|

شریعتی، سر معلم

من امروز فهمیدم از پشت پارک پایین کوچه سلیمی، همان پارکی که همه‌ ما زیر درخت‌هایش دنبال یک وجب سایه التماس می‌کردیم، می‌رسیم به شهر کتاب مرکزی. نمی‌دانم محدوده را چطور در ذهنم اندازه گرفته بودم که فکر می‌کردم شهر کتاب خنک و بزرگ مرکزی با آن همه کتاب و وسایل هیجان‌انگیز، احتمالا از اینجا، همین‌جایی که ما ایستادیم، فاصله دارد... خیلی هم فاصله دارد... مثلا فاصله‌اش می‌تواند اندازه ۹ ماه پیاده‌روی باشد از زندان اوین تا مثلا همان املت‌‍‌فروش نرسیده به مطهری که در کنار دکانش روی آن صندلی‌های معوج و شکسته می‌نشستیم و املت می‌خوردیم و انگار مزه‌اش مال بهشت بود.

شریعتی، سر معلم
شهرزاد همتی دبیر گروه جامعه روزنامه شرق

شهرزاد همتی: من امروز فهمیدم از پشت پارک پایین کوچه سلیمی، همان پارکی که همه‌ ما زیر درخت‌هایش دنبال یک وجب سایه التماس می‌کردیم، می‌رسیم به شهر کتاب مرکزی. نمی‌دانم محدوده را چطور در ذهنم اندازه گرفته بودم که فکر می‌کردم شهر کتاب خنک و بزرگ مرکزی با آن همه کتاب و وسایل هیجان‌انگیز، احتمالا از اینجا، همین‌جایی که ما ایستادیم، فاصله دارد... خیلی هم فاصله دارد... مثلا فاصله‌اش می‌تواند اندازه ۹ ماه پیاده‌روی باشد از زندان اوین تا مثلا همان املت‌‍‌فروش نرسیده به مطهری که در کنار دکانش روی آن صندلی‌های معوج و شکسته می‌نشستیم و املت می‌خوردیم و انگار مزه‌اش مال بهشت بود. حالا به نظر من هر خاطره خوب، خنک و قشنگی، هر خاطره‌ای که در آن زندگی جاری است، از ما خیلی فاصله دارد نیلوفر... فاصله‌های نزدیک برای ما سربالایی زندان اوین است، زمین خاکی و تمام‌نشدنی جلوی زندان قرچک است و همین کوچه پشتی دادگاه انقلاب که ما به امید دیدن حتی یک چرخ از ماشینی که تو را داخل دادگاه می‌آورد، روبه‌روی در می‌نشینیم و به سربازان کم‌حوصله التماس می‌کنیم که بگذارند اینجا زیر آفتاب بمانیم تا شاید حداقل رنگ ماشینی که تو را به دادگاه می‌آورد، برای ما آرامش‌بخش باشد. نیلوفر، من نمی‌دانستم شهر کتاب محبوبم آن‌قدر به دادگاه انقلاب نزدیک است. یک ساعت و نیم گذشته بود از وقتی که تو داشتی احتمالا آن بالا از خودت دفاع می‌کردی. همان موقع که از گرما صورتم سوخته بود و آخرین جرعه آب را روی سرم ریختم، چشمم به ساختمان قرمز و خوش‌رنگ شهر کتاب افتاد. بعد با خودم فکر کردم که کاش از تو درباره جاهای قشنگ هم بپرسند... اصلا بپرسند شما نه به‌عنوان متهم، به‌عنوان یک خبرنگار که قلم داشتی، قشنگی را چه می‌دانستی؟ بعد برق چشم‌هایت همه چیز را نشان می‌داد... وقتی از صعود حرف می‌زدی، وقتی درباره کوه می‌گفتی و سفر، وقتی درباره طبیعت می‌گفتی آنها دنیای تروتمیزت را می‌دیدند. من چند دقیقه قبل از آنکه تو را سوار ماشین کنند تا دوباره به زندان برگردی، خودم را به داخل شهر کتاب رساندم... باد خنک روی صورتم کوبید... چشم‌هایم را بستم و بعد از چند ثانیه که باز کردم، خودم را آشفته در مونیتور بزرگ شهر کتاب دیدم... فکر کردم اگر مثلا الان به جای دادگاه بین این کتاب‌ها بودی، چه بر‌می‌داشتی؟ از میان گلدان‌ها چه؟ از میان آن گردنبندهای قشنگ؟ نیلوفر آب را دیوانه‌وار سر کشیدم و هوای خنک را در ریه‌ام دادم... انگار داشتم برای یک اتفاق بزرگ آماده می‌شدم. همان وقتی که همه ما سر خیابان معلم جمع شده بودیم و وکیلت از دادگاه بیرون آمده بود، آن سمندی که از کمرکش کوچه سلیمی بالا می‌آمد، توجهم را جلب کرد... بعد چشم‌هایم را جمع کردم تا از پشت شیشه‌های دودی، مسافرانش را حدس بزنم... بعد سایه قشنگت را دیدم... همان‌طور سرحال و سرخوش مثل یک روز سه‌شنبه معمولی، دستانت را محکم تکان دادی... و فریادهای بلند نیلوفر ما تمام خیابان معلم را برداشت... من دو بار اسمت را صدا زدم... به بلندترین شکل ممکن... به بلندای ۹ ماه انتظار... و تو حتما آن را شنیدی. نیلوفر، پشت آن پارک کوچک خیابان سلیمی که یک عالم گربه‌های لاغر دارد، دیوارهای شهر کتاب را می‌شود دید. این بار با هم به آنجا می‌رویم و از روزی برایت می‌گویم که خیابان معلم چقدر زیبا بود... .