برای 20سالگی «شرق»
شمع امیدی که روشن مانده
«شرق» ۲۰سالش شد. در تحریریه شرق هنوز بچههایی هستند که عین این ۲۰ سال همراه شرق بودهاند و بچههایی هستند که اینطرف و آنطرف پراکنده شدهاند. شرق برای من یکی از روزنامههایی بود که دوست داشتم با آن همکاری کنم. وقتی ۱۵ سالم بود این اتفاق یکی از آرزوهایم بود. ولی حالا بعد از ۲۰ سال دوست دارم گهگاه به تحریریهاش سر بزنم اما درونش کار نکنم.
مهسا حکمت: «شرق» ۲۰سالش شد. در تحریریه شرق هنوز بچههایی هستند که عین این ۲۰ سال همراه شرق بودهاند و بچههایی هستند که اینطرف و آنطرف پراکنده شدهاند. شرق برای من یکی از روزنامههایی بود که دوست داشتم با آن همکاری کنم. وقتی ۱۵ سالم بود این اتفاق یکی از آرزوهایم بود. ولی حالا بعد از ۲۰ سال دوست دارم گهگاه به تحریریهاش سر بزنم اما درونش کار نکنم.
من تمام کودکیام، نوجوانیام و جوانیام در مطبوعات گذشت. چه دورهای که کار مطبوعاتی میکردم، چه زمانی که فاصله داشتم. برای من «روزنامه» مدینه فاضلهام بود. چه بد که از فعل «بود» استفاده میکنم. ولی حقیقتی است که پنج سال است با آن مواجه شدهام. روزنامه برای من قصری بود با سقفهایی آینهکاریشده، دیوارهایی پر از تابلوهای بزرگ و کوچک، میزهایی پر از گلهای طبیعی، پنجرههایش به قدری بلند بودند که تا دوردستها را میتوانستم ببینم. من در این قصر میچرخیدم و گاه خودم را در آینههای قدیاش میدیدم و گاه تکهتکههایم را در سقفش میجوریدم. اما واقعیت چیز دیگری است. از آن قصری که در ذهن خود ساخته بودم تنها خرابهای باقی است. شاید قصر پابرجاست اما آینههاش تَرَک خوردهاند. تابلوهایش رنگ و رو رفته شدهاند. گلهایش پژمرده شدهاند. تمام پردههایش کشیده شدهاند و من در ظلماتش تنها ماندهام. پنج سال پیش در روانکاویام این واقعیت کوبانده شد به صورتم. سهشنبهای بود و صحبت از روزنامه. اینکه چرا نمینویسم، چطور میشود عاشقانه روزنامهنگاری را و نوشتن را دوست داشته باشم ولی ننویسم.
وسط هقهق گریه به دکترم گفتم: «من نمینویسم چون همصنفان روزنامهنگارم از ایران رفتهاند؟» روانکاوم گفت: «تو نمینویسی چون «بچهها» رفتهاند».
فکر میکنم خیلی از ما با این درد آشناییم. چه کسانی که هنوز کار مطبوعاتی میکنند، چه کسانی که خانهنشین شدهاند، چه کسانی که رفتهاند از ایران و چه کسانی که حرفهای دیگر را انتخاب کردهاند. همه ما مدتهاست دردی را، بغضی را، ترسی را همراه خودمان حمل میکنیم. از یک خانه استیجاری به خانهای دیگر میرویم به امید پیداکردن مدینه فاضلهمان. ما دلمان برای تحریریههایی پر از جنب و جوش تنگ شده. دلمان برای دوستان در بندمان تنگ شده. دلمان برای نترسیدن تنگ شده. دلمان برای کنار هم بودن حتی با تفکراتی متفاوت و متضاد تنگ شده. دلمان برای صحبتکردن راجع به سوژهها تنگ شده. دلمان برای دورزدن خط قرمزها تنگ شده.
ما قصهگوهایی تنها شدهایم. هرکدام در جزیرهای نشستهایم و دیگری را نگاه میکنیم.
چه خوب که شرق ۲۰ سال است زنده مانده. چه خوب که بچههایش شمع امید را روشن نگه داشتهاند هرچند نورش کمسو است و گرمایش کم. چه خوب که هنوز بچههایی هستند که درگیر رفتن نشدهاند. چه خوب که میتوان هر هفته به شما سر زد و دلگرم شد. با تکتک شما غیرممکنها ممکن میشود. دمتان گرم. بمانید برای این روزهای سردمان.