|

سیستان، مدفون در خاک

سیستان دیگر انبار غله آسیا نیست و هیرمند مانند رگ‌های شکافته‌شده‌ای که همه خونش را از دست داده باشد، مرده است. توفان با سرعتی بیش از ۱۲۶ کیلومتر می‌وزد و به مردم گفته شده است از خانه خارج نشوند. از شدت‌گرفتن توفان و غبار تاکنون، حدود هزار نفر به مراکز درمانی مراجعه کرده‌اند.

سیستان، مدفون در خاک

زهرا مشتاق: سیستان دیگر انبار غله آسیا نیست و هیرمند مانند رگ‌های شکافته‌شده‌ای که همه خونش را از دست داده باشد، مرده است. توفان با سرعتی بیش از ۱۲۶ کیلومتر می‌وزد و به مردم گفته شده است از خانه خارج نشوند. از شدت‌گرفتن توفان و غبار تاکنون، حدود هزار نفر به مراکز درمانی مراجعه کرده‌اند. آنها که شغل ثابت و درآمدی ندارند، سفره‌های‌شان مانند جیب‌های‌شان خالی است. و بدتر از آن افرادی بدون شناسنامه‌ هستند که یارانه‌ای هم نمی‌گیرند که حداقل نان خالی بخورند. امید چندانی به مذاکرات دیپلماتیک با طالبان، برای حقابه ایران از هیرمند نیست. دیگر نه دامداری وجود دارد و نه کشاورزی. از زمین و آسمان خاک می‌بارد. مردم خسته و مأیوس‌اند. طرح انتقال آب از دریای عمان و شیرین‌کردن آن نیز، به دلایل زیست‌محیطی و طرح‌های ناموفق مشابه، شدنی و منطقی به نظر نمی‌آید. سیستانی‌هایی که می‌توانند، زهک و هیرمند و زابل و قرقری و روستاهای خود را یکی پس از دیگری ترک می‌کنند. خیلی‌ها به استان گلستان می‌روند؛ اما مگر می‌شود همه بروند. استان پهناوری مانند سیستان‌و‌بلوچستان که کیلومترها مرز مشترک با پاکستان و افغانستان دارد و یکی از مهم‌ترین مرزهای کشور است، اگر خالی از سکنه شود، می‌تواند محلی برای حضور اشرار خطرناکی مانند داعش، القاعده و طالبان شود. چه باید کرد؟ آیا مطالعه سرزمین‌هایی با موقعیت‌های جغرافیایی مشابه و کمک‌گرفتن از کارشناسان متخصص می‌تواند راه‌گشا باشد. سیستان نیازمند کمک‌های فوری است.

    

در ماشین که باز شد، باد گرم هنوز داشت شال مردها را در بیرون تکان می‌داد. زهرا گفت اذیت نمی‌شوید بشکه‌ها را تو بیاورم؟ من جواب دادم نه و جمع‌تر نشستم. دبه‌های 20لیتری را چید جلوی پایم و بعد دختر کوچکی پرید روی پایش. کولر بی‌جانی تلاش داشت پرشیای قدیمی و آدم‌های داخلش را خنک کند. زهرا نفسش را یکباره بیرون داد و گفت وای مردم. چه صفی. مگر نوبتم می‌شد. دو روز پیش پنج ساعت در صف بودم. نوبتم که رسید، آب تمام شد. امروز خدا خدا کردم. گفتم خدایا به این بچه رحم کن. مردیم از تشنگی. تازه من خوش‌شانسم. اگر داداشم نبود، مگر می‌توانستم بیایم شهر. 30 کیلومتر راه است. باید آژانس می‌گرفتم، حداقل 150 تا 200 تومان پول رفت و برگشت است. از کجا بیاورم. من هستم و دو تا دختربچه. این چهار سالش و آن یکی دخترم 11 سالش است. شوهرم بلوچ بود، ول کرده رفته. یعنی رفت شهرهای شمال که کار پیدا کند اما به جای کار، یک زن رشتی گرفت و ما را رها کرد به امان خدا. عیب ندارد. همین که اسمش در شناسنامه‌ام است، کافی است. اینجا زن اگر طلاق گرفته باشد، خوبیت ندارد. زندگی برایش سخت‌تر می‌شود. اگر یارانه نبود که خدا می‌داند چطور می‌شد زندگی کنیم. یارانه هم که پولی نیست. خداییش در روستای ما کارت یارانه همه ما دست همین داداشم است. نسیه خرید می‌کنیم. چایی، روغن، شامپو، قند. اگر دستمان برسد، گاهی برنج. بعد سر ماه که یارانه بریزند، خودش از کارت برمی‌دارد. وگرنه اینکه فکر کنی پول و پله‌ای در دستمان باشد، نه. هیچی. بعد دست‌هایش را به هم می‌مالد. دخترک به دست‌های مادرش که در هوا به هم می‌خورد، نگاه می‌کند و چشم‌هایش را برمی‌گرداند سمت جاده تاریک.

