|

گپ‌و‌گفتی با باربران و حداقل‌بگیران راه‌آهن و نگاهی به دشواری‌های زندگی آنان

هر کارگر، یک لوکوموتیو اندوه

سوت قطار توی سالن می‌پیچد! صدای حزن است انگار. صدا توی گوشت می‌پیچد و یکباره به خودت می‌آیی می‌پرسی: «خب حالا چه؟! حالا چه کنم؟» همیشه همین‌طور است! این قاعده سفر است؛ حتی اگر آن اول حواست هم نباشد. حتی اگر آن اول از هوای سفر، بر طبل شادانه بکوبی، وقتی که صدای قطار، توی گوشت می‌پیچد، غصه‌ات می‌گیرد.

هر کارگر، یک لوکوموتیو اندوه

سوت قطار توی سالن می‌پیچد! صدای حزن است انگار. صدا توی گوشت می‌پیچد و یکباره به خودت می‌آیی می‌پرسی: «خب حالا چه؟! حالا چه کنم؟» همیشه همین‌طور است! این قاعده سفر است؛ حتی اگر آن اول حواست هم نباشد. حتی اگر آن اول از هوای سفر، بر طبل شادانه بکوبی، وقتی که صدای قطار، توی گوشت می‌پیچد، غصه‌ات می‌گیرد. باد سفر که توی وجودت می‌پیچد و هوای رفتن به سرت می‌زند، گاه سری به نشانه شوق تکان می‌دهی و لبخندی از سر مسرت می‌زنی؛ اما صدای این سوت لعنتی که توی گوشت می‌ریزد، دلت مثل آسمان مه‌گرفته و ابری، یکباره چهره در هم می‌کشد و گاه اگر خیال رفتن، کمی هم وهم نابرگشتن داشته باشد که واویلایی می‌شود. مرده‌شور این دل را ببرند که این‌جور جاها انگار زنی از اهالی دیروز درونش رخت می‌شورد! این قاعده سفر است همین که از شهر کمی دور می‌شوی یکهو دلت می‌گیرد و این گمان که شاید «خیال برگشت» هم همراه نشود مثل خوره می‌افتد به جانت...

هیچ وقت یادم نمی‌رود! با همین اخوی اوسط بودیم. ایستگاه راه‌آهن مشهد. گیت قطار مشهد_تهران باز شده بود و ملت هجوم آورده بودند توی صف. انگار که اگر هجوم نیاورند، مثل شاطر آقا که در نانوایی ناگهان داد می‌زند: «نفر آخر کیه؟ هر کی اومد بگو وانسته دیگه؛ خمیر تموم شد!»، یک نفر ممکن است داد بزند دیگر در صف نایستید قطار پر شد‌! من و اخوی آن آخر ایستاده بودیم و اختلاط می‌کردیم. یکهو صدای گریه بلند شد! صدایی که توجه همه را به خود جلب کرد. ما را هم. همین‌طور که صف پیش می‌رفت ما هم به صاحب صدا رسیدیم. جوانی رشید و قدبلند که به قاعده یک سر و گردن از من و اخوی بلندتر بود داشت‌ های‌و‌های گریه می‌کرد. مادرش هم زانوی غم بغل کرده بود و توی بغل پسرش داشت زار می‌زد. این وسط مرد بیچاره! با نگاهی غمین خداحافظی همسر و پسرش را به نظاره نشسته بود. از خدا که پنهان نیست از شما چه پنهان من و اخوی خنده‌مان گرفته بود. کمی هم آن وسط جوک گفتیم. طبیعی هم هست ما از آن خانواده‌هایش بودیم که باید مرد جنگی می‌شدیم. مرحوم ابوی همیشه می‌گفت: من متوجه نشدم بچه‌ها کی بزرگ شدند؟ کی درس خواندند و کی دانشگاه رفتند و کی سربازی؟ اصلا زمان ما، همه همین‌طور بودند. مردم یک سر داشتند و هزار سودا. بچه‌ها هم اهل زاری و گریه و این حرف‌ها نبودند. جان‌سخت بودند. خودشان می‌رفتند و خودشان هم می‌آمدند. والدین تا به خودشان می‌آمدند طرف شده بود 25 سال و باید ازدواج می‌کرد! همه این‌طور بودند... .

