حاشیهنشینها و فرودستان در داستانهایی از غلامحسین ساعدی، به مناسبت هشتادوهشتمین زادسالش
بازندگان جامعه طبقاتی
دستفروش، پیرمردی است که قبل از آمدن به محلهای پرتافتاده در جنوب شهر، در دهکورهها میگشته و خرتوپرت میفروخته و پس از اینکه همه چیزش را از دست داده به شهر آمده و حالا با کهنهفروشی خرج و مخارج زن پیر و سه دخترش را درمیآورد. او البته تنها نیست و بسیاری از کسانی که در دهات و روستاها روی زمین کار میکردند از میانه دهه چهل به این سو جاکن شدهاند و به ناچار به حاشیهها و محلههای خودساخته جنوب شهر آمدهاند.
پیام حیدرقزوینی
دستفروش، پیرمردی است که قبل از آمدن به محلهای پرتافتاده در جنوب شهر، در دهکورهها میگشته و خرتوپرت میفروخته و پس از اینکه همه چیزش را از دست داده به شهر آمده و حالا با کهنهفروشی خرج و مخارج زن پیر و سه دخترش را درمیآورد. او البته تنها نیست و بسیاری از کسانی که در دهات و روستاها روی زمین کار میکردند از میانه دهه چهل به این سو جاکن شدهاند و به ناچار به حاشیهها و محلههای خودساخته جنوب شهر آمدهاند.
غلامحسین ساعدی در بسیاری از داستانهایش راوی زندگی تیرهبختان بیجاشده و فرودستان شهری و حاشیهنشینها است. «زنبورکخانه» یکی از داستانهای مجموعه «گور و گهواره» او است که در آن یکی از فلاکتبارترین محلههای جنوب شهر تهران و ساکنان فرودست آن توصیف شده است. راوی داستان کارگری است که همراه با پیرمردی دستفروش که در قهوهخانه با او آشنا شده وارد این محله شده و فضای آن را اینگونه توصیف کرده است:
«پیرمرد جلو و من عقب، از خیابان روبهرویی رد شدیم و رسیدیم به یک جای باز و به یک پل سیمانی دراز که پای پل، چرخدستیهای زیادی چیده بودند و مرد خپلهای فانوسبهدست، دور چرخها قدم میزد و کشیک میداد... از خیابان تاریکی رد شدیم و پیچیدیم به یک خیابان دیگر که چند چراغ کمسو روشن بود و بعد خیابان سومی که اصلا چشم چشم را نمیدید و همهجا را کنده بودند... و باز یک کوچه شلوغپلوغ دیگر که بو گند دباغخونه میآمد... دوباره پیچیدیم، چند بار دیگر پیچیدیم و رسیدیم به یک دره. سرازیر شدیم... از ته دره گنداب غلیظی رد میشد. با مکافات از روی گنداب پریدیم و شروع کردیم به بالارفتن. و آنوقت من، قاچ ماه را دیدم که لرزان از نوک تپهای بالا میآمد... بالای دره، دوباره کوچهای پیدا شد و نبش کوچه، سقاخانهای بود که تهمانده چند شمع روشنش کرده بود... وارد کوچه شدیم. من دیگر خسته شده بودم، گیج و منگ شده بودم، داشتم تو دل، به خودم و به پیرمرد بدوبیراه میگفتم. دیگر نمیتوانستم برگردم، بهناچار پشت سر او کشیده میشدم، و هرچی جلوتر میرفتیم دیوارها کوتاه و کوتاهتر میشد. و درها کج و کوله، پهن و کوتاه که اصلا به در خانهها شباهت نداشت و از شکاف درها، یا روزنه دیوارها گاه به گاه سوسوی چراغی به چشم میخورد».
غلامحسین ساعدی از شاخصترین نویسندگانی است که در آثارش به پیامدهای منفی اصلاحات ارضی، مهاجرت روستاییان به شهرها، شکلگیری حاشیهنشینی و زندگی تهیدستان شهری در دهههای چهل و پنجاه توجه کرده است.
ساعدی هنگام راهافتادن انقلاب سفید شاه، سرباز ارتش بود. بعدها یه یاد میآورد که در سربازخانه برای انقلاب سفید مدام باید هورا میکشیدند. او اما پیش از آنکه تبعات گسترده اصلاحات ارضی در میانه دهه پنجاه آشکار شود، نشانههایی زودرس از تبعاتش را در داستانهایش به دست داده بود.