آقا مهدی می‌گوید فشار زندگی وقتی زیاد شد که مرز را بستند. از سال 87 تا الان. آن وقت‌ها با تویوتا می‌رفتم سمت نیمروز. روزی سه بشکه گازوئیل می‌بردم. هزار لیتری می‌شد. فقط سوخت که نبود. سفارش‌های دیگر هم بود. مثلا یک مغازه‌دار، شیرآلات سفارش داده بود، یک مغازه دیگر لوله یا چیزهای دیگر. برگشتن هم دست خالی نمی‌آمدم. دوچرخه، ظرف و ظروف، پارچه. هر چیزی که خواسته بودند و اینجا نبود، از افغانستان برایشان می‌آوردم. مرز فعال بود. بازارچه رونقی داشت. اصلا غریبه نبودیم که با هم. خیلی‌ها دو طرف مرز قوم‌وخویش هستند. زندگی‌ام می‌گذشت. پول آن‌چنانی نداشتیم. اما دستمان به دهانمان می‌رسید. مثل الان لنگ یارانه یا حقوق دهیاری زنم نبودیم. مگر دهیار چقدر حقوق دارد. یک، یک و نیم. مرز که بسته شد، خیلی‌ها به خاک سیاه نشستند. من هرچه بز داشتم، فروختم. زندگی‌ام رفت زیر صفر. شش سر عائله داشتم، با خودم هفت نفر. حساب میهمان و آمد و شد و مریضی و کتاب و دفتر مدرسه و خرج و برج‌های دیگر را هم بکنید. خیلی‌ها همان موقع رفتند و حالا هم که گر و گر می‌روند. هرچه بیشتر بروند، دست و بال من بیشتر خالی می‌شود. کسی نیست که بیاید از مغازه خرید کند. ولی خب اینها را به چه کسی می‌شود گفت؟ یا اصلا بگوییم، مگر کاری می‌کنند یا می‌شنوند؟ مگر سیستان برایشان مهم است؟

تلفن زهرا زنگ می‌خورد. به زابلی حرف می‌زند. دستش را محکم به صورتش می‌کوبد و ناله می‌کند. می‌پرسم چه شد؟ جواب می‌دهد همسایه‌مان را بردند بیمارستان. زن جوانی است. پنج بچه دارد. شوهرش شناسنامه ندارد. یارانه نمی‌گیرند. سه شب است از درد به خودش می‌پیچید. دوا درمان خانگی نتیجه نداشت. از بس آب لوله‌کشی خوردند. بوی بد می‌دهد. مزه‌اش هم بد است. برسیم خانه، شیر را باز می‌کنم، خودتان رنگش را ببینید. پول ندارند آب بخرند. مجبورند از آب لوله بخورند. اینجا، خیلی‌ها یا معده دردهای شدید دارند، یا کلیه‌شان به هم ریخته و هی سنگ دفع می‌کند یا بیماری‌های عفونی دارند. من شانس دارم که می‌توانم آب بخرم. به همین همسایه‌ام هم گاهی آب می‌دهم. ولی خب من هم یک زن تنها هستم. سرپرستی ندارم. خودم هستم و این دو دختر.

اینجا آدم‌ها به دنیا نیامده، می‌میرند. در جوانی پیر می‌شوند و هیچ‌وقت طعم و مفهوم خوشبختی را نمی‌فهمند. آنها در هجوم خاک به دنیا می‌آیند و در خاک دفن می‌شوند. کسی به شوخی می‌گفت اگر خانه سیمانی بدون خاک می‌خواهی، به گورستان برو. در گور که خفته باشی، سنگ‌های سنگین لحد، روزنه‌ای برای عبور خاک نمی‌گذارد. مردم اینجا زنده زنده مرده‌اند. در کوچه‌ها، میان خانه‌های روستا، باد داغ با قلدری می‌وزد. آسمان به سیاهی می‌زند. درست می‌بینید. ابر سیاهی است که شلاق‌زنان پیش می‌آید اما درونش به جای باران، خاک دارد.

دو گیس سفید از میان چادر پیداست. پیرزن، میانه خاک نشسته است. درست انگار که در تشتی بزرگ از آب زلال نشسته باشی. آبی که تابش خورشید گرمش کرده باشد و حالا بخواهی خوش خوشک، بر تن و رویت بریزی. پیرزن بدین‌سان بر خاک نشسته است. و از گیسوان سفیدش به جای شره آب، رودی سیاه از خاک جاری است. دستش را پهن می‌کند زیر خاک. خاک وسیع است. آن‌قدر که می‌تواند تا سینه در خاک فرو رود. مشت‌های پر خاکش را با غیظ بر سر می‌ریزد و بعد مانند حیوانی زخم‌خورده، گلویش را از داد پر می‌کند. باید شکلی از مرثیه‌خوانی باشد. از آن جورها که صورت و سینه چنگ می‌خورد و خون روان می‌شود و صدا انگار که یک مشت سورمه خورده باشی، پشت تارهای صوتی گم می‌شود. بعد پیرزنی دیگر می‌آید. این آشوب، این سیستان به خاک خفته، گویا فقط مرثیه‌خوان است که کم دارد.

