|

قداره زندگی

زندگی من در چند ساعت زیر و رو شد؛ از همان شبی که با آرامش خوابیدم و صبحی که به‌ظاهر شبیه روزهای دیگر بود؛ اما نبود. با عزیزانم در سفر دلپذیری بودم‌ که مدت‌ها اشتیاقش را داشتم.

مژگان افروزی: زندگی من در چند ساعت زیر و رو شد؛ از همان شبی که با آرامش خوابیدم و صبحی که به‌ظاهر شبیه روزهای دیگر بود؛ اما نبود. با عزیزانم در سفر دلپذیری بودم‌ که مدت‌ها اشتیاقش را داشتم. ساز روزگارم کوک بود. صبح زود خوشحال بیدار شدم، صبحانه کاملی خوردم و برای دیدن ماسوله آماده شدم. از همان صبح چشم‌هایم کمی تار بودند؛ اما تاری دیدم را ضعف بینایی‌ و تغییر نمره عینکم در نظر گرفتم. در ماسوله رخت روستایی پوشیدم تا عکسی بگیرم. روی بام خانه‌ای نشستم. عکاس خواست رو به دوربین لبخند بزنم؛ اما انگار روی چشم‌هایم را با پرده‌ای توری پوشانده بودند. هرچه محکم‌تر پلک می‌زدم، پرده ضخیم‌تر می‌شد. پلک‌فشردن‌ها فایده نداشت، لبخند زدم، عکس ثبت شد. خبر کوتاه بود؛ مبتلا به ام‌اس شده‌ای. این تازه شروع مسیری طولانی بود. از همان لحظه انگار زندگی‌ام به دو نیمه نابرابر تقسیم شد. روزهای اول از طرف خانواده به‌شدت از اعلام بیماری به اطرافیان منع می‌شدم؛ ولی شدنی نبود. روزهایی بود که میهمان در خانه داشتیم و هم‌زمان باید آمپول زیرجلدی می‌زدم و با ترفند دارو را از یخچال درمی‌آوردم، پنهانی به اتاقم می‌رفتم و تزریق را انجام می‌دادم؛ اما اینها چیزهایی نیستند که بتوان مخفی‌شان کرد. در یک مورد میهمان بودم و دارو همراهم بود. قرار بود همان روز به تهران برگردم. کیف دارو و کیسه یخ را به میزبان دادم تا دارو را در یخچال و کیسه یخ را در فریزر بگذارد. این‌قدر سؤال‌پیچم کرد که گفتم: برایم تشخیص ام‌اس گذاشتند. خبر به‌سرعت در بین اقوامم پیچید. بعد از انتشار خبر حالا کم‌کم تغییرات رفتاری اطرافیان را حس می‌کردم. در دورهمی‌ها اجازه نمی‌دادند کمک کنم؛ نه برای اینکه خسته نشوم؛ بلکه نگران بودند که به وسایل‌شان آسیب نزنم! یا می‌فهمیدم وقتی راه می‌روم پشت‌ سرم راه‌رفتنم را کنترل می‌کنند. برای‌شان عجیب بود که چطور با وجود ام‌اس روی پاست؟ یا تا می‌گفتم ام‌اس دارم، سریع نگاه طرف مقابل از صورتم به پاهایم تغییر جهت می‌داد. این از آن موقعیت‌هایی بود که آدم پیش خودش خجالت‌زده می‌شود که تصورات‌شان را برهم زده. حکایتم شبیه عضو کهنسالی بود که در مراسم ختم جوان فامیل شرکت کرده و زیر نگاه دیگران از اینکه با این سن زنده‌ است و جوانی رعنا در خاک رفته شرمنده شده. هرچه پیش‌تر می‌رفتم، بیشتر با تبعیض مواجه می‌شدم. یک‌ نوع برچسب بی‌کفایتی بر روزگارم خورده بود. خواستگاری داشتم که شرایطش مناسب من نبود؛ پس جواب منفی دادم. یک روز مادرش تماس گرفت، جوابم همان «نه» بود. مادرش کمی مکث کرد و با لحنی طلبکار گفت: اصلاً تو که ام‌اس داری! انگار چون ام‌اس دارم؛ پس باید از خدایم باشد که برایم خواستگار آمده! یا اصلا مقبول کسی شده‌ام. گفتم: ممنونم که گفتید ام‌اس دارم؛ چون خودم نمی‌دانستم.‌ می‌دانید؟ شرایطی که نقشی در به وجود آمدنش نداشتم، در دست هر کس و ناکسی چوب تری شده بود تا بر سرم کوبیده شود. در موردی دیگر دوستی تماس گرفت و گفت: یک آقای ۶۰‌ساله که همسرش فوت کرده، دنبال همسر است، تو را به او معرفی کنم؟ حالا من چند‌ساله بودم؟ ۳۰‌ساله. احتمالا هم‌سن فرزندان مرد همسر‌مرده! حتی قصد و شوق ازدواج نداشتم. یک بیماری، یک اتفاق، یک‌شبه تمام حقوق انسانی‌ام مثل حق مورد عشق قرار‌گرفتن را پایمال کرده بود. بسیاری فکر می‌کردند چنان ناتوان و ناکارآمد شده‌ام که حتما باید به هر وضعیتی تن بدهم تا یک‌ نفر کنارم باشد که جمع و جورم کند. دانشجو بودم. هنوز ناخوشی ناشی از بیماری قلدری می‌کرد. نیاز به استراحت داشتم؛ اما دوست نداشتم به دلیل ام‌اس مزیتی کسب کنم، به‌ناچار بیش از هر زمان دیگری برای انجام تکالیف دانشجویی تلاش می‌کردم. حرف‌زدن برایم سخت بود؛ ولی باید افسار زندگی سرکش را به دست می‌گرفتم؛ پس برای کنفرانس‌های درسی داوطلب می‌شدم. چشم‌هایم درست نمی‌دیدند؛ ولی هر درس به‌ محض برگشت به خانه و تا جلسه بعدی کامل خوانده می‌شد. استادها با دیدنم هیچ عذر و بهانه‌ای از دیگران بابت کم‌کاری‌های‌شان را نمی‌پذیرفتند. منفور هم‌کلاسی‌هایم شده بودم؛ ولی من در جدال بودم. فرصت نداشتم کسب محبوبیت کنم! زندگی خرج دارد و با وجود داشتن حمایت مالی من از اوایل جوانی همیشه کار کرده بودم و درآمد داشتم. از کار‌کردن هم لذت می‌بردم و باید پویایی‌‌‌ام را حفظ می‌کردم. کمی که بهتر شدم، دوباره سراغ پیدا‌کردن کار رفتم. در یک ماهنامه مشغول شدم، حجم کارم زیاد نبود. در ماه فقط یک روز برای صفحه‌بندی می‌رفتم و مابقی مطالب سرویسم را در طول ماه آرام‌آرام آماده می‌کردم، دستمزد خوبی هم می‌گرفتم. دوران بسیار دلپذیری بود. همه‌ چیز موافق طبعم بود. کار خوب، همکاران خوب، مدیر خوب... بعد از یک سال ماهنامه توقیف شد. محل کار بعدی یک پایگاه خبری بود.‌ آن زمان آمپولی استفاده می‌کردم که برای تزریقش ماهی یک‌ بار برای دو ساعت باید بستری می‌شدم. این نکته را به سردبیر مجموعه گفتم و پذیرفت. روزهای تزریق ساعت شش صبح در بیمارستان حاضر می‌شدم و همان یک روز به‌ جای یک ربع به ۹ صبح، ساعت ۹:۳۰ به محل کار می‌رسیدم. همکارانم می‌دانستند که ام‌اس دارم. گاهی نگاه‌شان را حس می‌کردم که مبادا بابت بیماری امتیازی کسب کنم و‌ دوباره مجبور بودم تلاشی مضاعف داشته باشم تا مورد اتهام قرار نگیرم.‌ نتیجه؟ بابت ۴۵ دقیقه تأخیر در یک روز از ماه، تمام تعطیلات تقویم سر کار بودم. بعد از سه ماه ام‌اس عصیان کرد. بدنم کم آورد و مجبور به ترک کار شدم. از اینجا به بعد هرچه بود، دیگر پروژه‌ای بود. دیگر نه می‌خواستم، نه می‌توانستم فشار کاری سنگینی را تحمل کنم. زرهم را هم زمین گذاشتم و‌ میدان مبارزه با قضاوت دیگران و اثبات خودم را ترک کردم. حدودا 10 سال از آن روزها می‌گذرد. رفتارهای نامناسب در گوشه‌گوشه روزمرگی‌ها جولان می‌دهند. گاه بیشتر، گاه کمتر. در این مسیر ناهموار سعی کردم یا راهی بیابم یا راهی بسازم؛ اما همیشه راه‌سازی دست من نبود، نیست و نخواهد بود. زندگی چالش‌هایی را پیش‌روی آدم می‌گذارد که نظم همه‌ چیز را به‌ هم می‌زند. روزی جایی یک‌ نفر گفت: خوشم می‌آید که این‌قدر مبارزی. گفتم: نه عزیزم، من مبارز نیستم، ناچارم! چاره‌ای جز پیش‌رفتن ندارم؛ مثل بازمانده‌ای که عزیزی از دست داده و جز صبوری در فقدان چاره‌ای ندارد. تعارف نداریم، هر چقدر هم که قوی باشید، تلاش کنید و سعی کنید سر‌زندگی‌تان را حفظ کنید، زندگی در جایی که فکرش را نمی‌کنید، با قداره‌اش از راه می‌رسد و بر کام خوش زندگی‌تان شکاف می‌اندازد. گاه با بیماری، گاه با مرگ عزیز، گاه با شکست مالی، گاه با از دست رفتن یک عشق... . زندگی همیشه با قداره‌ش از راه می‌رسد. چاره چیست؟ زندگی‌کردن؛ چرا‌که زندگی از همه‌ چیز قوی‌تر است. به همین صراحت حتی در سخت‌ترین لحظه‌ها!