ساعدی با دید عمیق اجتماعیاش حاشیهنشینی را پدیدهای میدانست که میتواند اثراتی گسترده از خود باقی بگذارد. او در مصاحبهاش با پروژه تاریخ شفاهی هاروارد گفته بود که منظورش از حاشیهنشینی «آن طبقه از جا کندهشده و به شهر آمده است که شغل ثابت ندارد. کسی که شغل ثابت ندارد همیشه در حاشیه مینشیند... فلان زاغه مینشیند... اینها نه اینکه کارشان ثابت نیست به همه کاری گرفته میشوند و رشد لومپنیسم هم از اینهاست. این یک مسئله خیلی عمدهای بود. میتوانست برود عملگی، عملگی اگر نتوانست بکند عصرش مثلا سیگار وینستون قاچاق بفروشد، بعدازظهرش مثلا دو ساعت بلیط بختآزمایی داد بزند، پسرش را هم بفرستد که بلیط سینما بگیرند و به صورت قاچاق با قیمت گرانتر بفروشند».
حسن میرعابدینی در «صدسال داستاننویسی ایران» میگوید آنچه در کار غلامحسین ساعدی تازگی دارد، توجه به مهاجرت روستاییان به شهر و مسائل ولگردان و خانهبهدوشان حاشیه شهر تهران است. توصیف خشونت دنیای زیرزمینی شهرها و قربانیان فقر روحی و اجتماعی، فساد و تضادهای طبقاتی، دربردارنده اعتراض شدید بر ضد شرایط اجتماعی فلاکتبار است. دنیای این آثار شگفتترین تصویر از زندگی ولگردان در ادبیات معاصر فارسی است. ساعدی ردپای دهقانان کندهشده از زمین را در شهر بزرگ دنبال میکند و با توصیف موقعیت جدید آنان بهعنوان گدا، فاحشه و ولگرد، پردههای گوناگون فاجعه استحاله انسانها را به نمایش میگذارد. او خواننده داستانهای خود را به دنیای مسخره و غمانگیزی میبرد که تهیدستان در آن بازندهاند.
ساعدی در آثار خود نهفقط مردم ولگرد و قحطیزده و آواره و بیچیز، بلکه محیط زندگی آنها و بافت جنوب شهر و محلات فقیرنشین و حاشیهای را نیز ماهرانه به تصویر میکشد. آثار او، به لحاظ ثبت مناظری از زندگی و نحوه امرار معاش حاشیهنشینان و تهیدستان شهری و مکانهایی که در دهههای چهل و پنجاه خورشیدی محل سکونت و عرصه ولگردیهای آنها بوده است، منابعی ارزشمند به شمار میآیند و تصویری از اوضاع فلاکتبار حاشیهها و جنوب شهر به دست میدهند.
داستانی دیگر از مجموعه «گور و گهواره» وجوهی دیگر از این وضعیت را روایت کرده است. داستان «آشغالدونی» به سرگذشت پسری مربوط است که همراه با پدرش به تهران آمدهاند. آنها در اطراف بیمارستان جایی اطراق میکنند و به مرور پای پسر از طریق یک زن به داخل بیمارستان باز میشود و کاری برای پسر جور میشود. کار او از این قرار است که اضافه برنج بیمارستان را ببرد و در جنوب شهر به مردم فقیر بفروشد. از طرفی پسر با مردی که دلال خون است آشنا میشود و خود را داخل تشکیلات آن مرد میکند. کارِ دیگر او خبرچینی برای مأموران ساواک است. در بیمارستان دکتری هست که مأموران میخواهند سر از کارش درآورند و پسر را مأمور این کار میکنند.
کوروش اسدی در کتابش درباره ساعدی به داستان «آشغالدونی» هم توجه کرده است. او میگوید داستان بهجز ماجرای شبکه دلالان خون که از خریدن مفت خونِ نیازمندان ثروتی به دست میآورند، سطح دیگری هم دارد. حرف دیگر داستان افشای سیستمی است که نیازمندان را به آدمفروش مبدل میکند. از این منظر «آشغالدونی» در اصل درباره تبدیل یکی از این نیازمندان جوانِ بیپناه است که کمکم و با گرفتن وعدههایی از آدمهای مرموز امنیتی، تن به آدمفروشی میدهد. ساعدی این بار به ریشههای لمپنیسم پرداخته است و اینکه این قشر چگونه میتواند به آسانی در خدمت رژیمی سرکوبگر درآید.