پیرمرد دریا

پسرک توی بغل مادرش داشت اشک می‌ریخت و مادر هم زار می‌زد. آن‌سوتر پیرمرد با گام‌های سنگین چند چمدان و ساک روی گاری دوچرخش گذاشته بود و داشت سمت گیت می‌رفت. کارش همین است؛ باربر مسافران راه‌آهن یا هر نام دیگری که روی آن می‌گذارید.

جثه‌ای بزرگ ندارد. موهایش سفید شده و عبور سال‌ها را در ثانیه‌ای تجربه کرده است. چند خط عمیق روی پیشانی‌ افتاده است و بین دو ابرو شکافی عمیق خودش را نشان می‌دهد. با انحنایی که دارد، انگار دارد توی صورت پیرمرد می‌رقصد. پیرمرد، اخمی توی ابروهایش انداخته که چهره‌اش را جذاب‌تر می‌کند. با همان هیبت جدی، از کنار پسرک که با لباس سربازی توی بغل مادرش دارد اشک می‌ریزد می‌گذرد و ناپیدا از آنها، سری هم به علامت افسوس تکان می‌دهد و عبور می‌کند. انگار او برخلاف من و اخوی که خیلی ناشیانه لبخندی بر لب داریم و دهانمان می‌جنبد، توی دلش دارد این سؤال را مطرح می‌کند: «چه شد که بچه‌ها در دوره‌ای که نه جنگ است و کلی هم امکانات وجود دارد به اینجا رسیده‌اند که برای رفتن به دوره آموزشی و دوری از خانواده اشک می‌ریزند؟». این سؤالِ ناطرح پیرمرد را در ناصیه‌اش می‌شد خواند.

به سمت قطار که می‌رفتم پیرمرد را گیر آوردم. داشت آهسته و به آرامی با پاهایی که انگار لنگ می‌زند، گاری‌اش را هل می‌داد. فقط برای اینکه سر صحبت باز شود، پرسیدم: حاجی چی شد که به اینجا رسیدیم؟ با تعجب توی صورتم نگاه کرد. انگار که توی این دنیا نبود و از وسط جدال یاد و خاطراتش کشانده باشمش بیرون، گفت: چی؟ گفتم: سربازی؛ اونم الان؛ مگر گریه داره؟ لبخند زد و گویی که مسئله را گرفته باشد شروع کرد از دورانی که خودش و هم‌قطارانش سرباز بوده‌اند، تعریف کرد.

اهل شمال است. از سرزمین دریا آمده و حالا اینجا مجاور شده است. می‌گفت: قسمت این بود. نمی‌دانم چه شد که یکهو از شمال بلند شدم و آمدم اینجا. بعد هم کار کردم و ازدواج. به گمانم امام رضا‌(ع) من را طلبید. حالا بیشتر از 30 سال است که اینجا هستم. پسر و دخترم را عروس و داماد کرده‌ام و خودم هم روزگار را می‌گذرانم. درباره کارش پرسیدم. می‌گفت: کار سختیه. کار هرکس نیست. باید با مردم سروکله بزنی. طرف حسابت از یک طرف مردم هستند و از یک طرف هم پیمانکار. جواب هر دو طرف را باید بدهیم. بعضی وقت‌ها آدم‌ها عجله دارند. من هم که سن‌و‌سالی دارم و نمی‌توانم پا به پای آنها راه بروم. چرخ هم سنگین است. حالا چرخ باز خیلی مشکلی نیست، لاستیک بادی دارد راحت است، اما همین که چمدان‌ها را جابه‌جا کنی، توان می‌خواهد که من ندارم. باید بازنشست شوم. خودم این را حس می‌کنم. دیگر توانی برایم نمانده. پیرمرد در همین حال جمله‌ای را می‌گفت که البته نخستین بار نیست که شنیده‌ام. اینکه دوست نداشت اسمش را بیاورم. گفتم: کربلایی صدایت بزنم خوب است؟ لبخند زد و سری به علامت تأیید تکان داد.

