هاشم جان به لب رسیده درخواست کمک دارد
هاشم خیلی پیر نیست. اما نگاهش که میکنی میگویی 60 سال بیشتر دارد. وقتی میخندد دندانهای شکستهاش صورتش را غمگینتر میکند. هنوز 50 سالش نشده و بهتازگی از خانه بیرونش کردهاند و او در بازار کفاشها در مغازه یکی از کاسبان میخوابد تا بتواند راهی برای حل بحران امروزش پیدا کند.
هاشم خیلی پیر نیست. اما نگاهش که میکنی میگویی 60 سال بیشتر دارد. وقتی میخندد دندانهای شکستهاش صورتش را غمگینتر میکند. هنوز 50 سالش نشده و بهتازگی از خانه بیرونش کردهاند و او در بازار کفاشها در مغازه یکی از کاسبان میخوابد تا بتواند راهی برای حل بحران امروزش پیدا کند.
هاشم تنهاست. در تمام دنیا یک ستاره ندارد. زنش وقتی دید هاشم بیکس است و در شناسنامهاش حتی اسم پدر نیست، نتوانست متلکهای فامیل را تحمل کند و یک روز طلاق خواست و رفت. هاشم هرچه سعی کرد خودش را به خانواده باقیمانده از سمت پدرش نزدیک کند نتوانست. آدمها حوصله دردسر نداشتند. هاشم دردسری نداشت اما میگفتند سر سفره پدر بزرگ نشده و ما دقیقا نمیدانیم ذاتش چگونه است. اما هاشم همیشه وقتی در برابر حرف آدمها که به او میگفتند بیکس و کار قرار میگرفت، مشتهایش را گره میکرد و میگفت: من خواهر دارم و خواهرزاده و برادرزاده... تنی نیستند اما باکلاساند... پولدارند... آدرس خانههایشان را در شمال شهر میداد... هرچند کسی باورش نمیشد نشانیها واقعی باشد... کاسبان بازار زیرچشمی همدیگر را نگاه میکردند و دستش میانداختند. برای همین حرفهایش به او هاشمخله میگفتند... اما هاشم خل نبود... راست میگفت و خانوادهاش اصیل بودند اما هاشم را نمیخواستند... چون هاشم حاصل ازدواج موقت مردی خوشنام و ثروتمند با کارگر خانه بود... پدر هاشم هیچوقت او را قبول نکرد و مادرش هم زود از دست رفت و هاشم هرگز طعم خانواده را نچشید... گاهی بزرگترهای فامیل که میخواستند صدقه بدهند هاشم را صدا میکردند... هاشم لباس تر و تمیز تنش میکرد و در بازار به بقیه باربرها میگفت راهی خانه اقوام است... هاشم گوشهای از راهپله خانه عمه و خاله و خواهر میایستاد و یک بقچه لباس و چند تراول در دستش میگذاشتند و راهیاش میکردند که مبادا کسی او را ببیند که چقدر شبیه حاجی پدر خانواده است و انگار چشمهای سبزش را توی صورت هاشم کار گذاشتهاند تا بشود آینه دق خاندان...
هاشم حالا اما دیگر تن به خفت فامیل نمیدهد... وقتی برای بردن بار به مغازهها سر میزند و متلکها را میشنود که به او میگویند: هاشم از فامیل اعیونت چه خبر؟ سکوت میکند و بار را روی دوش میگذارد و میرود تا مبادا کسی چشمهای درشت پر از اشکش را ببیند...
هاشم 40 میلیون تومان پول میخواهد تا بتواند یک خانه در سمت خیابان مولوی برای خودش اجاره کند و بدهیهایش را بدهد. ناراحتی قلبی شدید دارد که میراثش از بزرگ خاندان و پدرش است... پدر هاشم هم مثل او مشکل جدی دریچه قلب داشت و آخر سر همان او را کشت... هاشم تپشهای قلب شدید دارد و با وجود آن بارهای سنگین را جابهجا میکند تا بتواند کمی از رنج این روزها را فراموش کند.
مددکاری که هاشم را به ما معرفی کرده میگوید او قرصهایش را نمیخورد تا آرام آرام بمیرد... او دست به خودکشی تدریجی زده و برای همین در برابر شکستن اسباب خانه به وسیله صاحبخانه هم مقاومت نکرد. هاشم تنهاست و همسر سابقش هم میخواهد به زندگی او برگردد اگر او بتواند خانهای کوچک اجاره کند. ما در حال تأمین هزینههای هاشم هستیم تا بتوانیم سقفی برایش مهیا کنیم و بدهیهایش را بدهیم تا همسرش هم با خیال راحت به خانه برگردد تا هاشم حداقل بتواند تا زمانی که زنده است طعم داشتن خانواده را بچشد. ما برای هاشم وقت پزشک هم گرفتهایم و او به زودی درمانش را آغاز میکند به شرطی که همسرش فرشته برگردد... در صورت تمایل میتوانید مبالغ اهدایی خود را به شماره کارت 6037991842375630 بانک ملی به نام شهرزاد همتیپلسنگی دبیر اجتماعی روزنامه «شرق» واریز کنید.