|

داستان واقعی از گوشه‌و‌کنار همین خیابان‌ها

بساط سرما

لرز توی صدایش افتاده بود و انگار که تلفن همراه را روی حالت «ویبره» گذاشته باشی، حرف‌هایش را با زنگ خاص توی گوش خانه می‌کرد. ایستاده بود و چشم‌هایش مثل اینکه دنبال کسی باشد، به این طرف و آن طرف خیابان می‌گشت! دندان‌هایش خیلی ریز به هم می‌خورد و لرزش صدایش، طنینی آهنگین به حرف‌هایش داده بود. حرف‌های «صادق» چندان امیدبخش نبود اما آن وسط هر چند وقت یک بار، خدا را هم شکر می‌کرد و تأکید داشت: البته من ناشکری نمی‌کنم!

بساط سرما

حمیدرضا عظیمی

 

لرز توی صدایش افتاده بود و انگار که تلفن همراه را روی حالت «ویبره» گذاشته باشی، حرف‌هایش را با زنگ خاص توی گوش خانه می‌کرد. ایستاده بود و چشم‌هایش مثل اینکه دنبال کسی باشد، به این طرف و آن طرف خیابان می‌گشت! دندان‌هایش خیلی ریز به هم می‌خورد و لرزش صدایش، طنینی آهنگین به حرف‌هایش داده بود. حرف‌های «صادق» چندان امیدبخش نبود اما آن وسط هر چند وقت یک بار، خدا را هم شکر می‌کرد و تأکید داشت: البته من ناشکری نمی‌کنم! خیابان‌های پایتخت (و البته شهرهای دیگر هم) همیشه این وقت از سال، همین است. خیابان‌ها شلوغ می‌شود و مردم انگار که زنگ آخر مدرسه خورده باشد، هُری می‌ریزند توی خیابان. می‌ریزند توی خیابان و گاه کنار بساط لبوفروش میدان ولیعصر و میدان منیریه (یا...) پاتوق می‌کنند و لبوی شیرین را با طعم گس روزگار نوش جان می‌کنند. به گمانم همین یکی دو روز پیش بود. گروهی دور «صادق لبوفروش» جمع شده بودند و صدای خنده‌هایشان تا قعر آسمان رفته بود. از روی کنجکاوی توی جمع‌شان لولیدم و سر صحبت را باز کردم. بی‌هیچ ترسی از بوی دودی که توی لباس‌هایشان پیچیده بود، لبوها را تکه‌تکه می‌کردند و می‌گذاشتند تا کام تلخ‌شان شیرین شود. یکی از آنها می‌گفت: «دیگه تنها دلخوشیمون شده همین! اینکه با دو سه تا از بچه‌های محل جمع بشیم بیایم پیش آقا صادق کمی لبو سفارش بدیم و بخوریم و بخندیم و...!»

 

زبان همه تلخ شده است. پای درد دل هرکدام از این آدم‌ها که بنشینی، فرقی نمی‌کند توی تاکسی باشد یا کنار خیابان و وسط بازار، حرف که می‌زنند و سفره دلشان را که باز می‌کنند، انگار تک‌تک کلمه‌ها، می‌سوزاند و می‌برد پایین؛ بی‌هیچ مزه‌ای! نه شیرینی می‌فهمی و نه هیچ مزه دیگری را و فقط تلخی‌اش از لابه‌لای حلزونی گوشت سر می‌خورد و تا فیهاخالدون درونت را می‌سوزاند. زبان همه تلخ شده! انگار همه از وزارت بهداشت یاد گرفته‌اند. انگار همه توی حرف‌هایشان، مثل وزارت بهداشت که توی الکل سفید «دناتونیوم بنزوات» می‌ریزد؛ این تلخ‌ترین ماده جهان را می‌ریزند که وقتی از کنارشان بلند می‌شوی دوتا چشم وق‌زده و یک صورت سرخ‌شده باقی می‌ماند.

صادق داشت حرف‌های مشتریانش را گوش می‌کرد. گاه لبخندی گوشه لبش می‌انداخت و انگار که می‌خواست چیزی بگوید و باز پشیمان می‌شد، حرفش را فرومی‌خورد. مشتری‌ها که رفتند شروع کرد به حرف‌زدن. حرف می‌زد و هنوز داشت می‌لرزید. دندان‌هایش خیلی ریز به هم می‌خورد و حرف‌هایش را با زنگ خاص توی گوش خانه می‌کرد... .

