گرش ببینی و دست از ترنج بشناسی
گابریل مارسل در سخنرانیهای گیفورد (Gifford Lectures) ارائه در دانشگاه ابردین اسکاتلند تحت عنوان «رازِ بودن» ذیل توضیح اهمیت موقعیت انضمامی، میگوید: از نشانههای بیقراری انسان جدید آن است که او وزنِ وجودی خویش را از دست داده است. به باور او در ساحتِ بودن با دیگری و قرارگرفتن در روابط بینالاذهانی و تقلا برای دستیابی به موقعیتی مساعدتر، کیفیت زندگی انسانی ما قوام میگیرد. وی یک دهه بعد، در سخنرانی دانشگاه هاروارد خود حول زمینه اگزیستانسیل شأن انسانی و جستوجوی منشأ متعالی در یک زندگی گذرا، مطرح میکند که استقرار در ساحت روابط انسانی مفید و مؤثر، صعود به ساحت امر متعالی است.
علی نوازنی-پژوهشگر سیاستگذاری و مدیریت فرهنگی: گابریل مارسل در سخنرانیهای گیفورد (Gifford Lectures) ارائه در دانشگاه ابردین اسکاتلند تحت عنوان «رازِ بودن» ذیل توضیح اهمیت موقعیت انضمامی، میگوید: از نشانههای بیقراری انسان جدید آن است که او وزنِ وجودی خویش را از دست داده است. به باور او در ساحتِ بودن با دیگری و قرارگرفتن در روابط بینالاذهانی و تقلا برای دستیابی به موقعیتی مساعدتر، کیفیت زندگی انسانی ما قوام میگیرد. وی یک دهه بعد، در سخنرانی دانشگاه هاروارد خود حول زمینه اگزیستانسیل شأن انسانی و جستوجوی منشأ متعالی در یک زندگی گذرا، مطرح میکند که استقرار در ساحت روابط انسانی مفید و مؤثر، صعود به ساحت امر متعالی است.
با خود میاندیشم در وصف تجربه زیسته با نمودی از همان رابطه انسانی مؤثر در ساحت متعالی، چگونه میتوان از مینیاتورِ وجودِ متبرکِ تعالییافتهای نوشت که در کوشش برای تولد دوم و بازآفرینی خویشتن خویش -مضمون مؤکد سیمون وِی و عینُالقضات- گاه در منظرپردازی خصائل ستوده از قلموی سمور و گاه در نگارگری خصائصِ مستحسن از قلموی سنور بهره جسته است؟
عبدالرشید الصادق المحمودی -داستاننویس، شاعر و ناقد مصری- در کتاب طه حسین بین السیاج و المرایا، تعبیر دلکش و تأملبرانگیزی در وصف غربت احوال طه حسین دارد.
«زندگی در میان پرچینی از سیم خاردار که اشارهای است به چشمان نابینای او و دیوارهای از آینه زلال که استعارهای است از دل مصفای روشنبین او که چشماندازهای هستی جان را مینگرد». وصفِ بلندای شأن پیر پرنیانی روزگار ما، علامه محمدعلی موحد، سهل و هموار نیست. مگر به آینهگردانی روشنای دل. و به تعبیر حافظ: دیدن روی تو را «دیده جانبین» باید. از ایشان یک سینه سخن دارم. از بختِ خوش، برهه مهم و مغتنمی از عمرم در باغستانِ مِهر و معنویت و معنای محضرِ همیشه پرفیض آن وجودِ فیاض، بالید و شکفت و نضج گرفت. با ایشان در گلستانههای رنگین و معطر و خوشمنظری، گلگشت داشتهام و «زان میکه در پیمانهها اندر نگنجد خوردهام!» هر جرعه، سوختبار یک عمر، زندگیِ مسعود است. قرابهای از آن خُمخانه حکمت و معرفت را به شاباش سور یکصدمین زادروز مبارکشان بر پیشخوان میگذارم.
