|

دنیایی پر از آرزوهای روشن

رفتم سراغ کمد لباسم؛ کیفی را که شاید حدود یک سال بود استفاده نکرده بودم، برداشتم. دو تا ماسک تمیز و سفید داخل آن بود. آهی کشیدم و ماسک‌ها را دوباره به کیف برگرداندم. برای چند لحظه همه آنچه بر ما گذشت، مثل یک فیلم از جلوی چشمانم رد شد؛ فیلمی از ژانر درام! نمی‌دانم اگر قرار بود از زندگی ما و تأثیرات کرونا فیلمی ساخته می‌شد، ژانر جدیدی توأم با درام و وحشت ایجاد می‌کردند یا نه؟ شاید این ماسک‌ها برای آنان که خودشان و اطرافیانشان خوشبختانه جان سالم به در بردند، فقط خاطراتی از ترس، وحشت و نگرانی را یادآوری کند و الان نیز به خاطراتی تلخ اشاره‌ای می‌کنند و گاهی هم فراموش کردند که چه بر سر آنها آمده است.

دنیایی پر از آرزوهای روشن

آیت حسینی: رفتم سراغ کمد لباسم؛ کیفی را که شاید حدود یک سال بود استفاده نکرده بودم، برداشتم. دو تا ماسک تمیز و سفید داخل آن بود. آهی کشیدم و ماسک‌ها را دوباره به کیف برگرداندم. برای چند لحظه همه آنچه بر ما گذشت، مثل یک فیلم از جلوی چشمانم رد شد؛ فیلمی از ژانر درام! نمی‌دانم اگر قرار بود از زندگی ما و تأثیرات کرونا فیلمی ساخته می‌شد، ژانر جدیدی توأم با درام و وحشت ایجاد می‌کردند یا نه؟ شاید این ماسک‌ها برای آنان که خودشان و اطرافیانشان خوشبختانه جان سالم به در بردند، فقط خاطراتی از ترس، وحشت و نگرانی را یادآوری کند و الان نیز به خاطراتی تلخ اشاره‌ای می‌کنند و گاهی هم فراموش کردند که چه بر سر آنها آمده است.

اما امان از این فاجعه‌ای که برای امثال ما دنیایی را ویران کرد؛ دنیایی پر از آرزوهای روشن!

حالا ما مانده‌ایم و خاکستر آنچه آتش گرفت و چاره‌ای جز تولد ققنوس برای ما نگذاشته است که حق موهبت زندگی را به جای آوریم. اما چطور می‌توان از این خاکستر بی‌رمق ققنوسی ساخت؟! چالشی که شاید هنوز هم با آن دست‌به‌گریبانم. روزهایی که بغض و آه رمق از جانم می‌گیرد و آرزو می‌کنم که همه اینها خواب باشد. از دست رفتن همسفری، دستپاچگی اطرافیان سوگوار، خشم‌هایی که از سوگ‌ها بر سر و روی هم فرود آوردیم و زخم‌ها را بیشتر کردیم؛ زخم‌هایی که بلد نبودیم چطور در کنار هم التیام‌بخش باشیم و سوگ را زیست کنیم.

به یادم می‌آید من مبتلا به کرونا، عزیزم را از دست داده و کسی حتی نمی‌توانست قدمی به من نزدیک شود، چه برسد که مرا در آغوش بگیرد! تا شاید دردی را التیام دهد و من با ترس از ابتلای دیگر عزیزانم آنها را می‌راندم. چه بر سر ما آمد؟! چطور دوام آوردیم، بی‌آنکه مراسمی باشد تا التیام‌بخش زخم‌هایمان باشد و تسلای دلی؟

به‌عنوان صاحب کسب‌وکار باید برمی‌گشتم، نه‌تنها که برمی‌گشتم، باید که تاب می‌آوردم و به فکر راه‌حل‌هایی برای ‌کسب‌وکارم می‌بودم. اینجا همان جایی بود که هر روز را با غم و بقایای گریه‌های شبانه‌روزم آغاز می‌کردم.خیابان‌هایی که همه شهر را پر از خاطره‌هایی حتی کوچک کرده بود، طی می‌کردم و بی‌رمق جسم آسیب‌دیده از کرونا و روح شکسته‌ام را می‌کشیدم. درونم برای لحظاتی آتشی شعله‌ور می‌شد که گرمای آن نیرویی برای ماندن و زندگی‌کردن را به ارمغان می‌آورد. و در جایی دیگر حتی زندگی خالی نیست سهراب نیز چاره‌ام نبود. اطرافیان و دوستانم چه همراه و همدل کنارم ایستادند و توانم را چندبرابر کردند، قدر بودنشان را پس از زخم‌های خشم دیگران بیشتر دانستم و به‌راستی مزه کردم آنچه قبلا به رفاقت نام می‌بردیم و من چه خوشبخت بودم از بودنشان و سپاس از آنها که این‌چنین آگاهانه و همراهانه کنارم زیستند و حتی کج‌خلقی‌هایم را با لبخند و عشق پذیرا شدند.

حق آن است که در همین یادداشت کوچک از آنها سپاس ویژه داشته باشم. از مادرم، خواهرم و برادرم و دوستانم که سپیدی رفاقتشان معنای هرروزه‌ام می‌شد. در این مسیر از راهنمایی‌های مشاورم برای طی‌کردن سوگ بهره می‌بردم و هر هفته با اشتیاق به مصاف سوگ و زندگی می‌رفتم. گاهی گمان می‌کردم که اگر ستاره سهیل زندگی‌ام هم بود، همچنان زندگی را تمام و کمال می‌زیست و من باید دو برابر به‌جای او هم زندگی کنم! این نیز به من انگیزه می‌داد؛ انگیزه‌ای برای زندگی که شاید کرونا مانند جنگی ناخواسته بر سر من آورده بود اما من بازمانده طعم زیبای زندگی را با غم آغشته به سوگ هم‌زمان می‌چشم.