زنی دستم را می‌کشد، چون آتش تند است، من هیچ نمی‌گویم. مرا می‌کشد در تاریکی خانه‌ای که در هوایش خاک پرسه می‌زند. خانه سروشکل دارد. فقیرانه نیست. تودرتو است و در هر پیچ آن خانواده‌ای زندگی می‌کنند؛ عروس‌هایش، نوه‌هایش، جاری و بچه‌هایش. می‌گوید ما اینجا 10 خانواده‌ایم. دیوارها به سلیقه سیستانی‌ها سرامیک‌های شکل‌دار رنگی است و آینه‌هایی که روی دیوارها مثل گل روییده است تا تکثیر اتاق بزرگ میهمان‌خانه‌ای باشد که نه خیلی دور، در آن با خوشی زیسته‌اند و حالا فرش‌ها و پشتی‌ها، ظرف‌های طلایی‌رنگ و میوه‌خوری‌های بزرگ، گوشه‌ای جمع شده تا جولان خاک آسان‌تر باشد. بعد زن با خشم به جایی از دیوار تهی می‌کوبد که عجولانه با سیمان و آجر پر شده است. در نگاه اول چیزی به چشم نمی‌آید. خشم بالاگرفته را هنوز نمی‌فهمی. چشم‌هایت باید بیشتر به تاریکی عادت کند. به سیم‌های برق قطع‌شده از خیزش خاک. ناگهان در سکوت مرگبار زن، این‌بار تو هستی که فریاد می‌کشی. در این دیوار تهی که چون شکم زن آبستن خالی شده از جنین است؛ زمانی تا همین چند روز قبل پنجره‌ای با شیشه‌های رنگی بوده است. بعد سیل می‌آید. سیلی از جنس خاک که همه چیز را می‌شوید و می‌برد. خاک، پنجره را از جا می‌کند و میهمان‌خانه زیر خاک مدفون می‌شود. آن‌قدر که تنها گلدانی با گل‌های مصنوعی هنوز از زیر خاک نمایان بوده است. زن‌های خانه جیغ کشیده‌اند و ترس وادارشان کرده که بگریزند. جانشان را برداشته و فرار کرده‌اند و بعد دیده‌اند که گویا اسرافیل در صور دمیده است. چون در بیرون قیامتی دیگر برپا بوده است.

اعلام کنند ما را نمی‌بینند. ما که زنده‌زنده در این هوای داغ داریم می‌سوزیم. ما که از تشنگی داریم می‌میریم. خاک هم که از راه رسید تا دفن‌مان کند. به جهنم، می‌خواهند چه کنند ما مردم بدبخت را. گذشت آن زمان که سیستان سرزمین غله ایران بود. گذشت آن زمان که از هیرمند ماهی می‌گرفتند به چه بزرگی. گذشت آن زمان که خویش و قومت یا میهمان‌هایت را می‌بردی کنار چاه‌نیمه بساط ناهار و شادی فراهم می‌کردی. ما گیر کرده‌ایم؛ میان جهنمی که روزی در بهشتش زندگی کرده‌ایم. ظرف عسل به پایان رسیده است و به تلخی آن رسیده‌ایم. سرمان را با طرح رزاق گرم کردند تا یادمان برود دیوارهای ساخته‌شده در مرز چطور زندگی‌مان را سیاه کرده. از مرزنشین به خشکی نشسته که نه راه پیش دارد و نه راه پس، چه برمی‌آید. آفتابه‌لگن هفت دست، شام و ناهار هیچی. با جیب خالی رفتیم تشکیل پرونده دادیم. فتوکپی شناسنامه و کارت ملی و ده جور چیز دیگر. شد 200، 300 هزار تومان. مگر پول کمی است. به خدا همین را هم خیلی‌ها قرض کردند. همه چیز را تحویل دادیم. حتی شماره‌حسابمان را هم گرفتند. گفتند شما مرزنشین هستید. سهمیه سوختتان را به خود ما بدهید و پولش را بگیرید. جانتان را به خطر نیندازید، گازوئیل و بنزین آتش بگیرد، زنده‌زنده بسوزید. گفتیم چشم. گفتیم ممنونیم که به فکر ما هستید. حتی دهان آنها را که گفتند چه شده که به فکر ما افتادند، گل گرفتیم. سهمیه سوختمان را بردیم دودستی تقدیم کردیم. کمی که گذشت و ما پیگیر شدیم، گفتند می‌توانند به حساب هر خانواده 30 میلیون تومان واریز کنند. ما خدا را شکر کردیم که دست و بالمان باز می‌شود. آبی زیر پوستمان می‌رود. بعد آقایان یک اداره دیگر، مثلا فرمانداری یا استانداری، مخالفت کردند که نه این چه کاری است و فلان و بهمان. گفتند پول را بدهید ما که کارآفرینی کنیم. شغل درست کنیم. ولی نمی‌شد. درستش این بود که پول سوختی را که فروخته بودیم، به حساب خودمان واریز کنند. چون ما بلد بودیم پولمان را چطور خرج کنیم. چاله‌چوله که کم نداشتیم. اما نکردند. گفتند جای پول به هر خانواده یک اسپیلت می‌دهیم. آن را هم انجام ندادند. اما من نمی‌دانم این مردم به چه امیدی هنوز می‌روند در صف‌های طولانی سوخت، ساعت‌ها می‌ایستند و گازوئیل به ارتش می‌دهند. روی چه حسابی؟ همین‌طور مجانی. می‌گویند طرح در بلوچستان جواب داده. انگار مردم راضی‌اند. من یا خیلی‌های دیگر راست و دروغش را نمی‌دانیم. ولی اگر این‌طور است پس چرا در سیستان این‌طور نشده. چرا ما هنوز هشتمان، گرو یازدهمان است؟ چرا ما خانه خمیریم. ما آدم نیستیم. از این اینجا جز یک شناسنامه هیچ چیز دیگری به ما نرسیده است که آن را هم خیلی از هم‌استانی‌های ما ندارند. می‌گویند در پایتخت کسی گفته هر که دوست ندارد، جمع کند برود. کجا برویم. کجا را داریم که برویم.