دو خط آمار

راه‌آهن بدون ‌هیچ شک و شبهه‌ای از مهم‌ترین بخش‌های حمل‌ونقل بین‌شهری است. اتوبوس و هواپیما هرچند بخشی از وظیفه نقل و انتقال مسافران بین‌شهری را بر عهده دارند اما قطار به عنوان وسیله‌ای مطمئن‌تر، طرفدارهای پروپاقرصی در میان مسافران بین‌شهری دارد تا جایی که امروز به رغم گران‌شدن بلیت قطار، حاضرند پول صندلی هواپیما را بدهند اما با قطار مسافرت کنند. اینکه این موضوع چه دلایلی دارد، جای خود، اما در بدوی‌ترین نتیجه‌گیری، به نظر می‌رسد امنیت قطار نسبت به دیگر وسایل مسافرتی و اینکه نه مشکلات جاده‌ای وجود دارد و نه نگرانی‌های سفر هوایی، طرفداران سفر با قطار را روز به روز افزایش می‌دهد. این افزایش در آمارهای رسمی هم دیده می‌شود.

مطابق گزارش‌های رسمی که از سوی معاونت برنامه‌ریزی و مدیریت منابع وزارت راه و شهرسازی منتشر شده است، در هشت‌ماهه ابتدایی سال 1401، 19.5 میلیون نفر مسافر از طریق ناوگان ریلی جابه‌جا شده‌اند. این عدد برای جابه‌جایی مسافر در هشت‌ماهه مشابه سال 1400، 12.5 میلیون نفر بوده است. یعنی 54 درصد مسافرت‌ها با ناوگان ریلی کشور در مدت مشابه افزایش داشته است. ناوگان ریلی طی سال ۱۴۰۰ در مجموع ۲۱ میلیون مسافر را جابه‌جا کرده است.

همین چندی پیش در اول آبان، مصطفی نصیری‌ورگ مدیرکل راه‌آهن خراسان اعلام کرد: بیش از ۹‌میلیون‌و ۷۰۰ هزار زائر و مسافر در هفت‌ماهه نخست سال ۱۴۰۲ در مسیرهای منتهی به مشهد مقدس که از ۲۷ شهر و مرکز استان صورت پذیرفته، در اداره کل راه‌آهن خراسان جابه‌جا شده‌اند که نسبت به مدت مشابه سال قبل رشد دودرصدی داشته است. اینها همه یعنی اینکه روز به روز دارد به تعداد مسافران شبکه ریلی کشور افزوده می‌شود و قطار 

به عنوان یکی از مهم‌ترین وسایل نقلیه بین‌شهری، جای خود را در ناوگان حمل‌ونقل تثبیت کرده است. اینها بخشی از ماجراست اما بخش دیگر این موضوع، ایستگاه‌های راه‌آهن است. ایستگاه‌هایی که هر یک به تناسب باید خدماتی مطابق استاندارد ارائه دهند.

