یاد و هر صدایی که خاموش می‌شود، انگار بخشی از خاطرات و زیرصداهای مهم‌ترین اتفاقات زندگی‌مان را دفن کرده‌ایم و بعد در سالگرد هر کدام از این رویدادها باید دوباره بنشینیم و یک دورِ تکراری را ادامه دهیم؛ مرگ، تراژدی، خاطره‌نویسی، فراموشی... .

    حمید‌رضا صدر در اولین صفحه آخرین کتابش «از قیطریه تا اورنج‌کانتی» یک ورودی تکان‌دهنده را در ذهن مخاطبانش کوبیده و نوشته: «ای داد که چه سفری پیش‌رو داری، پسرجان. سفری متفاوت با سفر‌های پیشین. سفری بدون سرخوشی، سفری بدون خنده. سفری بی‌بازگشت. سفری با پرسش‌هایی پیش‌پا‌افتاده: حقیقت زندگی در سلامتی است یا بیماری؟ از‌دست‌دادن مهم‌تر است یا به‌دست‌آوردن؟ امید قوی‌تر است یا نومیدی؟ فقدان چیست و وفور کدام است؟».

من از ساعت هشت صبح روز 21 اردیبهشت‌ با توییت تلخ «ابوذر زمان» از خواب بیدار شدم و برق از چشمانم پرید: «بابام رفت، بابا برای همیشه رفت...». همین جمله کافی بود که 24 ساعت پرفشار کاری را تجربه کنم و در همه این ساعت‌ها این جملات حمیدرضا صدر از جلوی چشمانم کنار نمی‌روند: «ای داد که چه سفری پیش‌رو داری، پسرجان».

مرگ واقعیتی هولناک است که وقتی راوی‌اش، پسری باشد که عاشق پدرش است، این واقعیت به شکل آزاردهنده‌تری به تن و جان هر بیننده‌ای می‌چسبد. برای من آن لحظه‌ای که این جملات تایپ شده، موقعیتی غیرقابل درک است: ««بابام رفت، بابا برای همیشه رفت...». حتی تصور اینکه توانایی یا جرئت بودن در آن لحظه را داشته باشم یا نه، خارج از حد و درک و ذهنیت من است. اما موضوعی است که به مرور و در ساعات گذشته از نزدیک‌ترین حالت ممکن شاهدش بودم و باید راوی درستی برای تاریخ باشم.

«حسین زمان»، خواننده نسل اول پاپ بعد از انقلاب، بعد از تحمل یک دوره سخت بیماری سرطان درگذشت.

خیلی از شماهایی که این خبر را از دیروز در هزاران کانال و پیج دیده‌اید شاید هیچ شناخت درستی از این خواننده نداشته باشید. به هر حال بعد از جابه‌جا‌شدن «نقطه عطف تاریخ موسیقی در ایران(!)»، کمتر مخاطب موسیقی‌ای را می‌توان یافت که در نسل امروز بتواند درکی درست از نسل اول موسیقی پاپ در ایران داشته باشد؛ نسلی که «شبیه‌خوانی» شاخصه اصلی‌اش بود و شروع حرکت قطار پاپ بعد از انقلاب، خواه‌ناخواه تحت تأثیر مشاهیر لس‌آنجلسی استارت خورد. حسین زمان از همان نسل بود. او به مرور راهش را از بقیه جدا کرد و شد منتقد اصلی ساختار فرهنگی ایران و مفاهیم اعتراضی به مرور در ترانه‌هایش برجسته شد. آنهایی که مزه سانسور و بایکوت آن دوره را دیده یا چشیده‌اند، خوب می‌دانند که مثلا سانسور 20 سال پیش در ایران چه پدیده سختی بود. در آن دوره برچسب ممنوع‌الکاری اگر روی هر خواننده‌ای می‌افتاد، عملا مترادف با ممنوعیت از هر نوع فعالیت و اظهار‌نظر بود. نه فضای مجازی و «سوشال‌مدیا»‌یی بود که آزادانه حرفت را بی‌واسطه به گوش مخاطب برسانی و نه رسانه‌ها تا این حد گسترش پیدا کرده بودند. «حسین زمان» در آن دوره ممنوع‌الکار و البته «ممنوع‌الهمه‌چیز» شد. او به خاطر جنگ با عراق، قید درس و دانشگاه را در آمریکا زد و به گفته خودش «به محض رسیدن به ایران، به کلاس‌های آموزشی جنگی رفتم و زود خودم را خط مقدم رساندم. مملکت آدم شوخی‌بردار نیست و من برای خاکم از همه چیز گذشتم...». حسین زمان عاشق ایران بود. در نشست خبری آخرین کنسرتش در سال 98 از او پرسیدند: «چرا مثل شادمهر از ایران نمی‌روید؟».

