مردم، من به کمک شما نیاز دارم
نام مستعار من پروانه است. با نام مستعار مینویسم برای اینکه از شناختهشدن واهمه دارم. به عنوان زنی 19ساله که تازه مستقل شده و هرگز خانواده نداشته و حالا از او خواستهاند که خودش برای زندگیاش تصمیم بگیرد، چندان اعتمادبهنفس این را ندارم که با اسم واقعی سخن بگویم. من از طریق دبیر اجتماعی روزنامه «شرق» برای شما مینویسم. مددکارم از او خواسته که صدای من را به گوش شما برساند و شما به من کمک کنید تا بتوانم مستقل شوم.
سلام. نام مستعار من پروانه است. با نام مستعار مینویسم برای اینکه از شناختهشدن واهمه دارم. به عنوان زنی 19ساله که تازه مستقل شده و هرگز خانواده نداشته و حالا از او خواستهاند که خودش برای زندگیاش تصمیم بگیرد، چندان اعتمادبهنفس این را ندارم که با اسم واقعی سخن بگویم. من از طریق دبیر اجتماعی روزنامه «شرق» برای شما مینویسم. مددکارم از او خواسته که صدای من را به گوش شما برساند و شما به من کمک کنید تا بتوانم مستقل شوم.
راستش مستقلشدن برای ما که پدر و مادر نداشتهایم عبارتی دوپهلو است. از کودکی به ما گفتهاند که ما باید مستقل باشیم و زود بزرگ شویم. ما از همان روزهای آغازینی که واقعیت را تشخیص دادیم، فهمیدیم که فرق میکنیم. یعنی کسی را نداریم که پناهمان باشد و با کمکهای خیریه زندگی کردیم و لطف مردم تمامی نداشت. اما چیزی که همیشه گفته میشد این بود که شما باید به خودتان تکیه کنید و به هیچکس وابسته نباشید.
بااینحال، از یک جایی به بعد من فهمیدم این عدم وابستگی برای من ته ندارد. یعنی هیچ جایی نیست که کسی بگوید دستت را به من بده، اینجا را با هم حلش میکنیم. یعنی هر جایی که وارد یک پیچ خطرناک شدم، از من خواستند که تنها حلش کنم. هرچند مراکز خدماترسانی به کودکان بیسرپرست بود و من را بزرگ کرد، اما به هر حال همیشه این تنهابودن سیلی محکم روزانهای بود تا یادمان باشد تنها هستیم و بیشتر حواسمان به خودمان باشد.
18سالگی تنهایی من بزرگتر شد. گفتند باید مستقل شوی و وارد جامعهای شوی که هیچ چیزی از آن نمیدانی. من ماندم و خیابانهایی که نمیشناسم و آدمهایی که به عنوان یک دختر جوان بیسرپرست چندان به من خوشبین نبودند. راستش اولش هیجانانگیز بود که دیگر میتوانی در یک خانه واقعی زندگی کنی.
اما واقعیت توی ذوق میزد. واقعیت برای من بنگاههای جنوب شهر است و نگاه پر از تردید دلال و صاحبخانه. واقعیت برای من اتاقهای بدون پنجره است و آشپزخانه مشاع و آگهی پشت پنجره بنگاه که به مجرد خانه نمیدهیم. واقعیت برای من عبارت تحقیرآمیز «با این پولا قبرم بهت نمیدن» است.
حقیقت برای من همیشه زمخت بود، اما این بار زشتیاش بیشتر توی ذوق میزد. از من خواستهاند با شما صحبت کنم و شرایطم را بگویم، اما من هیچوقت با کسی درد دل نکردهام. در مدرسه هیچ دوست صمیمی نداشتم. دوستانم همانهایی بودند که با آنها بزرگ شدم و بعد از خروج از خیریه هم هیچکدام نخواستیم دیگر همدیگر را ببینیم. دیدن یکدیگر یادآور اردوهای خیریه بود و سرودهایی که میخواست از ما آدمهای مطیع بار بیاورد. دیدن همدیگر یعنی صدای یواشکی گریه توی خوابگاه، صدای ظرفهای استیل در غذاخوری و تختهای چندطبقه... ما گذشته را پشت در مرکز نگهدای رها میکنیم؛ درست مثل آنهایی که ما را پشت در رها کردند... من همه اینها را گفتم تا برسم به اینکه بریدهام... دلم خانه واقعی میخواهد. یک خانه که بتوانم شبها در امنیتش رها بشوم. دوستی را دعوت کنم و به آدمها آدرس خانه واقعی بدهم. این حداقلی است که فکر میکنم استحقاقش را دارم، اما تا رسیدن به آن 50 میلیون کم دارم.
مابقی ودیعه من را خیرین و مددکارم متقبل شدهاند. اما اگر نتوانم تا پایان هفته این مبلغ را تأمین کنم، شاید آخرین فرصتم برای داشتن خانه مستقل حداقل تا دو سال دیگر از دست برود. راستش فکر میکنم دو سال دیگر دوام نمیآورم و این بار میخواهم با صراحت از شما کمک بخواهم. اگر من را لایق همراهی میدانید مبالغ اهدایی خود را به شماره کارت 6037991842375630 بانک ملی به نام شهرزاد همتی پلسنگی، دبیر اجتماعی روزنامه «شرق» واریز کنید تا بتواند به من کمک کند. من رویتان حساب میکنم و باور میکنم که قرار است به من در مستقلشدن کمک کنید.