می‌گویند جلوی آمدن داعش و اشرار را گرفته‌اند. چه کسی جلوی آنها را گرفته، ما مردم. درست است که مرزبانی خیلی مهم است؛ ولی فکر می‌کنید اگر مردم مرزنشین نباشند، مرزبانی می‌تواند به‌تنهایی مرز را کنترل کند؟ مگر 20، 30 کیلومتر است؟ این استان از کجا تا کجا مرز است. یک طرفش به افغانستان می‌خورد، طرف دیگرش پاکستان، که هر دو خطرناک است. حالا فکر می‌کنید روستایی که از مردم و سکنه خالی شود، چه می‌شود. مگر مسئله فقط ما هستیم. یک کشور با خطر روبه‌رو می‌شود. ما تا همین الانش هم با دست‌های خالی مرزها را حفظ کرده‌ایم. وظیفه بوده، کشورمان بوده؛ اما حالا بعد از این‌همه سال خشکسالی، حالا که دیگر طبیعت هم با ما قهر کرده، کپه مرگ‌مان را کجا بگذاریم. خب شما بگویید ما چه کنیم. هی دوربین به دست می‌آیند حال و روزمان را می‌بینند و می‌روند. خب بعدش، بعد از خبر و قمپز درکردن شما، ما باید چه کار کنیم. قبول کنید که سیستان‌وبلوچستان را خوب اداره نکرده‌اید. این حق و سهم ما نبود؛ یعنی چهار تا آدم نبوده یا نیست که بروند حقابه ما را از آن طالبان عقب‌مانده بگیرند. به رئیس‌جمهوری هم که دیدید چطور توهین کردند. کلیپ‌هایش اینجا دست به دست شد.

بزهای‌مان یا از تشنگی مردند یا مفت از دست‌شان دادیم؛ چون نه علوفه‌ای داشتیم شکم‌شان را سیر کنیم، نه آب برای تشنگی‌شان. کشاورزی مرده است. باغداری مرده است. دوروبرتان را نگاه کنید، اینجا شهر است یا خانه ارواح. ما کی بوده که دست‌مان دراز باشد؟ ما غله‌دار بودیم. حالا چطور شده که حتی محتاج یارانه شده‌ایم؟ اینجا سیستان است؟ همان شهری که ذکر پهلوانی‌اش فردوسی را به سرودن شعر واداشته؟ کو، کجاست رستمش؟ اینجا که تا چشم کار می‌کند سختی است و جوان‌های درگیر اعتیاد.

زهرا بارانی دهیار اکبرآباد است. می‌گوید: بدون تانکر و پمپ که نمی‌شود زندگی کرد. اینجا فقط روزی یک ساعت آب داریم. برای همین آنها که تانکر ندارند، در ظرف و گالن و هرچه دست‌شان می‌رسد، آب ذخیره می‌کنند. چه آبی! حتی ظرف و رخت را هم به اکراه با آن می‌شوییم. بو می‌دهد. رنگش چرک و قهوه‌ای است. من هر طور هست، دستم را به دهانم می‌رسانم. بدون شناسنامه‌ها یا فقیرترها، با همین آب زندگی می‌کنند. از همین آب می‌خورند و با همین آب غذا درست می‌کنند. خب ندارند، چه بکنند. در تلویزیون نمایش می‌دهند که برای ما تانکرها آب می‌آورند. راست می‌گویند؛ اما چه آبی؟ می‌دانید ما همان آب را می‌بریم تا برای‌مان تصفیه کنند. از بس گل‌ولای دارد. کجا آب تانکرها بهداشتی است. بیایید یک روز، یک روز مثل ما زندگی کنید. ببینم رغبت می‌کنید از این آب بخورید؟ بروید ببینید بیمارستان‌های زابل چه خبر است. زن و بچه، مرد و پیر و جوان از درد به خودشان می‌پیچند. می‌دانید دفع سنگ کلیه چقدر درد دارد؟ زن‌ها می‌گویند از درد زایمان هم بدتر است. خب چرا ما چنین سختی‌هایی باید تحمل کنیم؟ اعلام نمی‌کنند که دمای هوا وقت‌هایی از 55 درجه هم می‌گذرد. می‌دانید چرا؟ چون باید یک شهر را تعطیل کنند. به کارمندانش پول اضافه بدهند. یا پول برق نگیرند. اصلا یک سؤال؟ چرا ما باید پول آب و برق بدهیم؟ وقتی هیرمند خشک شده، وقتی شن و ماسه شور ته دریاچه خشکیده، پخش شده داخل خانه و زندگی‌مان، ما دست‌مان به کجا بند است؟ اگر یکسره کولر روشن نکنیم، که زنده‌زنده از گرما می‌میریم؛ اما با کدام آب؟ فکر می‌کنید کولر آبی با چه چیزی کار می‌کند؟ آبی که فقط روزی یک ساعت وصل می‌شود؟ مگر همه این‌قدر پول دارند که اسپیلت بخرند؟ یا می‌توانند خدا تومان پول برق بدهند؟ آخر دیگر چه بگویم که به گوش‌شان برسد؟ نمی‌رسد. همه چیز رها شده. اگر به داد سیستان نرسند، اگر فکری به حال اینجا و آدم‌هایش نکنند، سیستان می‌شود یک سرزمین خشک. خانه ارواح. جایی که از آدم‌هایش، فقط خانه‌های خالی باقی می‌ماند. و این به ضرر یک کشور است، نه فقط منِ سیستانی.

