دانشگاهی که برای ما بود
آمار جدید رتبههای زیر سه هزار کنکور نشان میدهد 80 درصد دارندگان این رتبهها جزء برخوردارترین خانوادهها هستند. سهم مدارس غیردولتی نیز به همین میزان و با همین درصد است. البته از میان برخوردارها، بالاترین دهک اقتصادی 48 درصد را به خود اختصاص داده که نشان میدهد تقریبا نیمی از رتبههای زیر سه هزار جزء این طبقه به حساب میآیند. تجربه سال اول دانشجویی من در دانشکده علوم اجتماعی دانشگاه علامه طباطبایی سال 1379 درست عکس این آمارها بود.
فاطمه باباخانی: آمار جدید رتبههای زیر سه هزار کنکور نشان میدهد 80 درصد دارندگان این رتبهها جزء برخوردارترین خانوادهها هستند. سهم مدارس غیردولتی نیز به همین میزان و با همین درصد است. البته از میان برخوردارها، بالاترین دهک اقتصادی 48 درصد را به خود اختصاص داده که نشان میدهد تقریبا نیمی از رتبههای زیر سه هزار جزء این طبقه به حساب میآیند. تجربه سال اول دانشجویی من در دانشکده علوم اجتماعی دانشگاه علامه طباطبایی سال 1379 درست عکس این آمارها بود.
روزهای پایانی شهریور این سال به همراه یکی از اقوام و پدر و مادر با یک پیکان به سمت تهران راه افتادیم. پتوی قرمزرنگ سادهای با طرح ببر به همراه داشتم و ساکی از لباس، حبوبات و... . دلنگران آن بودم خوابگاه چطور جایی خواهد بود؟ برای من که از حاشیه یک شهر کوچک و از خانوادهای نیمهکشاورز و نیمهدامدار قرار بود دانشجوی دانشگاهی در تهران شوم، همه چیز در هالهای از ابهام قرار داشت. فکر میکردم سایر همخوابگاهیها از چه طبقه اجتماعی خواهند بود؟ مناسبات روزانهشان چطور است و آیا رفتارهای روزمره من برایشان عجیب نیست؟ خوابگاه در کوهستان هشتم در پاسداران و حوالی فرمانیه قرار داشت؛ خانهای مصادرهای که میزبان 160 دانشجوی ترم اول دانشکده علوم اجتماعی دانشگاه علامه طباطبایی میشد. اتاقها از شش نفر تا هشت و 9 نفره بودند و سهم ما اتاقی در زیرزمین بود، به همراه موشی که گاه به ساکهایمان دستبرد میزد. الهه و فرانک «لک» و ایلامی بودند، معصومه فارس و اراکی، گلاویژ کُرد بانهای و لیلا ترکِ زنجانی، خاطرم نیست دو نفر دیگر چه کسانی بودند و من، فاطمه، نفر هشتم از شاهرود. اتاقهای کناری کسانی از شهرها و روستاهای کوچک شمال (مازندران و گیلان)، از مشهد، پیشوا، خمین و... .
طبقه اجتماعی اغلب ما مشابه بود. معدود کسانی بودند که خانوادهشان حمایتی بیش از وامهای دانشجویی از آنها داشته باشند. همه ما میخواستیم زندگیمان را تغییر دهیم، از نقطهای که در آن قرار داشتیم فاصله بگیریم و آیندهای متفاوت را برای خودمان بر اساس ایدئالهایمان بسازیم. اغلب ما زندگی مختصری داشتیم؛ با سلف دانشگاه ناهارمان تأمین میشد و برای شام اندکچیزی میپختیم. ارزاقی که دانشگاه به ما میداد هم بخشی از هزینهها را جبران میکرد. در هر سفر به شهرهایمان هم ساک و کیفمان را پر از حبوبات، مربا، رب و چیزهای دیگر میکردیم که از این طریق هم هزینههایمان را مدیریت کرده باشیم. تعداد ما خوابگاهیها کم نبود؛ در کلاسهای دانشکده اکثریت را ما داشتیم بهطوری که در کلاس 35نفره تعداد تهرانیها از سه، چهار نفر بیشتر نبود و باز سهم خانوادههای برخوردار در همین حد! با پایان دوره کارشناسی، هرکدام از ما سراغ شغلی رفتیم؛ یکی مثل بیان مددکار شد، سمیه در دانشگاه فردوسی دکتری گرفت و پژوهشگر شد، زینب به فنلاند رفت و آنجا درسش را ادامه داد، یکی دیگر استاد دانشگاه و آن یکی کارمند.
این روزها که خبر آمد سهم افرادی از طبقه من چقدر از کنکور محدود شده و دانشگاههای برتر را فرزندان خانوادههای برخوردار اشغال کردهاند، به آن سالها برگشتم؛ به جوانانی که میخواستند آیندهشان را تغییر دهند، به آنها که دنبال زندگی بهتر بودند و فکر کردم بیست و چند سال بعد سهم طبقه ما از دانش و دانشگاه نیز در حال گرفتهشدن است.