یکی از این بخش‌ها که به‌ویژه در ایستگاه‌های بزرگ مثل تهران، مشهد، اصفهان و... فعال است و خدمات ارائه می‌کند، بخش حمل بار مسافری است. همان‌هایی که برای سامان جابه‌جایی چمدان و بار همراه مسافر تدارک دیده شده‌اند. معمول این است که در ایستگاه‌ها برای ارائه خدمات حمل بار مسافر، اعلام مزایده می‌شود و پیمانکاران با انجام تشریفات قانونی و طی مراحل اداری، به ارائه خدمت در این زمینه می‌پردازند. مسیر هم این‌طور است که غرفه خدمات باربری باید در سه شیفت فعال باشد. پیمانکار هم تعدادی نیروی اداری مثل اپراتور (سفارش‌گیرنده) و... استخدام می‌کند. کارگران چرخ‌به‌دست مهم‌ترین بخش این خدمت هستند. مردانی که با گاری‌های چرخ‌دار بار مسافران را از ایستگاه یا از پای ماشین تا پای قطار حمل می‌کنند.

آمار افزایش تعداد مسافران شبکه ریلی کشور این نتیجه ابتدایی را به دست می‌دهد که میزان بار حمل‌شده مسافران توسط باربرهای داخل ایستگاه راه‌آهن به قاعده باید افزایش داشته باشد و به همان ترتیب، میزان درآمد کارگران این باربری‌ها نیز باید افزایش پیدا کند؛ اما گفت‌و‌شنود با کارگران این بخش، اوضاع معیشتی چندان مناسب را میان آنها نشان نمی‌دهد. اوضاعی که انتظار طبیعی این است با افزایش تعداد مسافران باید میزان بهره‌مندی آنها را از رفاه و درآمد افزایش دهد.

باربر دم بخت

بلندگوی ایستگاه دارد یکی‌یکی قطارهای خروجی را اعلام می‌کند. حدود 30 سال دارد، لاغر‌اندام. گونه‌هایش بیرون زده و کمی تیره‌رنگ است. اسمش محمد است. گاری دو‌‌چرخش را به صورت عمودی پارک کرده و به آن تکیه داده است. دارد آن دور‌دست‌ها را تماشا می‌کند. انگار که در افق ایستگاه محو شده است.

محمد نامزد دارد. می‌خواهد ازدواج کند. واژه‌ای به سمت حواسش پرت کردم. شیشه‌ تنهایی‌اش ترکی خورد و به خودش آمد. «کشتیات که غرق نشده مرد؟». این را گفتم و مطابق معمول جواب داد. گفت: ای آقا! کشتیمون کجا بوده. آه نداریم با ناله سودا کنیم. شما داری از کشتی حرف می‌زنی؟ به نظرم سیری زده زیر دلت! این را گفت و از غار تنهایی‌اش بیرون آمد. سرکی کشید و آهی و حسرتی. شاید او را از درون رؤیایی شیرین بیرون آورده بودم. شاید فرهادِ قصه داشت تیشه بر بیستون مشکلات می‌کوفت تا راه چاره‌ای برای بردن شیرین رؤیاهایش پیدا کند. البته اگر دست تقدیر خسروی مراد را به کابین شیرین نفرستد.

داستان این جوان‌ها همیشه این‌طور آغاز می‌شود. جوانی عاشق که می‌خواهد به سمت آینده گام بردارد و گاه بدود، اما پای رفتنش به مشکلات بند می‌شود و سکندری می‌خورد و زمین! بعد که بلند می‌شود، می‌بیند لنگ شده است و توان راه‌رفتن ندارد. این داستان خیل آدم‌هایی است که داستان مکرر رفتن و نرسیدن‌شان خانه به خانه نقل می‌شود و گاه گُر می‌گیرد و آتش می‌شود و از جایی که نباید سر درمی‌آورد. مثل کبریتی که به کاه می‌کشید. محمد داستان زندگی‌اش مثل داستان بسیاری دیگر از جوان‌هاست. دل که به دلش دادم، یکی دو تا شوخی بزرگسالی هم که کردم، یخش باز شد و سفره دل هوار کرد: سه ساله نامزدم. نامزد که می‌گم منظور این نامزدی حالایی‌ها نیست که با هم خوش‌و‌بش می‌کنند و دوتایی قرار می‌ذارن. نامزد سنتی. کاملا رسمی؛ یعنی یک مراسم کوچک گرفتیم و قندی هم شکستیم. قرار شد اوضاع را بهتر کنم و برویم سر خانه و زندگی. راستش بهتر نشد که هیچ، روز‌ به ‌روز دارد بدتر می‌شود. خودم دارم خجالت می‌کشم؛ یعنی دیگر توان نگاه‌کردن توی روی پدر‌زنم را ندارم.