از اینرو است که آصف بیات میگوید در «آشغالدونی» به روانشناسی اجتماعی لومپنپرولتاریا پرداخته است. شخصیت اصلی این داستان ذاتا شرور نیست اما وضعیتی که او را احاطه کرده یا محیطی که او در آن قرار دارد، فضای یک آشغالدونی است که باعث فسادش میشود و زندگیاش را به تباهی میکشد.
مجموعه داستان «عزاداران بَیَل» اثر دیگری از ساعدی است که به زندگی حاشیهنشینها و راندهشدگان از روستا مربوط است. در هشت داستان بههمپیوسته این کتاب روستایی به تصویر درآمده که ساکنان آن گرفتار قحطی و بیکاری و گرسنگی و وحشت و کابوساند؛ روستایی که هم به فقر مادی گرفتار است و هم به فقر فرهنگی.
در «عزاداران بَیَل» خانه اربابی به خانهای متروک بدل شده است. روستاییان که ظاهرا بعد از اصلاحات ارضی خودشان صاحب زمین شدهاند، امکانات لازم برای رونقبخشیدن به کشتوکار را ندارند و بیشتر از راه دزدی و دستبردزدن به روستاهای مجاور امرار معاش میکنند. روستا برهوتی است که مرگ و بیماری و فقر و جهل و خرافه و کابوس بر آن سایه انداخته است. ساعدی در قصههای این مجموعه نه مستقیم از خود واقعیت، بلکه از کابوس واقعیت، از واقعیتی که به هیئت کابوس درآمده است، مینویسد و به قصهها رنگ و بویی تمثیلی میدهد. بنابراین در هیچکدام از این قصهها با ارجاع مستقیم به رویدادهایی نظیر اصلاحات ارضی و اوضاع تاریخی، اجتماعی و سیاسی روزگاری که قصهها در آن نوشته شدهاند مواجه نیستیم. ساعدی، به جای نوشتن از خود واقعه، پیامدهای واقعه را به صورت تمثیلی به تصویر میکشد. میرعابدینی درباره این وجه از داستاننویسی ساعدی نوشته: «توفیق در تجسم هنرمندانه زندگی مردم یک ده کوچک، به کار او چنان جامعیتی میبخشد که خواننده وجود شباهت بین محیط بَیَل با عقبماندگی کلی جامعه را احساس میکند. بَیَل دهی بسیار فقیر و دورافتاده است که برکنار از هر نوع تغییری، در رمزها، تعصبات و خرافات گم شده است. مصیبتهای طبیعی و اجتماعی چونان بلاهای هولناک بر جماعت ترسان نازل میشوند و زندگیهای بدویشان را درهم میریزند. ترس از نزول بلا شگرد ساعدی در گسترش طرح داستانهای این مجموعه است».
مردم فقیر بَیَل تجسم بدویت و عقبماندگیاند و محصور در فضایی پیشامدرن که از دل مدرنیسم ناقص و محدود و مدرنسازی آمرانه روییده است. ساعدی ریشههای نامرئی این محیط بسته را هوشمندانه میبیند و عقبماندگی و محرومیت را از پشت ظاهر مدرن جامعهای که ویرانههایش را در پشت این ظاهر مدرن مخفی کرده به جلوِ صحنه احضار میکند. بَیَل تجسم رشد ناموزون اقتصادی و اجتماعی است؛ تجسم اصلاحاتی که در سطح ظاهر و در حد شعار باقی میماند. بَیَل تصویر خواب خوشی است که به کابوس بدل شده است. به قول کوروش اسدی در «چهرههای قرن بیستمی ایران»: «در بَیَل نه از جوانی و طراوت خبری هست و نه از تولد. بیل پوسیده است. متروک و در آستانه فساد و تجزیه. روستا زیر آوار مرگ و حادثه و غارت است و همینطور خانه است که درش گِل گرفته میشود و صاحبش به سفر میرود –که یا مرگ است و یا شهر».