|

آغاز نبرد ارجاسب با گشتاسب (۲)

جاماسب‌شاه را گفت: «اى نیکخواه، اگر این کیانِ سپاهِ کلاه بر سر، پیشاپیش رزمندگان نباشند، چه کسى توان آن را دارد که پیشاروى ترکان چین بایستد تا فره دین پاک تو را حفظ کند؟ تو اکنون از زمین برخیز و بر تخت خود پشت بده و فره پادشاهى را تباه نکن؛ زیرا تو را از آنچه سرنوشت است، چاره نیست و خداوند تو هرگز به ستم روى نمى‌آورد و اکنون نیز دیگر از اندوه کارى برنیاید؛ آنچه بودنى است، مى‌شود. خوشنود باش به دادگرى خداى جهان».

آغاز نبرد ارجاسب با گشتاسب (۲)

 جاماسب‌شاه را گفت: «اى نیکخواه، اگر این کیانِ سپاهِ کلاه بر سر، پیشاپیش رزمندگان نباشند، چه کسى توان آن را دارد که پیشاروى ترکان چین بایستد تا فره دین پاک تو را حفظ کند؟ تو اکنون از زمین برخیز و بر تخت خود پشت بده و فره پادشاهى را تباه نکن؛ زیرا تو را از آنچه سرنوشت است، چاره نیست و خداوند تو هرگز به ستم روى نمى‌آورد و اکنون نیز دیگر از اندوه کارى برنیاید؛ آنچه بودنى است، مى‌شود. خوشنود باش به دادگرى خداى جهان».

و آن‌گاه جاماسب، شهریار ایران را بسیار پند داد و شاه با شنیدن دل‌دادن‌هاى جاماسب آرام گرفت و آماده رزم با شاه چگل شد. شباهنگام از اندیشه‌هاى بسیار، خواب به چشمانش راه نیافت و چون سپیده دمید و فروغ ستاره ناپدید شد، گشتاسب سپاه را به هامون کشید و بر کوس‌ها کوبیدند و پیل‌ها را آماده رزم کردند. گشتاسب به رزمگاه رفته، از سپاه برگزیده خود دیدار کرد و آن‌گونه که رسم است، به هر سوى دیده‌بان فرستاد و چون دیده‌بانان بازگشتند، گشتاسب را آگاه گرداندند سپاهى گزاف از ترک و چین که کسى چون آن را ندیده، در نزدیکى سپاه ایران فرود آمده، در کوه و دشت خیمه زده.

با آگاهى از نزدیک‌بودن سپاه ارجاسب، گشتاسب سپهبد خود زریر را فراخواند و درفشى به دست او داد و گفت: «اکنون بتاز و لشکر را بیاراى و پیلان را چون دیوارى سهمگین بر پیشانى سپاه جاى بده». سپهبد زریر برفت و لشکر را بیاراست و شاه پنجاه‌هزار سپاهى را به فرمان فرزند خود، اسفندیار سپرد، فرزندى که دل شیر و تن پیل داشت و فرماندهی بخش دیگرى از سپاه را به گرامى، فرزند جاماسب بداد که شیر جهان و همتاى شاه بود و سرانجام پشت لشکر را به بستور سپرد که روشناى چشم گشتاسب بود و نژاد از خسرو داشت و چون لشکر آراسته شد خود با دلى پراندوه بر بلنداى جاى گرفت و از آنجا به سپاه ایران نگریست.

از دیگر سوى ارجاسب، شاه دلیران چین نیز لشکر بیاراست و از خلخى‌ها سى هزار برگزید که همه جنگ آزموده و نبرده سوار بودند و آنان را زیر فرمان بیدرفش نهاد که کوسى بزرگ و درفشى رنگارنگ داشت؛ سپس بال دیگر سپاه را به گرگسار وانهاد و صد هزار سوار گزیده را به او سپرد و میانگاه سپاه را زیر فرمان نامخواست جادوگر نهاد و خود به فرماندهى صد هزار سپاه در پشت آنان جاى گرفت. ارجاسب سپهدارى و سالاری لشکر را به پسر گرانمایه خود، کهرم سپرد که سرد و گرم روزگار را آزموده بود.

چون دگر روز فرا‌رسید و خورشید کیهان‌فروز تابیدن گرفت، هر دو سپاه بر زین برنشستند و گشتاسب از آن فراز، جابه‌جایى سپاه را زیر نگاه داشت. شهریار ایران فرمان داد اسب سیاهش، بهزاد را بیاورند و برگستوان بر پشت بهزاد نهاد و خود بر آن بنشست.

چون دو سپاه روباروى یکدیگر شدند، ناى‌هاى رویین به فریاد آمدند و از دو سوى، نبرده مردان یکدیگر را زیر باران تیر گرفتند؛ گویى تگرگ بهارى باریدن گرفته است. در برابر تیرهاى در پرواز، آفتاب از نگاه دور ماند، سپس گرزداران و نیزه‌وران به‌سوى یکدیگر تاختند، جهان روزهنگام، شبگون و زمین، گل‌آلود و سرخ رنگ شد و آن‌گونه که جاماسب گفته بود، اردشیر، فرزند گشتاسب به میدان نبرد گام نهاد و به هر سوى تاخت بى‌آنکه بداند خورشید و ماه درباره او چه اندیشیده‌اند.

بیامد نخست آن سوار هژیر پُس شهریار جهان اردشیر/ به آوردگه رفت نیزه به دست/ تو گفتى مگر توس اسپهبد است/ بدین سان همى گشت پیش سپاه/ نبود آگه از بخش خورشید و ماه