تاریک نمیمانیم
«صندلیها میگویند از سنگینی یا سبکی میفهمند که هرکس چقدر تاریک است... تلخی را از صدای فنرها فهمیده بودند. ما تلخ نمیشویم. تلخی آدم را ما از دستی که بر دسته صندلی میگذارد میفهمیم و با تلخیهای گذشته که هست پاسخ میدهیم و تلخترش میکنیم.
«صندلیها میگویند از سنگینی یا سبکی میفهمند که هرکس چقدر تاریک است... تلخی را از صدای فنرها فهمیده بودند. ما تلخ نمیشویم. تلخی آدم را ما از دستی که بر دسته صندلی میگذارد میفهمیم و با تلخیهای گذشته که هست پاسخ میدهیم و تلخترش میکنیم. او چنان پر بود که تلخیهای کهنه را پس میزد، مثل ابر که میگویند وقتی پر است از آب، سرریز میشود. کبریت که کشید، دریچه شعله روشن شد. سرک کشیدیم ما مگر ببینیم که آن سوی ما چیست. ندیدیم ما».* این روزها جز تاریکی نهتنها به اشیا که به آدمها نداریم که بدهیم. تاریکیای که تلخی را بپوشاند. نه که از بین ببرد، فقط کمی پنهانش کند. برای همین است که امروز، روز تولد نیلوفر، روز اعلام حکمشان، نشستهام سر جایش در سرویس اجتماعی روزنامه «شرق» که برایش بنویسم. آخرین بار کی در تحریریه بودم؟ یادم نیست. ولی الهه و نیلوفر حساب فراق خوب دستشان است. دورماندن سخت است. دور نگهداشتهشدن سختتر. ما بین این سختیها در هرولهایم. تاریکیم ما. ناچاریم از این دوری و جدایی. ولی تن به خیال نبودنشان نمیدهیم؛ نه به دشواریها نه به جای خالی تو و الهه در تحریریه، در زندگیمان. صدای نیلوفر توی گوشی میپیچد. زنگ زده که مرا دلداری دهد؛ «من خوبم، نگران نباش، خب». کلمات توی سرم کش میآید و صدای زنی دوباره میپیچد: «این تماس از زندان اوین...» دیگر یاد گرفتهام. وقتی او حرف میزند باید ساکت شوی تا جملهاش تمام شود. سکوت... و باز صدای نیلوفر.... دلم میخواهد صدای ضبطشده دوباره بیاید وسط. دلم میخواهد گوشی را بدهم به محمدحسین و برای اولین بار در زندگیام مثل این زن و شوهر بدوم. تا خود دماوند بدوم و واگویههایم را به کوه بگویم. اما باید قوی بمانیم. این را الهه و نیلوفر از پس دیوارها میگویند و من ستایشگر شکوه قدرت آنانم. قدرت آنانی که همیشه سمت زندگی ایستادهاند.
• خانهروشنان، نویسنده: هوشنگ گلشیری