اینجا هرچه به عمق روستاها بروی، اندازه تنورها کوچک و کوچک‌تر می‌شود. اگر زمانی نه‌چندان دور، کیسه‌های 40 کیلویی آرد را می‌شد 40، 50 هزار تومان خرید، الان هر کیسه آرد حدود 700 هزار تومان است و همه خانواده‌ها توان خرید ندارند. برای همین سایز تنورها کوچک است. سفره‌ها خالی‌تر و گرسنگی بیشتر. اینجا به معنای مطلق کلمه، آدم‌ها برای بدیهیات می‌جنگند. آب و نان. روستاهایی هستند که زباله‌ای در آن دیده نمی‌شود. به اطراف نگاه می‌کنید و دنبال سطل آشغال می‌گردید. سطلی وجود ندارد. پس این مردم با زباله‌های خود چه می‌کنند؟ پاسخ ساده و البته دردناک است. این مردم چیز زیادی نمی‌خورند، که زباله‌ای تولید شود. شاید میزان فقر را بتوان با میزان زباله تولیدی ارزیابی کرد. اینجا بیش از زباله، سوءتغذیه است که تکثیر می‌شود. سیستانی‌های اصیل که هنوز زنان و مردان بلندقدی از گذشته دارند، رفته‌رفته در نسل جدیدتر نوزادانی متولد می‌شوند که جثه‌های کوچک‌تری دارند و قدهای بلند، جای خود را به کودکانی با قامت کوتاه‌تر داده است؛ چون مادران به آن اندازه که بچه‌آوری می‌کنند، نه خودشان و نه کودک‌شان از تغذیه مناسب برخوردار نیستند.

مهدی میر می‌گوید زمانی به اینجا می‌گفتند شیب آب. یعنی از پشت آب، به شیب آب می‌رسیده؛ یعنی آب سرازیر بوده. مادرم تعریف می‌کرد زمان قاجاریه اینجا آن‌قدر آب بوده که مرده‌ها را سوار قایق می‌کردند تا برای دفن آنها به خشکی برسند. تا چشم کار می‌کرده درخت و آبادانی بوده؛ اما حالا کل شهرستان‌ها درگیر است. از زابل، محمدآباد، زهک، دوست‌محمد، نهبندان، ادیمی، زرنج تا لشکرگاه و فراه و لاش و جوین قندهار. هامون و هیرمند مرده‌اند. از بس هر کجا سد علم کرده‌اند. آب هم که بود، درست استفاده نمی‌شد. روش‌های آبیاری اصولی نبود. یا آب شرب شهرهای پرجمعیت که بیشتر از دریاچه هامون تأمین می‌شد. محیط زیست را دست‌کاری کردند. مدیریت بلد نبودند که وضعیت شده این که حالا می‌بینید. معلوم است که حاضر نیستند اعلام کنند طرح‌های‌شان با شکست روبه‌رو شده. مگر از سال 94 که هامون به‌عنوان یکی از ذخایر زیست کره زمین در یونسکو ثبت شد، چند سال گذشته است؟ چاه نیمه چطور؟ آن چطور خشک شد؟

هنوز روستاهایی هستند که اندک آبی دارند. آب چاه‌شان شیرین است و لِک و لِکی می‌کنند. جو یا خربزه و هندوانه می‌کارند. مثل سطان، ملکی، دهمرده، صفرزهی، شرکت و بارانی؛ ولی روستاهایی هستند که حتی یک چاه آب شیرین هم ندارند. اگر در چاهی هنوز آبی باشد، شور و تلخ است. به کار کشاورزی نمی‌آید. اکبرآباد، محمدحسین بارانی، آسک، پگیر محمود، صدیف سنچولی، شندک و خاک سفیدی. این روستاها بیشتر در شمال هیرمند است و وضع‌شان خیلی وخیم است. اینجا زمانی هیرمند چند شاخه می‌شد و همه جا را سیراب می‌کرد. رودخانه نواب، کانال یک، ملکی، نیاتک و شیردل. حالا همه این رودخانه‌ها مثل خاطره‌ای دور هستند. انگار هرگز نبوده‌اند. شاید اگر کسی هنوز آلبوم عکس در خانه‌اش داشته باشد و اگر زمانی با هامون و هیرمند عکس یادگاری گرفته باشد، بتواند ثابت کند که زمانی چه تالابی داشته‌ایم. حالا اینجا تا چشم کار می‌کند، برهوت و خاک و باد داغ است. دمای هوا از 52 درجه هم بیشتر می‌شود. چند روز قبل هوا آن‌قدر داغ شد که همسایه ما یک تخم‌مرغ گذاشت روی سقف ماشینش و ما به چشم خودمان پخته‌شدن تخم‌مرغ را دیدیم. هر صبح که بیدار می‌شویم، کسانی رفته‌اند. روستاهایی است که مردمش به کل رها کرده و جای دیگری رفته‌اند.