ز زلفِ عنبرینش عودی اندر مجمر اندازم
عصرِ پاییزی دلانگیزی، حسبِ مهرورزی و دلنوازی ایشان، به روستای پایکوهی راحتآباد رفته بودیم. دور تا دور، مناظری چشمنواز و دلربا از مراتع بارانخورده پیلان تا یال سرخک و یال سهور و دیودرّه و آتشکوه، غرقِ نوای گرمِ مرغانِ خوشالحان، بر بلندای امنی سُکنی گرفتیم. خرمی بوستانِ دلِ حکیم اما از لونی دیگر بود. و من سراپا سمع، که «سرّ هر چیزی تو از دانا طلب» و تو گویی تداعیِ ذهنیِ موعظه مسیح علیهالسلام بود بر فرازِ جبل الزیتون. با این تفاوت که «جز من و یار نبودیم و خدا با ما بود». از چرکابه کردار قومِ تیرهروزِ نگونبختی رمیده و از آن حقکشیِ عریان، عمیقا مُکدّر بودم. با عتابِ ملیحی فرمودند: در دهِ جُغدان فضولی میکنی؟! سری تکان دادم به لبخندِ کنجکاوی، که از ماجرا و محتوای اشارتِ ایشان، بیخبرم. با تبسمِ شِکرینی خواندند:
جغدها بر باز اِستم میکنند/ پر و بالش بیگناهی میکَنند
جرم او این است کو باز است و بس/ غیر خوبی جرمِ یوسف چیست پس؟
وجدی در وجودم به پا خاسته بود. ایشان امواجِ شوق که بر صخره سینهام میکوفتند را از جویبارِ چشمانم پاییده بودند. با قوت و صولت ادامه دادند:
قلب را که زر ز روی او بجَست/ بازگشت آن زر، به کانِ خود نشست
پس مسِ رسوا بمانَد دود وَش/ زو سیهروتر بمانَد عاشقش
عشقِ بینایان بوَد بر کانِ زر/ لاجرم هر روز باشد بیشتر
و این چیرهدستیِ منحصرِ ایشان است که بحرِ عمیقِ معنایی، به کوزه عبارتی میافشانند. و البته از چنان سبویی، یک عمر میتوان آتشِ دل فرونشانید و سیراب گشت.
در مسیرِ بازگشت، یادداشتهای پراکندهام که به اشارتی نقش زده بودم را بوجاری میکردم. آن ابیات اما همانند آفتابِ تموز، آشیانِ دلم را گرمایی دگر بخشیده بود. با دامنی گل و سنبل و ضیمران حکمتهای ناب، سرخوش به خانه رسیدیم. گُلدختِ پُرمِهر ایشان -بهار بانو- که روی گشاده و طبع کریمانهشان، فرخندگی دوصد نوبهار همراه دارد، با شربت آمیخته به شاه اسپرغم، عطرافشانی پدر را تکمیل کردند. کاشانه دلِ اهلِ این خانه، دکان عطاریست.
خنکایِ صبحِ همایونیِ تیرگانی، همجوار ایشان در ایوانیِ مُشرِف به دریای مرمره نشسته بودیم.
بحرِ مرمره، رزین و متین و موقر بود. نقرهایِ رَخشانی که در افق خاکستری مینمود. اما طمأنینه دریای چشمانِ مولانای ما، از عمق و سکینه و قرارِ افزونتری برخوردار بود. نسیمِ معطری از سوی بحر میوزید و طعمِ خوشِ چای با کنافه کادایف «بیاراست گیتی بسان بهشت». همان منظره را دستمایه بحث گرفتم و گفتم: «هنگامی که بحر، حلیم است و با وزانت و رضایت میگذرد، هیچ ملّاحی مشوش و مضطرب نمیشود. هیچ قایق و زورقی متزلزل نمیگردد. اما وقتی دریا ناآرام و بیقرار میشود، سامان و انتظام از میان میرود. شمس در مقالات، ارمغانِ نادرهای برجای گذاشته است: در اندرونِ من بشارتی هست. عجبم میآید از این مردمان که بی آن بشارت شادند. اگر یکی را تاجِ زرّین بر سر نهادندی، بایستی راضی نشوندی. که ما این را چه کنیم. ما را آن گشادِ اندرون میباید!