می‌گفت: دختر بچاره گناه که نکرده گیر من افتاده. خدا را هم خوش نمی‌آید. من هم هر روز می‌گویم دریغ از دیروز. اوضاع بدجوری به هم پیچیده. درباره کار و بارش می‌گفت: ما اینجا درصدی کار می‌کنیم. یک جدول داریم. مثلا اگر من ماهی صد بار را جابه‌جانم، 40 درصد کرایه متعلق به من است و 60 درصد متعلق به پیمانکار. اگر 200 بار را جابه‌جا کنم، این عدد مثلا می‌شود 50 درصد و همین‌طور این عدد تغییر می‌کند.

آن‌طور که محمد می‌گفت، نمی‌شود روی این کار و درآمد ثابتش حساب کرد. البته طبیعی هم هست، وقتی کار پورسانتی باشد و درصدی، ثبات تنها چیزی است که در درآمد وجود ندارد: خیلی روی درآمد ثابت نمی‌شود حساب کرد. گاهی خوب است و گاهی بد. بدی‌اش هم به نظرم دلیل دارد. مردم پول ندارند. این را می‌شود فهمید. شما خودت وقتی پول توی جیبت هست، برایت مهم نیست. یکی را صدا می‌زنی تا چمدانت را حتی اگر سنگین هم نباشد، برایت تا پای قطار بیاورد؛ اما وقتی خودت گرفتاری، 50 هزار تومان هم 50 هزار تومان است. منظور این نیست که کرایه این‌قدر است. کرایه ما مشخص است؛ اما برای پرداخت‌کننده گاهی مبالغ این‌چنین هم اهمیت پیدا می‌کند.

حرف‌های محمد که یک سوزی در آن وجود دارد، می‌رود توی گوشم. خودش را تا مغز بالا می‌کشد و قدرت تحلیلم را به کار می‌گیرد. راست می‌گفت. توی جامعه هم این را می‌شود دید. اینکه شما برای کرایه ماشین چانه می‌زنی. اینکه راننده تاکسی گاهی بیشتر از چیزی که باید بگیرد، می‌گیرد حتی هزار تومان. اینکه پمپ بنزین می‌روی و اپراتوری کارتت را می‌گیرد و قیمت را به بالا رند می‌کند تا اندک‌اندک، مقداری شود. اینکه گاه فرد مسافتی طولانی باری سنگین را به دوش می‌کشد تا شاید کمتر هزینه کند. اینها همه نشانه نداشتن است. نشانه مجبوری. اگر هم معلمان اخلاق بنشینند و آن اپراتور پمپ بنزین را شماتت کنند و فریاد وا اخلاقا سر دهند که‌ ای وای اخلاق از جامعه رخت بسته، شاید بتوان این پاسخ را داد: آنچه شیران را کند روبه‌مزاج/ احتیاج است، احتیاج است، احتیاج.

