|

چطور یک بازیکن پینگ‌پنگ قرار است تاریخ‌سازی کند؟

مهدی احمدیان؛ پناهنده متفاوت ایرانی

پینگ‌پنگ یا همان تنیس روی میز، چند ماهی می‌شود در ایران جان تازه‌ای گرفته است. این رشته قدیمی که همیشه هواداران پروپاقرصی داشته، پس از درخشش برادران عالمیان و البته درخشش تیمی در بازی‌های آسیایی، با رویکرد دیگری مواجه شده و این روزها جوانان بیشتری به این رشته ورزشی به چشم یک حرفه قهرمانی نگاه می‌کنند تا جنبه سرگرمی.

مهدی احمدیان؛ پناهنده متفاوت ایرانی

پینگ‌پنگ یا همان تنیس روی میز، چند ماهی می‌شود در ایران جان تازه‌ای گرفته است. این رشته قدیمی که همیشه هواداران پروپاقرصی داشته، پس از درخشش برادران عالمیان و البته درخشش تیمی در بازی‌های آسیایی، با رویکرد دیگری مواجه شده و این روزها جوانان بیشتری به این رشته ورزشی به چشم یک حرفه قهرمانی نگاه می‌کنند تا جنبه سرگرمی. با وجود آنکه نام عالمیان چندین سال است فضای ورزش تنیس روی میز ایران را به خود اختصاص داده؛ ولی این روزها نام دیگری در دنیا مخابره می‌شود که در نوع خود جالب است. ماجرا درباره مهدی احمدیان است. پینگ‌پنگ‌باز ایرانی که قریب به هشت سال پیش از ایران مهاجرت کرده و در اتریش پناهنده شده است. اینکه چه شده که نام او در دنیای تنیس روی میز مطرح شده، ربطی به عنوان قهرمانی یا درخشش او در یک تورنمنت بین‌المللی ندارد؛ بلکه او تبدیل به اولین ورزشکار پناهنده در تاریخ پینگ‌پنگ شده که از سوی کمیته بین‌المللی المپیک بورسیه شده و حالا به طور رسمی وارد مسابقات کسب سهمیه شده تا بخت خودش را برای رسیدن به بازی‌های المپیک 2024 پاریس بیازماید. پیش‌از‌این هم سابقه داشته که ایرانی‌های پناهنده متعددی در کشورهای مختلف فرصت حضور در تیم‌های پناهندگان رشته‌های مربوطه برای کسب سهمیه المپیک را به دست بیاورند؛ ولی اینکه کلا یک نفر در دنیای تنیس روی میز این فرصت نصیبش شود و همان یک نفر هم ایرانی از آب درآید، از آن دست اتفاقاتی است که نمی‌توان به‌سادگی از کنارش عبور کرد. مهدی احمدیان اگرچه سال‌های زیادی است که از فضای حرفه‌ای ورزش ایران فاصله گرفته؛ ولی در رده‌های زیر 21 سال و زیر 18 سال سابقه دعوت‌شدن به تیم ملی ایران را هم داشته است.

مهدی حالا در پروژه جدیدی که کمیته بین‌المللی المپیک رقم زده و از ورزشکاران پناهنده حمایت می‌کند، پیشتاز شده و آن‌طورکه خودش می‌گوید، قرار است به یکی از رؤیاهای دوران نوجوانی‌اش که حضور در المپیک است، جامه عمل بپوشاند. او برای رسیدن به این مرحله البته روزهای کابوس‌واری را سپری کرده که مرور بخشی از آنها حسابی مو به تن آدمی سیخ می‌کند. سرگذشت مهدی را روز گذشته «یورو اسپرت» پوشش داده و در گفت‌وگویی که با این ورزشکار ایرانی داشته، به ابعاد دیگری از زندگی او پرداخته است. مهدی برای روایت زندگی پیچیده‌ای که داشته، سری به سال‌های نوجوانی می‌زند و می‌گوید: «اولین راکت پینگ‌پنگ را پدرم در هشت‌سالگی به من اهدا کرد. آن روزها خودمان میز پینگ‌پنگ نداشتیم؛ ولی هر جایی که فرصت دست می‌داد، بازی می‌کردیم. سه سال بعد اولین میز پینگ‌پنگ خودمان را خریدیم و گذاشتیم در پارکینگ خانه. آن روزها با برادر کوچک‌ترم بازی می‌کردم و او تبدیل شد به اولین حریف تمرینی‌ام. او دوران حرفه‌ای خوبی داشت و همیشه از او حمایت کردم. پدر و مادرم هم به ما افتخار می‌کردند. پدرم سفر زیادی می‌کرد تا ما را به تورنمنت‌های مختلف ببرد و مادرم هم وقتی که ما با مدال به خانه برمی‌گشتیم، حسابی خوشحال می‌شد. ما آنجا دوستان زیادی داشتیم که به دلیل مشکلاتی که وجود داشت، نمی‌توانستند ورزش را به صورت حرفه‌ای دنبال کنند. آنها شانس خودشان برای حرفه‌ای‌شدن را از دست دادند؛ در‌حالی‌که من همیشه از پدرم ممنون بودم که راکت پینگ‌پنگ را در دستم گذاشته بود. آن راکت زندگی من را نجات داد». مهدی در ادامه از دوران افتخاراتش در ایران می‌گوید: «در اولین تورنمنتی که به میدان رفتم، یادم است که هنوز مدرسه می‌رفتم؛ ولی عضوی از تیم تهران بودم. در 17‌سالگی اولین تورنمنت بین‌المللی‌ام را شرکت کردم و برنز گرفتم. در 18‌سالگی جزء 10 پینگ‌پنگ‌ باز برتر ایران در رده زیر 21‌ساله‌ها بودم؛ ولی در 19‌سالگی مشکلاتی که رقم خورد، مانع از این شد که بتوانم بار دیگر به تیم ملی برسم. آنجا بود که به خودم گفتم باید مهاجرت کنم و زندگی حرفه‌ای ورزشی‌ام را جای دیگری دنبال کنم».