میان آن بشارت با آن گشادِ اندرون، نسبتِ تنیده مُتقنی وجود دارد. و پُر واضح است که بعد از ورود به چنان پردیسی، بحرِ وجود آدمی، از طمأنینه مستدام و طراوتِ سرشارِ مستمر، برخوردار میگردد. اما پرسشِ بُغرنج اینجاست که چگونه میتوان به چنان قلّه شامخی رسید؟
ناهار، میهمانِ مهندس فرشتهخو -دامادِ عطوفِ استاد- بودیم. نیکمردی که در سخاوت و کرم، آیتی از لطف و احسانند و به مُسمّا و محتوا فرشتهخوی. و من لم یذق لم یدر!
سفره رنگینی از کاشارلی، پاتلیجان، ایزگارا بالیک؛ همراه پسغذای هاویچ دیلیمی و تریلیچه، نمودی از مُنتهای مهماننوازی و تکریمِ خانوادهای بود که سرشتشان از تارِ اشفاق و پودِ اکرام، تافته و بافته است. و مقدمه نوشین و گوارایی بر پاسخِ پُرحلاوت و هستیسازِ فرزانه ژرفاندیشِ ما، که لمعان طورِ سینا به سینه دارند.
در باغِ طربناکِ دلگشایی در سواحلِ فلوریا با حضرت استاد قدم زدیم. مرغانِ دریایی با آزرم و ملایمت، بال میگشودند و گردِ هر بام و برزنی که خوش میداشتند، مینشستند. در کارگه ذهنم یادِ گرمِ آذرباد میتوفد. ریچارد باخ، چه نقشِ ماندگاری بر سراچه دل و دیده ما به جا گذاشت. مولانا موحد با تأنی و استحکام، قدم برمیداشتند. کنارِ کاجِ رعنایی ایستادند. معطوف و متمرکز، دوردستِ دریای مرمره را مینگریستند. خواندند:
بدان گلزار بیپایان نظر کن/ بدین خاری که پایت خست منگر
همایی بین که سایه بر تو افکند/ به زاغی کز کف تو جست منگر
چو سرو و سنبله بالاروش کن/ بنفشهوار سوی پست منگر
چو در جویت روان شد آب حیوان/ به خم و کوزه گر اشکست منگر
به هستیبخش و مستیبخش بگرو/ منال از نیست و اندر هست منگر
به دام عشق مرغان شگرفند/ به بومی که ز دامش رست منگر
تو صافان بین که بر بالا دویدند/ به دردی کان به بن بنشست منگر
جهان پر بین ز صورتهای قدسی/ بدان صورت که راهت بست منگر
دلم را انگار کُنی نخلستانِ مُطرّای مجولِ بوذنیب. مجلّد مفصّل و مستوفایی در غزل، مستتر است. از بُنِ جان باور دارم این زَرگفتارِ ثمین، برای زاد و رهتوشه همه عمر سالک در زندگی، کفایت است. خوشا جانِ نیکاختری که این غزل در آن همانند درختی مثمر، سر بر آسمان و رو به آفتاب، راسخ است.
در دلِ عارفانِ حضرتِ تو/ صد نهال از محبتت مغروس
کریستین بوبن در کتاب «نور جهان» مینویسد: «بهشت شاید همان جایی باشد که در آن دلی گشاده بهسانِ آسمان داریم».
رسیتالِ فرناز مدرسیفر در کلیسای سنتمری و خانه فرهنگ ژاک دوآمِل را گوش میکنم و در کوچهباغِ بارانخورده خاطراتم که از پیرِ پرنیانیِ روزگارم بهره داشتهام، به کیفوری و سرمستی تفرّج میکنم. وه که چه بسیار عطرِ بهشت را شمیدهام.
بیهقی در المحاسن و المساوی روایتی در باب فقرات عمر و ممیّزات مراحل، نقل میکند. طُرفهای ارمغانِ صدسالگیست. به اقتفای همان حُسن، آرزو میبرم که مجال گلشنافروزیهای مولانا موحد -این درّةالتاج فرهنگ روزگارِ ما- افزون گردد.
و:
جهان پُر زر باید/ تا نثار کنم وصل تو را