در مرز دیدن و ندیدن
من امسال تجربهای جالب و درعینحال تا حدی ترسناک را پشت سر گذاشتم. ماجرا از این قرار است که اوایل سال دچار چند بیماری سخت شدم که با خود عوارضی را به همراه داشتند که یکی از آنها اختلال شدید در بینایی هر دو چشم بود. حال تصور کنید برای من که شغلم بهشدت به دیدن و آنهم دیدن واضح اشیا وابسته است، این اختلال چقدر میتواند ترسناک باشد؛
من امسال تجربهای جالب و درعینحال تا حدی ترسناک را پشت سر گذاشتم. ماجرا از این قرار است که اوایل سال دچار چند بیماری سخت شدم که با خود عوارضی را به همراه داشتند که یکی از آنها اختلال شدید در بینایی هر دو چشم بود. حال تصور کنید برای من که شغلم بهشدت به دیدن و آنهم دیدن واضح اشیا وابسته است، این اختلال چقدر میتواند ترسناک باشد؛ درعینحال تجربه جالبی هم بود؛ چراکه دنیا را طور دیگری میدیدم. ماجرا این بود که من به طور کامل بیناییام را از دست نداده بودم؛ یعنی میدیدم؛ ولی نمیدانستم آنچه میبینم، دقیقا چیست؟ و جذابیت ماجرا همین بود. اینکه اشیا تبدیل به یکسری فرم شده بودند؛ اَشکالی بدون جزئیات. یکسری حجم و سطح و رنگ. وقتی میگویم رنگ، منظورم هر رنگی نیست؛ چراکه به دلیل همان اخلال در بینایی، از تشخیص تنالیتههای رنگی عاجز بودم و فقط میتوانستم با صرف دقت و حوصله، رنگها را به صورت سطوح گسترده، تشخیص بدهم. بهتر است منظورم را دقیقتر بگویم؛ جهان برایم تبدیل شده بود به یکسری احجام و سطوح با رنگهای تخت که گاهی بهسختی میشد آنها را از پشت پردهای از مه تشخیص داد. انگار دنیا تبدیل شده بود به یکسری تابلوی نقاشی و خیابانها هم گالری عرضه این نقاشیها. یک نوع جهان امپرسیونیستی. و البته این جهانی است که من از قبل دوستش داشتم و حالا به دلیل این اختلال در بینایی، میتوانستم در واقعیت تجربهاش کنم. تجربهای که با وجود ترسناکبودن، شیرین هم بود. شیرین بود؛ چون به آن وجه از هنر که خودم دلبستهاش هستم، نزدیک بود. البته این تجربه بهناچار زودگذر بود؛ چون یا باید درمانش میکردم یا به کلی بیناییام را از دست میدادم. پس چارهای جز مداوا نداشتم؛ ولی هرچه بود، روزهای خوش یک تجربه متفاوت بود. حال میتوانید تصور کنید وقتی با مجموعهای از آثار امپرسیونیستی روبهرو میشوم، چه حالی دارم؛ بهویژه بعد از چنین تجربه خاصی که از سر گذراندم.
نمایشگاه نقاشیهای «آرمان یعقوبپور» در مجموعه «تالار هنر»، برای من تکرار همین روزهای شیرین بیماری است؛ روزهایی که ناچار بودم از آن عبور کنم؛ ولی میتوانم با دیدن کارهای یعقوبپور آن تجربه را دیگر بار در ذهن خود مرور کنم. تابلوهایی از جهانی سادهشده که جزئیات در آن وجود ندارند. درختها فقط درخت هستند و آسمان فقط آسمان. دریا فقط دریاست و زمین فقط زمین. اینکه به کدام دریا نگاه میکنیم یا به کدامین درخت، مهم نیست؛ مهم این است که به یک جهان نگاه میکنیم؛ جهانی سادهتر از آنچه تصور کنیم. و من این سادگی جهان یعقوبپور را دوست دارم. این جهانی است که هرچند به مدتی کوتاه، در آن زیستهام. درختهایش را دیدهام و در خیابانهایش راه رفتهام. جهانی که در آن مردم فقط مردم هستند، بدون آنکه مهم باشد که آنکه میبینم، زن است یا مرد، آنها همه انساناند. نمیدانم از چه کلماتی استفاده کنم؛ ولی با دیدن کارهای یعقوبپور، دلم برای آن روزهایی که زود گذشت، تنگ میشود. روزهایی که وقتی در خیابان راه میرفتم، از آن حجمی که با سرعت به سویم میآمد، میترسیدم؛ چون نمیدانستم آنچه به طرفم میآید، یک کامیون است یا انسانی که قصد دارد بهسرعت از کنارم بگذرد؛ اما همین حس نامفهوم اشیا و همین غریببودنشان، این حس متفاوت جهانی نامفهوم، اتفاق یگانهای بود؛ اتفاقی که بسیار بهندرت ممکن است کسی تجربهاش کرده باشد. برای همین پیشنهاد میکنم برای درک سادهای از این جهان ساده، فرصت را از دست ندهید؛ جهان سادهای که در مرز بین دیدن و ندیدن است.