در روستای میرگل کلاتی، در روستای سنگو و در روستای مریم دیگر هیچ‌کس زندگی نمی‌کند. باد میان خانه‌های گلی می‌پیچد و پیروزمندانه‌ های‌و‌هوی می‌کند. چند مرد روی سقف خانه‌ای ایستاده و با تیشه در حال جداکردن آجرهای سالم هستند. می‌گویند حالا که دیگر کسی در این خانه‌ها زندگی نمی‌کند، ما هم که روزهاست هیچ شغل و درآمدی نداشته‌ایم. این آجرها را می‌فروشیم تا شب حداقل نان و ماستی سر سفره‌مان ببریم. یکی از مردها را دو روز پیش همین جا عقرب نیش زده است و مرد شانس آورده و خودش را زود به بیمارستان رسانده. در این استان و در استان‌های همسایه، کرمان و بیشتر هرمزگان، مرگ بر اثر گزش مار یا عقرب عادی است. و فهرست آدم‌هایی که با چنین مرگ دردناکی مرده‌اند، کم نیست. گرفتاری بیشتر برای کپرنشینان است و آنها که خانه‌هایی محکم از بلوک یا خانه‌های واقعی‌تر دارند، کمتر در خانه‌های‌شان مار یا عقرب راه باز می‌کند. زمانی رئیس مرکز بهداشت بشاگرد از روستاییان خواسته بود در روستا مرغ و خروس پرورش دهند؛ چون این پرندگان قاتل عقرب‌ها بودند و آنها را می‌خوردند. همچنین پیشنهاد شده بود کپرها در ارتفاعی بالاتر ساخته شود تا روستاییان در برابر این حیوانات محافظت شوند؛ اما حالا آدم‌ها می‌روند و عقرب‌ها هستند که جای بیشتری برای زندگی دارند. دیگر نه از سمور آبی خبری هست و نه از انبوه گنجشک‌ها و دراج‌های زیبا که خرامان بر فراز تالاب پرواز می‌کردند. اینجا مرگ است که بر زندگی می‌تازد.

در شهرک محمد شاه‌کرم، مردی است که از کارکردن می‌ترسد. شکم ندارد و دست‌های لاغرش را سایه‌بان چشم‌هایش می‌کند تا آفتاب و خاک بگذارد در دهانش حرف بنشیند. زن و بچه‌هایش را پدر همسرش برده تا کمتر در خانه عبدالعزیز لجه‌ای گرسنگی بکشند. عبدالعزیز خودش نمی‌خواهد که بی‌کار باشد یا کار نکند. کار هم که باشد، برای او نیست؛ چون تا پایش را از خانه بیرون بگذارد، رفتنش با خودش است و برگشتنش با مأموران. عبدالعزیز یکی از هزاران ایرانی اهل سیستان‌وبلوچستان است که هرگز شناسنامه‌ای نداشته است. آدم‌های بدون شناسنامه زیادی از ترس پای‌شان را از خانه بیرون نمی‌گذارند. اگر خودشان را تا شهر برسانند؛ هر شهری، از زابل تا هیرمند و زهک و دوست‌محمد، اگر ماشین پلیس جلوی پای‌شان بایستد و مدارک بخواهد و آنها بگویند که فاقد مدارک هستند، فوری رد مرز می‌شوند. مرد و زن هم فرق نمی‌کند. دو، سه سال قبل در زاهدان زنی نوزادش را شیر می‌دهد و می‌رود نانوایی تا نان بخرد. پلیس ناگاه سر می‌رسد و مدارک می‌خواهد. زن می‌گوید شناسنامه ندارد. او را رد مرز می‌کنند و به افغانستان می‌فرستند. عبدالعزیز از همین است که می‌ترسد. مردها و زن‌های زیادی مثل او بلاتکلیف مانده‌اند. دولتی‌ها می‌گویند بدون شناسنامه‌ها، ایرانی نیستند. یا افغانستانی هستند یا پاکستانی. اما در همین سیستان‌وبلوچستان، خانواده‌هایی هستند که سال‌هاست تشکیل پرونده داده‌اند. مدارک‌شان کامل است؛ حتی آزمایش دی‌ان‌ای هم داده‌اند؛ اما دریغ از یک جواب. نه یک سال و دو سال.

پرونده‌های 20 و 30 ساله و حتی 40 ساله‌ای است که رسیدگی نشده و شورای تأمین که متشکل از چند نهاد است، در این باره تصمیم‌گیرنده نهایی هستند. آنها بدون شناسنامه‌ها را بیشتر افغانستانی می‌دانند تا ایرانی. حتی اگر چنین باشد، آنها یک سؤال دارند. آیا خانواده‌هایی که حداقل بیش از 80، 90 سال است که در ایران زندگی می‌کنند، و پشت در پشت در همین جا به دنیا آمده‌اند، باز هم ایرانی محسوب نمی‌شوند؟ چرا در بسیاری از کشورها، به خصوص کشورهای اروپایی که قوانین سختگیرانه‌ای در پذیرش مهاجر دارند، بعد از یک زمان مشخص به مهاجران، هویت و حق شهروندی می‌دهند و صاحب پاسپورت می‌شوند. اما ایران که به شدت نگران ریزش و پیری جمعیت است، از خیل جوانان مهیای کار، با اعطای شناسنامه استقبال نمی‌کند؟ آیا ساکنان فاقد شناسنامه سیستان و بلوچستان از ساختار جمعیتی و هویتی کل کشور جدا هستند؟ چطور ممکن است چند عمو و عموزاده، شناسنامه داشته باشند و پسران عموهای دیگر فاقد شناسنامه باشند؟

اینجا مصائب، زنجیروار چنان محکم و سخت در هم تنیده‌اند که گویا هرگز امیدی به پایان رنج‌ها نیست. صف‌های طولانی برای خرید نان، صف‌های طولانی برای خرید آب، صف‌های طولانی برای خرید کپسول گاز، صف‌های طولانی برای فروش سوخت، صف‌های طولانی برای خرید آرد. جنگ برای زندگی کاری عادی است. زندگی در سیستان و بلوچستان، رزمگاهی است با شمشیر برکشیده‌ای که صاعقه‌وار بر فرق مردمانش فرود می‌آید و گویا همت و اراده‌ای برای سامان‌دادن به این حجم از رنج و تلخی نیست.