ویدئوی این نشست خبری و این سؤال را منتشر کردم تا پاسخ حسین زمان را همه مدیرانی که 17 سال او را ممنوع‌الکار کرده بودند، بار دیگر ببینند و از رفتار و رویکردی که علیه او داشتند، تا همیشه شرمنده بمانند. اینکه او چقدر عاشق کشور بود. عاشق خاکش. اینکه «اگر قرار بود از ایران بروم، چرا برگشتم؟ من که در بهترین دانشگاه آمریکا بودم. می‌توانستم بمانم و زندگی دیگری را تجربه کنم. من عاشق این خاکم. همه زندگی و دار‌و‌ندارم همین مملکت است...».

خیلی‌ها نمی‌دانند که «حسین زمان» همین مجوز کنسرت مرداد سال 98 را هم با فشار و تهدید گرفت. در چشم‌های من نگاه کرد و گفت: «رفتم پیش مدیر دفتر موسیقی و گفتم اگر مجوز کنسرت من که هفته آینده است تا چهارشنبه صادر نشود، از صبح پنجشنبه جلوی ساختمان دفتر موسیقی تحصن می‌کنم و تمام فریادهای این 17 سال ممنوعیت را سر شما خالی می‌کنم».

چهار روز مانده به کنسرتش مجوز صادر شد. بلیت‌فروشی چنین کنسرتی در چهار روز قطعا فاجعه است و ضرر و زیان بزرگی را برای برنامه‌گذار در پی داشت، ولی کل تیم محکم پشت ماجرا را گرفتند و کنسرت برگزار شد. پیشنهاد دادم حالا که مجوز داده شده، چند ماه کنسرت را عقب بیندازید تا فرصت بلیت‌فروشی داشته باشید و تبلیغات درست اتفاق بیفتد. نپذیرفت و آن جمله مهم را بر زبان آورد که من امروز (ساعت هشت صبح جمعه 22 اردیبهشت) متوجه منظور و دلیلش شدم: «من دیگر وقتش را ندارم آقای بابازاده!».

بالاخره ارکستری بزرگ و شیک روی صحنه برج میلاد آمد و «حسین زمان» با آن لباس سفید و آن ریش همیشگی، به آرزویش رسید. آرزویی که دیگر زمان و مکانش مهم نبود. او 17 سال هزینه داد و فقط همین کنسرت آخرین تجربه رسمی کنسرتش در ایران بود و‌... ماند.

من بعد از نوشتن و ارسال این یادداشت باید با سرعت نور خودم را به قطعه هنرمندان برسانم؛ جایی که مراسم تشییع و تدفین «حسین زمان» برگزار خواهد شد. در همه مسیر {احتمالا} «برادر جان» با صدای حسین زمان را می‌شنوم و صدای ضبط ماشین در حداکثری‌ترین حالت ممکن است. احتمالا مردم باز هم حماسه‌ای می‌آفرینند و با حضور در مراسم تشییع او، یاد و خاطره‌اش را گرامی خواهند داشت. همکاران و دوستدارانش برای وداع می‌آیند و شنبه صبح این یادداشت هم در روزنامه منتشر خواهد شد و ما از ظهر شنبه دوباره یک مسیر همیشگی و یک دور تکراری را ادامه خواهیم داد تا مصیبت بعدی؛ تا مرور و دفن همه زیرصداهای مهم لحظات زندگی‌مان؛ تا «مرگ، تراژدی، خاطره‌نویسی، فراموشی...».