وضع معیشتی به‌واقع بد است. این را از روی گفت‌وگوهای دونفره یا چندنفره در محل کار و... می‌شود فهمید. از روی آمارها هم. همین چند روز پیش یکی از کارشناسان درباره وضع سرانه غذایی در ایران حرف می‌زد و داشت با دیگر کشورها مقایسه می‌کرد. مطابق آنچه او می‌گفت، وضع معلوم بود و نیاز به سیاه‌نمایی نداشت. حرف‌های محمد هم همین را می‌گفت؛ اما او خیلی قابل لمس‌تر. اینکه آن کارشناس حرف می‌زد و اظهار شگفتی می‌کرد، حرف بود، شنیده بود؛ اما محمد از تجربه زیسته خود می‌گفت: من 8.5 میلیون تومان فقط کرایه خانه دارم؛ آن‌هم در خیابان مولوی. حتما به من اجازه می‌دهید، خورد و خوراک هم داشته باشم. به نظر شما چقدر؟ ماهی دو میلیون تومان بخورم خوب است؟ این می‌شود 10.5 میلیون تومان. حالا هزینه رفت‌وآمدم جای خود. پیاده می‌روم و می‌آیم. اصلا با اتوبوس. اصلا سر اتوبوس‌رانی را کلاه می‌گذارم و کارت نمی‌کشم. این می‌شود حداقل درآمدی که من باید داشته باشم تا بتوانم خودم را به سر ماه بکشانم؛ اما من چقدر درمی‌آورم. یک ماه شش تومان، یک ماه دیگر حالا نهایتا هشت تومان؛ یعنی من اگر قرار باشد همین کار را انجام دهم، ماهی حداقل چهار تا پنج میلیون کسری دارم. این را باید چه کار کنم؟ شما جای من. من درآمدم را به مسئولان می‌دهم، آنها این پول را از من بگیرند، خرج من را بدهند. من راضی‌ام. هرچه درآمد دارم، می‌دهم آنها به جای من سبد کالا بدهند و اجاره خانه بدهند. هزینه ایاب و ذهاب بدهند. اگر هم وقت کردند، یک پولی کنار بگذارند تا بتوانیم پس‌انداز کنیم و اگر شد زن‌مان را به خانه بیاوریم و اگر هم باز وقت شد، بتوانیم بچه‌ای بیاوریم و زندگی را پیش ببریم.

محمد اینها را با عصبانیت می‌گفت. رگ گردنش بیرون زده بود و انگار گرگی باشد که می‌خواهد گوسفند را بدراند، با غیظ حرف می‌زد. او آن‌طور که خودش می‌گفت مجبور است برای تأمین کسری هزینه‌ها، کار دومی هم داشته باشد. کاری در جایی دیگر، شیفتی دیگر و با یک خستگی‌ مضاعف.

گمنامی مدل ایرانی

این کشور گاه کشور عجایب می‌شود. عجیب؛ یعنی گاه صحبت تاوان دارد. حرف که بزنی، باید هزینه‌اش را بدهی. هر وقت با کسی از قشر حقوق‌بگیر که از طبقات پایین اقتصادی هم هستند، حرف زده‌ام. نگرانی همه‌شان این است که آقا دردسر نشود؟! محمد هم همین است. کربلایی که باید بازنشسته شود و عملا هم از چیزی نباید بترسد هم همین. همه‌شان می‌گویند آقا اسمم را نبری‌ها! یک‌وقتی دردسر نشود، حوصله‌اش را ندارم. این تازه جای خود، یک وقت می‌بینی به کسی بر‌می‌خورد و آنجا آب بیار و حوض پر کن.

سؤال این است که مگر اینها چه می‌گویند که باید از هزار ترفند استفاده کنی تا هویت‌شان لای کلمات پنهان شود. لای کلمات گم شوند تا اگر چیزی درباره حقوق و بیمه گفتند، به پیمانکار برنخورد یا مثلا مدیر سالن بر و رویش از این حرف‌ها خش برندارد. مگر اینها روایت زندگی هر‌روزه و معمول این آدم‌ها نیست؟ چرا باید تن و بدن‌شان بلرزد از اینکه با یکی حرف می‌زنند و بعد او می‌گوید اگر اجازه بدهید اینها را در گزارش استفاده کنم و او با نگاهی که التماس داخلش موج می‌زند، بگوید: فقط مراقب باشید برایم دردسر نشود... .