نقدی بر جامعهشناسی خردهروایتگرا و نیز تِز انباشته
واژه «Problematic» و ارتباط آن با جامعه هدف
در زبان فارسی واژه «Problematic» (پروبلماتیک) را معانی چندی دادهاند؛ از آن جمله میتوان به معنای «مسئله» اشاره کرد. یکی از مسئلههای بنیادین در حوزههای تاریخ، جامعهشناسی، روانشناسی و... طرح یا پیبردن به وجود یک «مسئله» و سپس ارائه راهکار و راهحل برای آن است. آنچه دراینمیان اهمیت دارد، کارآمدبودن راهکارها و راهحلها و تناسبش با «مسئله» است.
در زبان فارسی واژه «Problematic» (پروبلماتیک) را معانی چندی دادهاند؛ از آن جمله میتوان به معنای «مسئله» اشاره کرد. یکی از مسئلههای بنیادین در حوزههای تاریخ، جامعهشناسی، روانشناسی و... طرح یا پیبردن به وجود یک «مسئله» و سپس ارائه راهکار و راهحل برای آن است. آنچه دراینمیان اهمیت دارد، کارآمدبودن راهکارها و راهحلها و تناسبش با «مسئله» است. بیگمان بخش عمدهای از کارآمدی راهحل، وابسته به درک درست از فلسفه زیستی و پیوستار تاریخی جامعهای است که «مسئله» درباره آن مطرح شده (جامعه هدف) است؛ امری که معمولا در راهکارهای کسانی که انباشته از تزهای گوناگون -غربی و شرقی- هستند و در پی تطبیق جامعه هدف با آن تزها، نادیده گرفته میشود. در نگاه اینان، راهکار و راهحل، شرقی و غربی یا خودی و بیگانه ندارد! و ازاینرو میتوان چارچوبهای نظری گوناگون را در سراسر جهان و در هر جامعهای اجرا کرد و بر طبق آنها راهکار ارائه داد! اینگونه نگاه ویژه آن دسته از اعضای هیئت علمی و نیز کوشندگانی است که در پرتو «ترجمهزدگی» دارای اطلاعات و دانش بسیاری هستند؛ اما باور دارم که در حوزه شناخت و آگاهی از مسائل حیاتیِ زیستی و تاریخی جامعه –عمدتا- ضعیفاند و بههمیندلیل راهکارها و پیشنهادهایشان کارایی لازم را ندارد و حتی اگر هم بنا بر نیروی اجبار یا وابستگی به برخی نهادها موفق به اجرای طرحهای خود شوند، میوه و رهاورد این کار، گسستهای اجتماعی و فرهنگی و تاریخی برای ملت ایران خواهد بود؛ همانگونه که بخشی از این رهاورد را در عملکرد دولتمردان و صاحبمنصبان، از حدود ۱۵۰ سال پیش تا به اکنون، بهوضوح میتوان دید؛ زیرا یا «مسئله» را درست طرح نکردهاند یا در درک و برداشت از آن، راه به خطا بردهاند. چندی پیش در نشستی حضور یافتم و در آنجا جامعهشناس محترمی در پاسخ به پرسشی که کردم، از قول چند اندیشمند علوم انسانی مطلبی را نقل کرد، بر این مضمون که: یکی از ایرادهایی که به «بوردیو» میگیرند، این است که چرا اینقدر پاریسی مینویسد! به گمان نگارنده همین نقل گفتهها و -فراتر از آن- مطالبی استوارتر و ریشهدارتر نشان میدهند که یک اندیشمند تاریخ یا جامعهشناسی و... نباید در ارائه راهحلهای خود از عنصرهای (المانهای) جامعه خویش فاصله معنادار بگیرد. درست است که انسان -بهعنوان یک پیکره و روح یکسان- میتواند در سراسر جهان بررسی و کاوش شود و نظریههای گوناگونی دربارهاش بدهند؛ اما