|

هم‌سرایی با سپیده‌دم

سال‌ها پیش و در دوران دانشجویی، روزی در کلاس طراحی، استادمان جناب آقای «احمد وکیلی» سخنی گفت که بیشتر از هر گفته دیگری از آن دوران و از استادان دیگر، در ذهن من ماند و همه این سال‌ها به آن فکر کرده‌ام. جناب وکیلی بارها بر این نکته تأکید داشت که وقتی در دنیایی زندگی می‌کنی که سرعت جابه‌جایی آدم‌ها و مثلا در سفرهای‌شان، صد کیلومتر در ساعت است، دیگر معنی ندارد طوری نقاشی کنی که مربوط به دورانی بوده که انسان‌ها حداکثر با سرعت پنج کیلومتر در ساعت از نقطه‌ای به نقطه‌ای دیگر می‌رفتند؛

سال‌ها پیش و در دوران دانشجویی، روزی در کلاس طراحی، استادمان جناب آقای «احمد وکیلی» سخنی گفت که بیشتر از هر گفته دیگری از آن دوران و از استادان دیگر، در ذهن من ماند و همه این سال‌ها به آن فکر کرده‌ام. جناب وکیلی بارها بر این نکته تأکید داشت که وقتی در دنیایی زندگی می‌کنی که سرعت جابه‌جایی آدم‌ها و مثلا در سفرهای‌شان، صد کیلومتر در ساعت است، دیگر معنی ندارد طوری نقاشی کنی که مربوط به دورانی بوده که انسان‌ها حداکثر با سرعت پنج کیلومتر در ساعت از نقطه‌ای به نقطه‌ای دیگر می‌رفتند؛ بنابراین آن نگارگری گذشته، آن قلم‌گیری‌ها و آن پیچش‌ها و ظرافت‌ها، مربوط به دورانی است که دیگر وجود ندارد و هنرمند باید آثاری خلق کند که با جهان امروز و سرعتی که امروز شاهد آنیم، هماهنگ باشد و این اتفاقی است که نگارگری ناتوان از همگامی با آن است و به‌همین‌دلیل نقاشی کلاسیک ایرانی، دیگر یک هنر زاینده و خلاق نیست و به دلیل تکرار خود، مدت‌هاست که دیگر حتی هنر هم به حساب نمی‌آید. برای من و در آن دوره، چنین سخنی بسیار جذاب بود و ذهنم با آن همراهی داشت و در بسیاری از مواقع و در برخورد با آثار مختلف، از همین زاویه به یک اثر نگاه می‌کردم؛ اما به‌مرور این پرسش در ذهن من شکل گرفت که آیا حقیقتا چنین است و آیا اینکه اثر یک هنرمند را باید با سرعت جهان امروز سنجید؟ آن‌وقت اگر چنین است، این فرار ما از همهمه و سرعت و پناه‌بردن به گوشه‌ای دنج و آرام و خلوت یک کوچه‌باغ دور، برای چیست؟ و جوابی که نهایتا برای خود یافتم، این بود که هرچند جهان امروز به‌سرعت در‌حال تغییر است؛ ولی آرامش و سکون؛ دوری از این جهان عجول که می‌خواهد و می‌خواهیم زود و زود و زود، برویم و به یک جایی برسیم و تا به آن رسیدیم، دوباره شال و کلاه کنیم و از نو، از آنجا به‌ جایی دیگر برویم و بعد از آنجا به‌ جای دیگر و باز به جای دیگر و جای دیگر، برای خودش دنیایی است که خیلی وقت‌ها برای آنکه زیر چرخ‌دنده‌های این سرعت خرد نشویم، چاره‌ای جز پناه‌بردن به آن سکون نداریم و این هم دنیایی است که آثار خودش و هنرمند خودش را طلب می‌کند. و اما به یاد داشته باشیم که نقاشی کلاسیک ایرانی، پیوندی وثیق با ادبیات و به‌ویژه شعر دارد و برای همین است که بیشترین و بهترین نمونه‌های این نقاشی را می‌توان در کتاب‌های باقی‌مانده از دوران ادبیات گذشته سرزمین‌مان دید. این همراهی و همنشینی با ادبیات کلاسیک که بیشتر اوقات خود را در تصویرگری پرده‌هایی از اشعار و داستان‌های سلف نشان می‌دهد، با ظهور چاپ در ایران، به عرصه نمونه‌هایی از کتاب‌های چاپ سنگی راه پیدا می‌کند و همچنان در تصویرکردن آنچه اُدبای پیشین در شعر خود بیان کرده‌اند، ترجمان می‌یابد. با‌این‌همه و با ورود اندیشه‌ها و افکار جدید به کشورمان و آشنایی با آنچه در غرب می‌گذشت، نقاشی و نقاشان، تا مدت‌ها دچار سردرگمی می‌شوند؛ چراکه در نقاشی غربی، آثار نقاشان نه پیوسته و متأثر از ادبیات که هویتی کاملا مستقل دارند و این برای نقاش ایرانی که همیشه بر ادبیات تکیه داشته؛ نه‌فقط کاملا جدید بلکه حتی ترسناک می‌نمود. شاید به همین سبب است که نقاشی ایرانی، در این مرحله دو پاره می‌شود، پاره اول کاملا آویخته به سنت‌های پیشین و عینا دنباله‌رو آنچه در گذشته بروز و ظهور می‌یافت و پاره دیگر که کاملا از گذشته بریده و سعی در یافتن هویتی حتی نعل‌به‌نعل از نقاشی غربی داشت. و این دوپارگی گاهی حتی در تعارض و نفی دیگری خود را نشان می‌داد و می‌دهد؛ به‌طوری‌که گویی امکان هیچ‌گونه آشتی‌ در‌این‌میان وجود ندارد.