یک مهاجرت ترسناک

این بخش از روایت‌های زندگی این پینگ‌پنگ باز ایرانی حسابی عجیب‌و‌غریب می‌شود. او درباره مسیر مهاجرتش از ایران تا رسیدن به اتریش می‌گوید: «پاسپورت نداشتم و طبیعی بود که سفر خیلی سختی در انتظارم باشد... . می‌خواستم خودم را به ترکیه برسانم. 12 ساعت را بدون آنکه چیزی بخورم یا بیاشامم، طی کردم و از مرز به‌سختی گذشتم. بعد کسی به من گفت ماشینی به دنبالم می‌آید. آمد و من را به خانه کوچکی بردند که 50 نفر دیگر که ملیت‌شان افغانستانی و عراقی بود، در آنجا حاضر بودند. آدم‌های خطرناکی در آن خانه بودند که می‌گفتند قرار است بقیه این آدم‌ها را به گروه‌های تروریستی بفرستند. آنجا بود که مجبور شدم مثل یک فیلم سینمایی نقش بازی کنم. طوری رفتار کردم که من هم یک آدم بسیار خطرناکم. با آن آدم‌های خطرناک طرح دوستی ریختم، پوکر بازی کردم و پا به‌ پای‌شان سیگار هم کشیدم. من ورزشکار بودم و قبل از آن حتی یک بار هم سیگار نکشیده بودم؛ ولی می‌خواستم شبیه آنها باشم تا یک وقت از من سؤالی درباره سرگذشتم نپرسند. سه روز آنجا بودم تا اینکه یک ماشین دیگر آمد و من را به استانبول رساند. در استانبول از یکی خواستم من را تا لب مرز یونان همراهی کند. کارم نه قانونی بود و نه رسمی؛ ولی به خودم می‌گفتم در اروپا با پناهنده‌ها خوش‌رفتاری می‌کنند. آنجا ما را 50‌نفری سوار بر یک قایق کوچک پلاستیکی کردند؛ قایقی با یک موتور که بیشتر شبیه اسباب‌بازی بود. شب که شد، همه‌جا ظلمات شد و حسابی یخ زده بودیم. هنوز یک ساعتی راه نیفتاده بودیم که موتور قایق خراب شد و کلی آب وارد قایق شد و مردم شروع به دعا‌خواندن کردند و فکر می‌کردیم مرگ‌مان حتمی است. خیلی نمی‌خواهم آن اتفاقات را مرور کنم؛ چون دوران بسیار سختی بود. من در آن لحظه چشم‌هایم را بستم و به خودم گفتم اگر نیاز باشد، تا خود یونان شنا می‌کنم؛ ولی دریا حسابی خطرناک بود و چهار ساعتی هم باید شنا می‌کردم. به ما گفتند هر چیزی را که همراه‌مان هست، به دریا بیندازیم تا قایق خیلی سنگین نشود. هرچه را که داشتم، انداختم؛ کیف مسافرتی و خوراکی‌هایم؛ ولی یک چیز را نگه داشتم: راکت پینگ‌پنگم! به خودم گفتم تنها چیزی که می‌تواند به من کمک کند و زندگی‌ام را معنا ببخشد، همین راکت است. آن راکت را از هشت‌سالگی داشتم و نمی‌خواستم آن را به دریا بیندازم. در همان لحظات، آنها توانستند موتور قایق را تعمیر کنند و ما هم توانستیم به یونان برسیم. وقتی رسیدیم، فهمیدم کلی آدم قبل از همان سفر ما مرده‌اند و من خیلی خوش‌شانس بوده‌ام که زنده رسیده‌ام. در یونان آدم‌هایی بودند که به پناهنده‌ها کمک می‌کردند. من هم آنجا در حد یک مترجم فارسی به انگلیسی عمل کردم. زبان انگلیسی‌ام بد بود؛ ولی کفایت می‌کرد. آنجا به صدها کودک و آدم مسن کمک کردم تا مشکلات‌شان را حل کنند. تقریبا همه چیز را درباره زندگی پناهندگان دیدم. بسیاری از آنها وضعیت سلامتی بدی داشتند، بعضی افسرده بودند و... . تجربه سختی بود و امیدوارم که هرگز دیگر در چنین شرایطی قرار نگیرم».

