اسفندیار در هفت خان
گشتاسب، شهریار شیفته تاج و تخت با آنکه نوید وانهادن شهریارى به فرزند برومندش، اسفندیار را داده بود، چون گاه وانهادن فرارسید، دل آن را نداشت به سخنى رفتار کند که نزد همگان به رسایى گفته بود و اسفندیار را به بهانه آزاد گردانیدن دو خواهرش که در چنگال چینیان گرفتار آمده بودند، روانه روییندژ کرد و آن شاهزاده ایرانى براى رسیدن به روییندژ کوتاهترین راه را برگزید که در آن راه هفت گره و هفت خان خانمانسوز کمین کرده بود.
گشتاسب، شهریار شیفته تاج و تخت با آنکه نوید وانهادن شهریارى به فرزند برومندش، اسفندیار را داده بود، چون گاه وانهادن فرارسید، دل آن را نداشت به سخنى رفتار کند که نزد همگان به رسایى گفته بود و اسفندیار را به بهانه آزاد گردانیدن دو خواهرش که در چنگال چینیان گرفتار آمده بودند، روانه روییندژ کرد و آن شاهزاده ایرانى براى رسیدن به روییندژ کوتاهترین راه را برگزید که در آن راه هفت گره و هفت خان خانمانسوز کمین کرده بود. اسفندیار به راهنمایى گرگسار، دو خان را دلیرانه پشت سر نهاد و اکنون در خان سوم اژدهایى کمین کرده بود که تنها دلیرى آن را بس نبود که خرد نیز ناگزیر بود. اسفندیار، سردارى نبود که خود در جایگاه فرماندهى بنشیند و فرمان پیشروى دهد، او خود پیشاپیش سپاه مىتاخت و با دشمن روباروى مىشد. در این خان سوم، چون دو خان پیشین اسفندیار جامه رزم بپوشید و سپاه را به پشوتن سپرد و در آن گردونهاى که ساخته بود، جاى گرفته، سوى اژدها شتابان تاختن گرفت. از دورها، اژدها بانگ گردونه و پیشتاختن اسبان جنگى را بدید و بشنید. از جاى خود چون کوه سیاهى بجنبید، آنچنان که گفتى گردون و ماه تاریک شد؛ اژدهایى که دو چشمش به مانند دو چشم تابان به رنگ سرخ بود و از دهانش آتش بیرون مىجهید. اسفندیار تاکنون چنین شگفتىاى ندیده بود و اگرچه گرگسار گفته بود این دشمن چون دو خان پیشین نیست، مىپنداشت آن پهلوان چینى سخن به گزافه گفته است و از این روى به یزدان پاک پناه برد. اژدها با همه درشتى و سترگى، پرشتاب و چابک بود و چون دهان گشود، غارى سیاه نمایان شد و در دم دو اسب را در دهان خود فرو کشید و اسفندیار خود را در آن غار سیاه یافت. از آنجا که گردونى که اسفندیار در آن جاى گرفته بود، تیغآجین شده بود، دهان اژدها پرخون گردید و دریایى از خون از دهانش برفشانده شد.
دهن باز کرده چو کوهى سیاه/ همى کرد غران بدو در نگاه/ فرو برد اسبان و گردون به دم/ به صندوق درگشت جنگى دژم/ به کامش چو تیغ اندر آمد بماند/ چو دریاى خون از دهان برفشاند
اژدها اکنون با دشوارى بسیاری روباروى شده بود، نه توان بروندادن گردونه را داشت و نه فروکشیدن آن را و دهان اژدها همانند نیامى شده بود که شمشیرى در آن جاى گرفته باشد. اژدها از آن گردون و تیغهاى آن سخت به رنج افتاده بود و کوشید گردونه را از دهان بیرون افکند. اسفندیار از این تلاش اژدها بهره گرفته، خود از گردونه بیرون جست و مىدانست اژدها از گردونهای که در کامش جای گرفته، ناتوان گشته است. آنگاه شمشیر تیز خویش را به کار گرفت و مغز اژدها را چاکچاک کرد و دود زهرش به بینى اسفندیار راه یافت. لختى نگذشت که اسفندیار دانست از دود آن زخم، دچار سرگیجه شده، بىخویش خویش در کنار آن کوهپیکر بر زمین افتاد و از هوش برفت.
از آن دود برنده بىهوش گشت/ بیفتاد و بىمغز و بىتوش گشت
پشوتن دلنگران با سپاه خود در پى اسفندیار بیامد و بهناگاه در پیشاروى خویش، پیکر بىجان آن کوه سیاه را بدید و چون نزدیکتر شد، اسفندیار را بىجان بر زمین افتاده یافت. پشوتن نگران به نزد اسفندیار رفت و شادمانه دید که اسفندیار زنده است و به روى پشوتن چشم گشود. اسفندیار گفت: «از دود زهر اژدها بىهوش گشته بودم، نگران نباش که اژدها نتوانست زخمى بر من زند». اسفندیار از خاک برخاست و به سوى آب رفت و چنان گام برمىداشت، چون مردى که از خواب برخاسته باشد. در آن آب سر و تن بشست و از گنجور خود جامه پاک و آراسته خواست. آنگاه به پیش خداوند پاک رفت و سر بر خاک نهاده، پیچان و گریان گفت تنها کسى مىتوانست این اژدها را بکشد که جهاندار پشت و پناه او باشد. سپاه، او را ستایشها کرده، آفرین گفتند و از براى سپاسمندى از خداوند در پیشگاه دادار، سر بر زمین نهادند و یکزبان و یکدل گفتند: «سپاس تو را که اسفندیار را بر این دشمن دژکام پیروز گردانیدى». آنگاه که گرگسار پیکر بىجان اسفندیار را بر زمین فروغلتیده دید، بسیار شادمان شد و هنگامی که آگاهى یافت اسفندیار بر آن دشمن هولناک پیروزى یافته، دلش سخت به درد آمد و از اینکه دانست شاهزاده ایرانى زنده است، بسیار غمین گشت. به فرمان سپهبد سراپرده او را برپا داشتند و چادرهاى سپاهیان گرداگرد سراپرده فرمانده جاى گرفت. اسفندیار گفت گاه شادى فرا رسیده و فرمان داد مى و چنگ و رود آوردند و بانگ نوشانوش براى این پیروزى در دشت پژواک یافت و همگان به یاد جهاندار، جام در دست گرفتند. پس از آنکه نوشیدند و از خویش بیگانه شدند، اسفندیار، گرگسار را نزد خود فراخواند و به شیوه گذشته سه جام مى خسروانى به او داد و با خنده از دژکامىهاى آن اژدها سخنها داشت و به او گفت این هم آن نر اژدهایى که از او ما را مىترساندى. مرا بگو که برای این خان، چه دشوارىها و چه بیمهاى بزرگى در دل داشتم.
گرگسار که اکنون از باده خسروانى سرمست گشته بود، کینه پیشین از دل برون کرده، گفت: «اى شاه پیروزگر، امیدوارم همچنان اخترت درخشان بماند، اگر فردا در اندیشه پیشروى باشى، به پیش تو زن جادو مىآید که چه لشکرها در برابر او پیچان نگشتهاند».