این هفته نمایشگاه و آثاری دیدم در گالری طراحان آزاد از «نازی عظیمی» که در آنها اتفاق دیگری رخ می‌دهد. او که از سنت نقاشی کلاسیک برخاسته، چنین به نظر می‌رسد که در خلق آثارش به ادبیات فارسی و به‌ویژه شعر تکیه دارد و کارهایش ترجمان بصری تازه‌ای از این ادبیات است. او نیز مانند نقاشان کلاسیک، «گل‌ومرغ» را به تصویر می‌کشد؛ ولی نه آن‌گونه که دیگران و پیش از او به تصویر کشیده‌اند. در نقاشی‌های عظیمی، گل‌و‌مرغ، دور از یکدیگر و محصور در قاب‌هایی جدا از هم هستند، در سکوتی ازلی و ابدی و حتی در قاب‌هایی خالی، در انتظار اتفاقی نامعلوم و در زمینه‌ای سیاه که سیاه نیست؛ یعنی سیاه هست؛ ولی نه آن سیاه دلگیر و تیره و تخت؛ بلکه سیاهی مانند سیاه یک شب پر‌ستاره، که هر‌چه سیاه‌تر، ستاره‌هایش درخشان‌تر و شبش زیباتر و این به مدد همان اسلوب نقاشی کلاسیک ایرانی و بهره‌بردن از بوم و «سنگ مرغش» که براده‌های آن درخشندگی ویژه‌ای دارد، حاصل شده و سیاهی را نه تیرگی و تباهی‌ بلکه زمینه‌ای برای درخشندگی معنا می‌کند؛ اما نکته‌ای خاص هم در این آثار هست، مرغ در نقاشی‌های او نمی‌خواند، بال نمی‌زند، شعفی نشان نمی‌دهد و گل نیز فقط در سکون و بی‌عشوه و ناز و حتی با تنی مجروح، جلوه خود را به رخ مرغی که نیست، می‌کشد. آنچه عظیمی در این قاب‌ها نمایش می‌دهد، وفاداری به ادبیات است؛ آنجا که «عشق»، معنایی جز «فراق» ندارد و فراق، همان معنای عشق است. آنجا که در ابیات سعدی و حافظ و نظامی و عراقی و مولانا و امروز شاملو در حایی که می‌گوید «روزگار غریبی است نازنین»، چیزی به نام وصال نیست و این «گل و بلبل»؛ هرچه هست، تصویر درد است و هم از این رو است که شاید بتوان به‌جرئت گفت که این آثار با درکی واقعی از زمانه، آنچه را نقاشی کلاسیک در پیوند با ادبیات ارائه می‌داد، با نگاهی تازه روایت می‌کند. گونه‌ای روایتگری‌‌ که تلخ هست، سیاه هم هست ولی سیاهی‌اش از ناامیدی نمی‌گوید و انگار می‌تواند هنوز منتظر سپیده‌دم باشد. و احتمالا برای همین است که نام نمایشگاه «هم‌سرایی با سپیده‌دم» است.