همه چیز به هم ریخته بود. کسب‌وکارهایی که تا دیروز همه جلوی پیشخوان آنها برای باهم‌بودن و خوشگذرانی صف کشیده بودند و پر از آدم بودند، یکباره پر از سکوت و هیچ شدند. صدای قهقهه‌ها به کلی راه خود را گم کرده بودند و از ترس به درون پستوی خانه‌ها پناه برده بردند.

دیگر کسی از اینکه سفارشش دیر شده بود، عصبانی نبود. دخل مغازه‌ها همه خالی، کرکره‌ها پایین و پرده‌ها کشیده شده بود. همه این اتفاق‌ها درست زمانی افتاد که بیشتر صاحب‌کاران برای جبران هزینه‌هایی که در سال کرده‌ بودند، منتظر پایان آن و صف‌کشیدن و هجوم مشتریان بودند. اما انگار قرار نبود کسی تلفن آرایشگاهی را بگیرد و صفی برای رستوران‌ها و فروشگاه‌های لباس، کیف، کفش و خنزل‌و‌پنزل‌فروشی‌ها کشیده شود.

حس مالیخولیایی هم مثل کرونا همه‌گیر شده بود. کسب‌وکارهای آنلاین خرده‌فروشی هم دچار آشفتگی شده بودند. آن‌قدر بر تعداد مشتریان غیرحضوری اضافه شده بود که تدارک سفارشات از دست آنها خارج شده بود و در آن شرایط از فرط سفارش دچار بحران کمبود نیروی انسانی شده بودند.

تعادل از بازارها رخت بربسته و دیگر سکونی قابل تصور نبود.

این جنگ ویرانی با همه ابعادی که داشت، در کسب‌وکار من هم مانند همه ‌کسب‌وکارهای دنیا اتفاق افتاد و چالش‌هایی ایجاد کرد. راه‌حلی می‌خواست و راه‌حل‌هایی منعطف و مطابق شرایط آن روز دنیای سراسیمه. کسب‌وکارها نزولی شدند، حجم بازارها کاهش پیدا کرده بود‌. 

هزینه‌ها کنترل شده و در جاهایی سرمایه‌گذاری‌ها کاهش یافته یا حذف شدند‌. منابع انسانی دچار سردرگمی شدند. هزینه‌های نظافتی و ارائه خدمات مراقبتی به‌شدت بالا رفته بود و هزینه‌های بیمه‌ای پاسخ‌گوی آنها نبود. تقاضا‌ها کاهش پیدا کرده و از سوی دیگر تصمیم‌گیری‌های اساسی به تعویق می‌افتاد. 

چالش‌های بازاریابی با راه‌حل‌های متعارف حل نمی‌شد. اهداف و برنامه‌های کسب‌وکار به‌صورت جدی تغییرات اساسی پیدا می‌کرد و مفاهیم تاب‌آوری سازمانی از تئوری‌های مقاله‌ای به اهداف عملیاتی تبدیل شدند. ناتوانی در برنامه‌ریزی بلندمدت و پذیرش ابهام از‌جمله قابلیت‌هایی بود که شاید کمتر آن را به عنوان رهبر ‌کسب‌وکار داشتم و روز‌به‌روز مجبور به توسعه آن می‌شدم. نه برنامه‌ریزی‌هایی که کرده بودیم و نه هیچ چشم‌اندازی نمی‌توانست مرا دلگرم کند، اما چاره‌ای نبود؛ برای کسی که تمام زندگی خود را صرف ایستادن کرده بود، راهی جز ادامه و ساختن نبود.

از سوی دیگر ازدست‌دادن همراهی در ‌کسب‌وکار که مسئولیت یکی از ‌کسب‌وکارهای گروه شرکت‌ها را بر عهده داشت. جای خالی را نمی‌توان به این زودی‌ها پر کرد. هم‌بنیان‌گذاری که عقاید، تفکر و فلسفه او ریشه در همه ابعاد ‌کسب‌وکار داشته است. نقل و انتقال همه اینها در دورانی که از هم گریزان بودیم، سخت‌تر امکان‌پذیر شد.

همه اینها را زیستم، تجربه کردم و ققنوسی را به پرواز درآوردم که هر روز بیشتر و بیشتر پرواز می‌کند، آسمان‌های جدیدی را کشف می‌کند و به‌راستی باید بگویم که این تجربه تلخ بخش باور‌نکردنی آنچه را اصلا قابل پیش‌بینی نبود، برای خودم نیز ظاهر کرد. آنچه از خودم نمی‌شناختم؛ توانایی حل مسئله و چالش در این ابعاد، ظرفیت تاب‌آوری و سرمایه‌ای ژرف به‌عنوان شبکه ارتباطی اطرافیان باکیفیت و آگاه. می‌دانم که این زخم با من مانند آیتی تا پایان عمرم همراه خواهد بود، اما من نیز آن را پذیرا شدم و درک آن به من توانایی زیستنی آگاهانه را داد. در نهایت روزهایی به خودم می‌گویم که برای شوق زندگی «آیتی بهتر از این می‌خواهید؟»... .