کو رندی چو مولانا؟
مرا دردیست اندر دل اگر گویم زبان سوزد/ وگر پنهان کنم ترسم که مغز استخوان سوزد
هاشم اورعی - استاد دانشگاه صنعتی شریف
مرا دردیست اندر دل اگر گویم زبان سوزد/ وگر پنهان کنم ترسم که مغز استخوان سوزد
در روزگاران نهچندان دور، استادان دانشگاه قدر و منزلتی داشتند، در رفاه زندگی میکردند و در اجتماع نیز مورد احترام همگان بودند. همکاری قدیمی، تجربه شخصی خود را نقل میکرد که چیزی حدود نیمقرن پیش، در پی آسیب جدی به چشمانش در تصادف رانندگی، پزشکان قطع امید کرده و گفتند فقط در لندن امکان درمان وجود دارد. ریاست وقت دانشگاه، سریعا هماهنگی با مقامات و سفارت ایران در لندن را ترتیب میدهد و همه اقدامات لازم را به عمل میآورد. تا اینجای کار شاید عادی باشد ولی جالب اینکه چون در آن دوران پیکموتوری مثل امروز نبوده، اضافه میکند برای تسریع رونوشت نامه را با موتورسیکلت به دانشگاه برسانید! این روزها بحثهای زیادی در ارتباط با جایگاه دانشگاه و دانشگاهیان در جامعه مطرح است. نگارنده به پشتوانه نزدیک به چهار دهه سابقه فعالیت دانشگاهی در ایران، انگلستان، آمریکا و کانادا همواره نظارهگر وضعیت دانشگاه در کشور و مقایسه آن با دیگر کشورها بودهام. از روز اول کسانی بر این باور بودند که ما را با این دانشگاه کاری نیست؛ دانشگاه یا باید تعطیل شود یا آنی شود که ما میخواهیم و به این ترتیب بساط انقلاب فرهنگی پهن و دانشگاهها جمع شد. اقلیتی از استادان اخراج و عاقبتبهخیر شدند و اکثریتی با امید به آیندهای بهتر برای خود و مردم ادامه دادند. طی چهار دهه جامعه به بالندگی رسید و دانشگاهیان درجا زدند و در نهایت کار به جایی رسید که اتصال دانشگاه با جامعه عملا قطع شد؛ بهگونهای که گویی دانشگاه جزیرهای منفصل از اجتماع است. کار به آنجا کشیده که وقتی استادی از دانشگاه اخراج میشود، گویی جامعه آغوش خود را باز کرده و به گرمی از میهمان خود استقبال میکند. بگذریم. دانشگاهیان آن روز مسیر را اشتباه رفتند که خط خود را از جامعه جدا کرده و به خیال خود رفاه مادیشان را تضمین کردند. حال کار به آنجا رسیده که عضو شورای عالی انقلاب فرهنگی، در سخنرانی خود، وزیر علوم را ... خطاب میکند و آب از آب تکان نمیخورد! و در این سریال تکراری اعلام میشود که بیش از هزار نفر در کنکور تقلب کرده و قرار است پزشکان آینده کشور شوند و باز هم آب از آب تکان نمیخورد. ظاهرا آبی در کوزه نمانده است! اما درباره دانشگاه صنعتی شریف، این گل سرسبد دانشگاههای کشور، اقلیتی از استادان به تکرار خاطرنشان میکردند که نظام مدیریتی کشور به ظروف مرتبطه میماند و آب که بالا بیاید همه جا را فرا خواهد گرفت و نمیتوان با کشیدن دیواری ذهنی این دانشگاه را از کشور جدا کرد. بنابراین اینکه میبینیم پای برخی خودیها به این دانشگاه باز شده، جای تعجبی ندارد و تنها تعجب این است که چرا فرایند خودیسازی زودتر به اجرا درنیامده است. عرفا بر این عقیدهاند که اول عشق، عاشقی به خویشتن است؛ چنانکه خلقت نیز از نقطهای آغاز شد که خدا بر خویش عاشق شد و خواست با خود عشقورزی کند، اما هستی و انسان را آفرید تا خود را در آینه ببیند و با او عشق بورزد. دانشگاهیان نیز باید عاشقی پیشه میکردند و با ملت نرد عشق میباختند، اما این راه را نرفتند؛ خود را از ملت جدا کردند و با نگاه از بالا خود را تافته جدابافتهای دانسته و به حمایت دولت دل بستند و فکر میکردند مطمئنترین مسیر را برگزیدهاند. حال گویی جامعه دانشگاهی کشور از خوابی سنگین بیدار شده و فهمیده که قافیه را باخته است. جامعه او را به بازی نمیگیرد؛ چون در بزنگاههای اجتماعی جاخالی داده است و در طرف دیگر هم سیستم رفتارهای اعجابآوری را آشکار کرده است. در این وانفسا انگار جامعه دانشگاهی کشور، سرگردان و حیران به دنبال شمسش میگردد تا او را زیر و رو کند و به هم ریزد تا تولدی دوباره یابد. شاید این بار دانشگاهیان به خود آیند و مولاناوار به دولتمردان پیام آشتی بفرستند، شاید در آن صورت، جدال پایان یابد و هرکدام به راه خود روند. ولی تو گویی دیر شده است.
راهکار آن است که در تحولی بنیادین و با خانهتکانی ذهنی، دانشگاهیان شمس خود را در ملت بیابند و عشقورزی با جامعه پیشه کنند. اما برای آغاز عاشقی، آمدن شمس کافی نیست؛ اول باید ما دانشگاهیان مولوی شویم که نشدهایم و سپس گام در این راه نهیم؛ آن وقت است که شمس ما میآید و راه را برایمان روشن میکند.
مگو اصحاب دل رفتند و شهر عشق شد خالی/ جهان پر شمس تبریزست، رندی کو چو مولانا؟
دریغ که ما دانشگاهیان هنوز مولوی نشدهایم و منتظر شمس هستیم که از راه برسد، دستمان را بگیرد و از پریشانی برهاند. شگفتا که در این کارزار، جوانان برومند ایرانزمین، گوی سبقت از استادان خود ربوده و به این باور رسیدهاند که نباید منتظر شمس بمانند، چون خودشان جملگی شمسهای ایراناند.
مخلص کلام اینکه از روز اول هم عدهای میخواستند دانشگاه نباشد و امروز هم دانشگاه نیست. ما نفهمیدیم یا نخواستیم بفهمیم و باید هزینه این کجفهمی را بپردازیم.