داستان احمدیان به همین‌جا ختم نمی‌شود و سختی‌هایش ادامه دارد. «بعد از چهار روز سوار یک قطار به مقصد اروپای مرکزی شدیم. ما به اتریش رسیدیم و آنجا به کمپی رفتیم که در اختیار پناه‌جویان گذاشته بودند. محل مدنظر صندلی‌های یک کلسیای در حال بازسازی بود که از طرف مذهبی‌ها اداره می‌شد. آدم‌های مهربانی آنجا بودند و به من کمک زیادی کردند. من هم در آشپزی و دیگر کارها مشارکت می‌کردم. وقتی رسیدم، از من پرسیدند چه لباسی می‌خواهی؛ ولی من ناراحت بودم؛ چون تنها چیزی که می‌خواستم، پینگ‌پنگ بود. تقریبا 21 روز بعد، آنها برایم یکی از بهترین آکادمی‌های پینگ‌پنگ اتریش را پیدا کردند. اولین روزی که به باشگاه رفتم، مربی رده‌بندی جهانی‌ام را چک کرد و داستانم را پرسید. او به من لباس و لوازم داد و گفت که می‌توانم تمرین کنم. هر باری که باید سر تمرین می‌رفتم، باید سوار دوچرخه و سپس قطار می‌شدم؛ ولی از‌آنجا‌که فقط 140 یورو در ماه به من می‌دادند، پول زیادی برای خریدن خوراکی و غذا نداشتم؛ ولی در کلسیا سیب رایگان بود. پس روزی سه تا سیب برمی‌داشتم. آن سیب‌ها زندگی من بودند! البته گه‌گاهی هم همبرگرهای یک یورویی از مک‌دونالد می‌خریدم. یک ماه بعد برایم مشکل سلامتی به وجود آمد و کف کلسیا از هوش رفتم. من را به بیمارستان برده بودند؛ ولی چیزی غیرطبیعی پیدا نکرده بودند. گفتند دلیلش اتفاقات احساسی است که برایم رخ داده است. می‌دانستم خیلی از پناهنده‌ها از افسردگی رنج می‌برند و با بحران وحشت به خاطر ترومایی که از سر گذرانده‌اند، دست‌و‌پنجه نرم می‌کنند. نمی‌دانم، شاید سر من هم چنین بلایی آمده بود. بعد از آن ماجرا، دیگر حالم خوب بود و به کار‌کردن در کلسیا و رفتن بر سر تمرین ادامه دادم. تا اینکه یک روز فرصتی دست داد تا در تورنمنتی در وین شرکت کنم. آنجا یک بازیکن ایرانی را ملاقات کردم که در باشگاه‌ اِی‌سی بادن بازی می‌کرد. به من گفت می‌توانم در بوندس‌لیگای اتریش بازی کنم. من هم جابه‌جا شدم و زندگی جدید و حرفه‌ای‌ام را از سر گرفتم.

الان هفت سالی می‌شود که در بادن زندگی می‌کنم. زمان خیلی کوتاهی بعد از جابه‌جا شدنم یک اتفاق خارق‌العاده رخ داد. در ایستگاه مترو بودم که خانمی را دیدم که به نظرم ایرانی آمد. ظاهرا گم شده بود، پیش او رفتم و پرسیدم می‌توانم کمک‌تان کنم؟ سوار یک قطار شدیم و فهمیدیم که او هفت روز قبل از من به اینجا آمده و معلم زبان آلمانی است. آن اوایل معلم زبان من هم شد و بعد همان اتفاق مدنظر از راه رسید و ما سال 2019 با یکدیگر ازدواج کردیم. حالا دو فرزند دارم؛ پسرم دو‌ساله است و دختر پنج‌ساله‌ام هم به‌تازگی تنیس را شروع کرده است». احمدیان حالا کاروبار خودش در اتریش را دارد و می‌گوید با ورزشکاران داخل ایران در ارتباط است و برای آنها راکت تنیس تهیه می‌کند؛ کاری که کلا به‌عنوان یک حرفه مجزا به آن نگاه می‌کند. او البته این فرصت را هم به دست آورده که با حضور در تورنمنت‌های مختلف برای کسب سهمیه المپیک 2024 مبارزه کند. یکی از دو رؤیایی که همیشه آرزویش را داشته است.