همان انسان مؤلفههای غیرجهانی (غیرگلوبال) نیز دارد که در شناخت دقیقتر او کارسازند و باید در راهحلها به آن توجه شود، حتی در بُعد ملی نیز برخی خردهمؤلفههای محلی هستند که باید ارزیابی شوند. ازاینرو باورمندنبودن آن شخص و هماندیشان او به راهکارهای ملی (ایرانی) و در کنار آن نقل گفتهای چنین درباره «بوردیو» -یا هرکس دیگری- تناقضآمیز است. عنصر کلیدی در نگاه به هر «مسئله» این است که ببینیم آیا آن مسئله برآمده از سیر تاریخی و زیستی یک کشور (ملت) و دگرگونی درونزای آن است یا حاصل یک نگاه برونزا و در پیوند با تحولهای دیگر نقاط جهان؟ بدیهی است که در موضوع دوم با «مسئلهای» سروکار داریم که یا یک «برساخت» و مسئلهای جعلی است یا تحمیل مسئلهای ناهمگون به بافت جامعه، مانند آنچه درباره زبان ملی (فارسی) و مسائل تیرهای و قومی شاهد آن هستیم و در دهههای اخیر -بهویژه امروز- هم از سوی رسانههای بیگانه و هم از سوی ناآگاهان و دشمنان داخلی با آن روبهرو شدهایم؛ پس بدیهی است که تعریف مفاهیمی مانند حقوق، ارزشهای ملی و... باید بر پایه آگاهی از زیست تاریخی ایرانیان انجام شود و نه از روی چارچوبهای دیگری که عمدتا رهاورد جنگهای جهانی اول و دوم هستند و هیچ محلی از معنا در خوانشِ جامعهای دیرپا مانند سرزمین و کشور ایران ندارند.
ازجمله ایدههای مطرح، ایده مبهم -و شاید بتوان گفت خطرناک- گسترش «مردممحور» است که «خردهروایتگرایان» آن را مطرح میکنند. بنا بر باور اینان (که نمایندگان نامآشنایی در حوزههای نقد ادبی، تاریخ، جامعهشناسی و فلسفه دارند) باید بگذاریم که مردم خود روایتگر خود باشند. تا به اینجای کار ظاهرا مشکلی نیست و نظری بجا و نیکوست؛ اما باید پرسید بنیانها و تعاریف این روایت از کجا آمدهاند؟ هدف از این روایت چیست؟ قدرت خردهروایتها و خردهفرهنگها تا کجاست؟ (البته از نظر اینان خردهفرهنگ وجود ندارد و فرهنگها وجود دارند!) آیا این روایتها باید با روایتی فراگیرتر و کلانتر پیوند بگیرند یا بهتنهایی استقلال دارند و خودبسندهاند؟! نگارنده که نگاهش معطوف به جامعه ایران و تاریخ و فرهنگش است، بر این باور است که خردهروایت بهتنهایی نمیتواند بیانگر تاریخ ملی باشد و عقیم و گنگ است (اگرچه ارزش خود را دارد). درست است که هریک از آنها اجزای مهم، ارزشمند و سازنده فرهنگ ایرانیاند؛ اما تمرکز بیش از اندازه بر «مردممحوری» و «منطقهمحوری» سبب دیوارکشی ناملموس -و در آینده ملموس!- میان ملت ایران خواهد شد. جالب است که «خردهروایتگرایان» که به زبان گزنده زندهیاد جواد طباطبایی ایراد میگرفتند -که گاه ریشه در ستیزه و سوءاستفاده دیگران از این نقطه ضعف او، در برابر دلسوزیاش داشت- خود تاب هیچ خردهگیری و انتقادی را ندارند! و مانند همان جامعهشناسی که در این مطلب نقلی از او آوردم و حلقه همباورانِ «خردهروایتگرا» با زبانی گزنده پاسخ پرسشها و انتقادها را میدهند و هرگونه جستوجوی راهکار ایرانی و ملی را از