محمود راشکی شالش را محکم دور دهانش بسته تا منفذی برای خاک نباشد. تازه از بیمارستان آمده‌ام. خاک ریه‌ام را داغان کرده است. بیمارستان قیامت است از مردم. مگر می‌شود نفس کشید در این خاک. بیرون و داخل هم ندارد. خاک همه جا هست. دیروز غروب خاک‌ها را با بیل از خانه بیرون ریختم، صبح باز همه جا پر از خاک بود. ماسه بادی است دیگر. از کف خشک‌شده هیرمند هو می‌کشد و پخش می‌شود میان خانه و روستا و بیابان. هامون و هیرمند که خشک نشده بودند، خاکی نبود. همین باد که الان تا ته جگرت را می‌سوزاند، آب رودخانه خنک می‌کرد. اصلا روستاهای نزدیک هامون آب و هوای خوب داشتند. حالا بیا هوای خنک خانه را نشانت دهم. و کولر آبی را روشن می‌کند. کولر صدایی می‌دهد و بعد فیلم ترسناکی آغاز می‌شود. باد خنک، همراه با توفانی کوچک از خاک، خانه گلی را درمی‌نوردد. بعد مرد کولر را خاموش می‌کند و مرا به حیاط می‌برد تا چیزی نشانم دهد. من هرگز چنین چیزی ندیده‌ام. چهار طرف کولر غرق گل است. وزش خاک در آمیزش با آب، تبدیل به گلی چسبناک می‌شود. در کولر را باز می‌کند. در کف کولر، به جای آب، گل است. من دست‌هایم را در گل فرو می‌کنم.

کار و کاسبی ایستگاه‌های تصفیه آب سکه است. آنها از هشت صبح تا 11 شب کار می‌کنند. صف‌های طولانی، ازدحام مردمی است که زندگی‌شان میان صف‌هایی برای ادامه زندگی تباه می‌شود. هر دبه 20 لیتری سه تا پنج هزار تومان. از سوی شهرداری، سپاه و سازمان آب روزانه به 35 روستا آبرسانی می‌شود. ظرفیت تانکرهای آبرسان مختلف است. سه هزار، پنج هزار، 10 هزار. اما آب تانکرها را هم مردم به اجبار مصرف می‌کنند. چون همان آب هم که می‌ماند، گل و لای ته‌نشین می‌شود. تانکرها هم چندان پاکیزه و بهداشتی نیستند. خیلی از مردم، همان آب را هم می‌برند به ایستگاه‌ها، تا برایشان تصفیه شود. خیلی‌ها هم آب را می‌جوشانند و بعد مصرف می‌کنند. خانعلی خمر و زنش کنیز مسگر هر دو قلبشان بیمار است. می‌گویند در این آب و هوا اگر سالم باشی، عجیب است. اینجا آدم‌ها راحت می‌میرند. یک سیستانی کمتر یا بیشتر، فرقی می‌کند مگر. مگر کسی بلند شد بیاید ببیند اینجا چه خبر است. نه برای نمایش. برای نمایش که خیلی‌ها آمدند عکس و فیلم گرفتند و رفتند. مسئولان هم قدم‌رنجه کردند. نه. اینکه فایده ندارد. اینجا یک مرد می‌خواهد که بیاید پا به پای مردم زندگی کند. مثل ما خاک بیل بزند. مثل ما معده‌درد و کلیه‌درد بگیرد و آن‌قدر بماند تا اتفاقی بیفتد. تا این دشواری‌ها از سیستان برود. تا دوباره زندگی به آدم‌ها برگردد. برمی‌گردد؟ نه. برنمی‌گردد ببو (بابا) جانم.