بیخ و بن طرد میکنند و بیان اینگونه جملات از سوی افراد را به خاطر شباهت با جملات نهادهای حاکم، به کناری مینهند؛ درصورتیکه جملات ممکن است با یک ظاهر بیان شوند؛ اما از دیدگاههای گوناگون: یکی از دید ملی، یکی از دید ایدئولوژیک و... با اینکه معتقدم راهکارهای برخورد با «مسئلههای» تاریخی و اجتماعی ماهیتی شناور دارند و بخشی از آنها در یک دادوستد فرهنگی و علمی با دیگر جوامع -که بدون آن فرهنگ میمیرد- به دست میآیند؛ اما این به آن معنا نیست که راهکار به کلی بیگانه از جغرافیا و ملت یک کشور باشد، به نظر میرسد بنا بر تجربه تاریخی، هرگونه بهرهگیری از چارچوبهای نظری اندیشمندان جوامع دیگر، در نهایت باید ایرانیزه شود و خوانشِ اسطوره، هنر و به طور کلی «فرهنگ» از راه آن انجام گیرد. آنچه باید از «خردهروایتگرایان» پرسید، این است که چرا به این اندازه علاقهمندند تا کشور ایران را به طور چندتکه، چندرنگی و چندزبانی ببینند؟! ما بر این باوریم که هرگونه ارزش و مؤلفه محلی و تیرهای مانند پوشاک، آیین، گویش و لهجه و... باید بهعنوان میراث کشور (و نهتنها یک منطقه) حفظ شود و این رنگارنگی خود یکی از زیباییها و شگفتیهای ایران است؛ اما تأکید بیش از اندازه بر تفاوتها، منطقهگرایی و «تیرهمحوری» از سوی «خردهروایتگرایان» را نمیتوان درک کرد، مگر -خواسته یا ناخواسته- عزم بر چندپارگی ایران داشته باشند. اگر اینان باور دارند که دخالت بیش از حدِ سیستمی، در امر فرهنگ نادرست و زیانبار است، چرا خود برای برهمزدن بنیانهای درونزای هویت تاریخی ملت ایران میکوشند؟ اگر ایرانیان در درازای صدها و هزاران سال به ارزشهایی عموما مشترک و سراسری رسیدهاند که در حافظه تاریخیشان رسوب کرده است (همان که آن را «ساختار فرهنگ» مینامیم) چرا دوام این رسوب را تاب ندارند و میخواهند بر پایه تئوریهای بیرونی، برای جامعه ایران نسخه بپیچند؟ برای نمونه، آیا آنها میان مردمان مازندران و کرمانشاه -یا مناطق دیگر- تفاوت خیلی معنادار و درخورتوجهی میبینند؟! «خردهروایتگری» افراطی و بارش تبلیغی آن، پس از اختلال در حافظه تاریخی، به هر بخش از مردم اجازه خواهد داد که خود را بیهیچ وابستگی به مردمانِ دیگرِ ملت ببیند و در آینده هرگاه اراده کند، از آنان گسسته شود. باید به باورمندانِ «خردهروایتگری» گفت که دیدگاه شما نسبت نزدیکی با اقدامات بعضی نهادهای سیاسی، آموزشی، برخی نمایندگان مجلس یا مقامات دیگر و نیز ستیزهجویان برونمرزی دارد که علاقهمندند ایران را موزائیکی ببینند و بر آنچه به نظر شما «تفاوت» است، تکیه دارند. در پایان شایان یادآوری است که بگویم، بیشک این یادداشت و سطور برای بررسی و کاوش مسئلهای که پرداختیم، کافی نیست و ممکن است گویای همه زوایا نباشد و جا دارد تا در مجالهایی دیگر به نقد و بررسی بپردازیم و از گفتوگو استقبال کنیم؛ اما چکیده و هدف اصلی نوشتار، تناسب راهکار و مسئله و نیز استقلال -نسبی- راهکارهاست.