شاید زندگی هنوز قوی‌تر از مرگ باشد و زور شادی بر اندوه بچربد. دستم را می‌گیرند می‌برند شهر قرقری برای حضور در یک عروسی مفصل. عروسی سیستانی‌ها دیدن دارد. یک گاو بزرگ را کشته‌اند تا به دو هزار نفر میهمان غذا بدهند. شام پلو و گوشت است. مردم سیستان و بلوچستان فقط برنج هندی یا پاکستانی می‌خورند و غذایشان ادویه‌های خاصی دارد که مربوط به منطقه خودشان است و همین به طعم غذا، عطر ویژه‌ای می‌دهد. عروس به سبک دخترهای شهری آرایش شده و لباس سفید عروس پوشیده و داماد نیز کت و شلواری نخودی‌رنگ همراه با کراوات به تن دارد. جز داماد، تقریبا همه مردها لباس محلی سیستانی پوشیده‌اند و دور گردنشان یا سرشان لنگ بسته‌اند. لنگ برای مردهای این استان که البته در نوع لباس دو استان کرمان و هرمزگان نیز وجود دارد، پارچه مربع‌شکل بزرگی است در رنگ‌ها و طرح‌های مختلف که برای مردها، کارکردهای زیادی دارد. عرق سر و صورتشان را با آن پاک می‌کنند. در گرما لنگ‌ها را خیس می‌کنند و دور سرشان می‌پیچند تا از شدت گرما کاسته شود و به وقت باد و توفان، چشم‌های آنها را محافظت می‌کند. دو مرد جوان با ارگ در تراس حیاط نشسته‌اند. در ورودی باز است و میهمانان در تردد هستند. حتی همسایه‌هایی هم که دعوت نداشته‌اند، برای تماشای عروسی آمده‌اند. جشن در خانه عروس برپاست. محله‌ای که تا رودخانه خشک‌شده فاصله‌ای ندارد و بر پشت‌بام بسیاری از خانه‌های تازه‌ساز، یا خانه‌هایی که استحکام داشته، یک پنل خورشیدی بزرگ قرار دارد. طرحی برای کمک به تولید انرژی پاک و البته با هدف درآمدزایی برای ساکنان شهر قرقری. دارندگان پنل خورشیدی، از محل فروش برق تولیدشده به اداره برق، اقساط دستگاه را پرداخت می‌کنند. با توجه به شدت وزش باد و نیز تابش قدرتمند خورشید در بسیاری از ماه‌های سال، تولید انرژی پاک، از جمله برنامه‌ریزی‌هایی است که می‌تواند در تغییر ساختار زندگی و بهبود زیست زندگی مردم این استان نتیجه‌بخش باشد. خیلی از میهمانان عروسی، کسانی هستند که در خانه‌هایشان پنل خورشیدی دارند. زن‌ها با دو مدل لباس به جشن آمده‌اند. یا لباس میهمانی که معمول عروسی‌هاست به تن دارند و یا لباس‌های محلی سوزن‌دوزی که مخصوص زنان این خطه است، به تن دارند. عطر غذایی خوش در تمام محله پیچیده است. غذا در ظرف‌های یک بار مصرف به دست میهمانان داده می‌شود. در حیاط پشتی خانه، آشپز و وردست‌هایش مشغول هستند. مثل خیلی از جاهای دیگر، ابتدا شام مردها داده می‌شود و سپس شام بانوان. در عروسی سیستانی‌ها، به غیر از شام، میوه و شیرینی سرو نمی‌شود. میز و صندلی چیده نمی‌شود. زن‌ها وقتی برای دیدن عروس داخل اتاق می‌شوند، با کفش وارد می‌شوند یا کفش‌هایشان همراهشان است که در آن شلوغی گم نشود. اما کنار عروس خبری نیست. درست است که زن‌ها کمی با دایره یا ضبط می‌زنند و می‌رقصند، اما اصل داستان در حیاط است که بعد از شام که سریع خورده می‌شود، زن و مرد محلی می‌رقصند. ابتدا پیرمردی می‌آید و بر دست‌های داماد که روی یک صندلی معمولی نشسته است، حنا می‌گذارد. روی پایش پارچه‌ای سفید می‌کشند که کت و شلوارش کثیف نشود و بعد راستی راستی رقص‌های مفصل آغاز می‌شود. مردها با لباس محلی، در دایره‌ای بزرگ با حرکاتی نرم می‌رقصند و بعد در هر مرحله رقص تند و تندتر می‌شود و حرکات و نشانه‌هایی تازه‌تر به آن افزوده می‌شود و در آخرین مرحله رقص چوب است که اهالی با چوب‌های کوتاهی که در دست می‌گیرند، چرخ‌زنان می‌رقصند و مرد ارگ‌نواز و همکار خواننده‌اش، آهنگ‌های زابلی و تصانیف محلی اجرا می‌کنند.

در تمام این مدت عروس در اتاق تقریبا تنها نشسته است. چون مرد و زن در حیاط مشغول رقص و شادی هستند. مدتی بعد نوبت کادوهای عروس و داماد می‌شود. برادر داماد بلندگو به دست اسم آدم‌ها و مبلغ هدیه را اعلام می‌کند. خیلی‌ها همان جا در دستگاه کارتخوان، کارت می‌کشند. کمترین مبلغ یک میلیون تومان است. در سیستان، عروسی‌ها با همین مشارکت و کمک‌های نقدی برگزار می‌شود. البته این هدایا اغلب، بخشی از هزینه‌های عروسی را پوشش می‌دهد. بعد دوباره رقص و شادی از سر گرفته می‌شود و سپس اتفاق دیگری می‌افتد. پدر عروس در گوش نوازنده ارگ چیزی می‌گوید که برای سیستانی‌ها معمول و متعارف است. ضمن تشکر از حضور میهمان‌ها، اعلام می‌شود، عروسی دیگر خودمانی است. بعد کسان زیادی که تقریبا اغلب آنها آقایان همسایه یا دوستان هستند، خیلی فوری مجلس را ترک می‌کنند و بعد میدان دست خانم‌های بیشتری می‌افتد که همراه با مردان خویش و قوم خود با راحتی بیشتری در این بزم شرکت می‌کنند. خانم و آقایی هستند که مشغول فیلم‌برداری از مراسم هستند. در نور گسترده یک پروژکتور، همراه با تصاویر داماد خوشحالی که کنار دوستش ایستاده و طبق رسم، با اسلحه چندین گلوله به سمت آسمان شلیک می‌کنند، ذره‌های رقصان و فراوان خاک نیز ضبط می‌شود. یکی از فامیل‌های عروس، شیر آب را باز می‌کند و با شلنگ بلندی، روی زمین آب می‌پاشد تا خاک کمتری به هوا برخیزد. اما گرمای هوا همه چیز را بخار می‌کند. در حلقه مردان و زنان رقصانی که در هر چرخش تند، چوب‌هایشان را به هم می‌کوبند، خاکی بر می‌خیزد که چون ردایی از غبار، قامت‌شان را قاب می‌گیرد. اینجا سیستان است.