پای بساط سرما

هواشناسی همین هفته پیش بود که اعلام کرد هفته آینده دمای هوا افت خواهد کرد. راست گفت. دمای هوا چنان افت کرد که ناگاه خبر آمده کویر هم یخ شده است! سرما حالا لابه‌لای کوچه‌های شهر هم خانه کرده است. توی خیابان که راه بروی هرقدر خودت را جمع و جور کنی باز سرما از یک جایی راه پیدا می‌کند و توی درزهای لباست می‌رود و خودش را به مغز استخوانت می‌رساند. بعد وقتی یک جا؛ در همین حوالیِ کنار گوشه خیابان بایستی و حرف بزنی شروع به لرز می‌کنی و دندان‌هایت به هم می‌خورد. درست مثل «صادق لبو فروش»! مثل او که وقت حرف می‌زد؛ خیلی ریز دندان‌هایش به هم می‌خورد و طنین خاصی به صدایش می‌داد. صادق می‌گفت: هوا خیلی سرد شده و دیگر روشن‌‌کردن آتش کنار خیابان هم برای ما دست‌فروش‌ها و بساطی‌ها جواب نمی‌دهد. بعد اشاره کرد به آتشی که داخل یک حلب روغن‌نباتی روشن کرده بود و می‌گفت: مگر چقدر می‌شود کنار این آتش ایستاد؟ حالا اینکه چقدر باید دنبال چوب بگردی که بتوانی آتش بزنی جای خود. تازه من لبو می‌فروشم توی بساطم گاز دارم، کنار دستم هم آتش روشن کرده‌ام و باز اینها کفاف نمی‌دهد. سر این خیابان تا ته خیابان را برو! می‌بینی چه خبر است. واقعا دست‌فروشی در این روزهای فوق‌العاده سرد سخت است؛ خیلی سخت! می‌گفت: اینهایی که می‌آیند و کنار این بساط می‌نشینند، لبوی داغ می‌خورند و برای یکی مثل شما از تلخی‌های روزگار می‌گویند، هنوز شرایط سخت را ندیده‌اند. همین‌ها نمی‌توانند مثل یکی از این دست‌فروش‌ها پنج ساعت کنار خیابان بنشینند و سگ‌لرز بزنند؛ بعد انگار که متوجه حرفش شده باشد، توضیح داد: ناراحت نشو. 

سگ‌لرز اصطلاح است حرف بدی نیست... .

اجبار است نه اختیار

دست‌فروش‌ها «حبیبِ» بی‌سقف خداوند هستند. آخر می‌گویند «کاسب حبیب خداست» و این بندگان خدا که مجبورند به جای مغازه و دکان، بساطشان را کنار خیابان پهن کنند، هم کاسب‌اند و هم سقفی بالای سر ندارند. تازه وقتی کنار خیابان می‌نشینند و بساط‌شان را پهن می‌کنند؛ اگر کمی جلوی دید مغازه‌ای را بگیرند و به اصطلاح کمی هم مزاحم آمد و شد باشند، با برخوردهای تند مواجه می‌شوند. حالا اگر این وسط هوا که سرد شود و قرار باشد آتشی کنار خیابان روشن کنی که واویلاست. اینها را «آقا مهدی» می‌گفت. بساط کوزه و لوازم شیشه‌ای‌اش را پهن کرده بود کنار خیابان و تند و تند حرف می‌زد. کلمات را مثل رگبار شلیک می‌کرد. گویی اصلا زمان ندارد. می‌‎گفت: 10، 15سال است دارم دست‌فروشی می‌کنم. پارسال هم چند روزی هوا خیلی سرد شد و سال‌های پیش هم یک بار سرما را در ذهنم دارم اما یا آن سرما یادم رفته یا این سرمای این روزها، خیلی‌خیلی زیاد است. می‌گفت: این روزها اصلا لباس‌پوشیدن و آتش روشن‌کردن کنار خیابان هم خیلی کارساز نیست. مغازه همسایه‌ها هم تقصیری ندارند که دود ما را تحمل کنند. من قبلا در مناطق پایین‌تر شهر هم بساط داشته‌ام. آنجا مغازه‌دارها کمتر مزاحم ما می‌شدند اما مناطقی که مرکزی‌تر است و خیابان‌هایی که در مناطق خاص شهر هستند، قواعد خاص خودشان را دارند. نمی‌شود 20 دست‌فروش کنار خیابان بنشینند و هر‌کدام یک آتش هم روشن کنند. اینها را ما خودمان هم می‌فهمیم. به همین دلیل است اگر امکاناتی مانند گاز پیک‌نیک یا از این دست وسایل امکانش باشد، تهیه می‌کنیم و الا که مجبوریم. همین‌طور سر کنیم. خلاصه اینکه دست‌فروشی از اجبار است. اگر ما هم اختیار دست خودمان بود، حتما کارهایی دیگر انجام می‌دادیم.

تورم کاهشی و معیشت رو به بهبود

پای صحبت دست‌فروش‌ها و بساطی‌ها که می‌نشینی و از اوضاع و احوالشان می‌پرسی، یک دوجین روایت از درد می‌شنوی که گاه صحبت از آنها حتی در رسانه و طرح موضوع در سطح وسیع هم افاقه ندارد. بارها چیزهایی شبیه آن را گفته‌اند و گفته‌اند و مسئولان هم شنیده‌اند و شنیده‌اند. اینجا اما گویی گوش‌ها بدهکار شنیدن حرف‌ها نیست. گاهی هم اگر به مدد رسانه، حرفی از یک دست‌فروش یا هرکس دیگر که مجبور است کنار خیابان کار کند یا روزگار را به هر دلیل بگذراند، منعکس شود، به مدد فراموشی خیلی زود از ذهن و یاد مردم و مسئولان می‌رود و انگار نه انگار که «خانی آمده یا خانی رفته» و گویی از قضا در این فقره «همراه با مردم، همگام با مسئولان» مصداق دارد. اینها همه در جای خود اما در بحبوحه شنیدن از درد و رنج مردمان، به‌ویژه درد و رنج اقتصادی که گاه به تلخی می‌شنوی «شش ماه است نتوانسته‌ام برای خانه گوشت بخرم»، یک مقام مسئول با لبخندی بر گوشه لب، آمار و ارقامی را اعلام می‌کند که نمی‌دانی باید چه واکنشی نشان بدهی. همین چند روز پیش بود رئیس سازمان برنامه و بودجه درباره گزارش سازمان برنامه و بودجه از تورم بهمن ماه، صحبت به میان آورده بود. او تأکید کرده بود که گزارش سازمان برنامه تکمیل شده و حالا می‌تواند جزئیات آن را در اختیار رسانه‌ها قرار دهد. او گفته بود بر اساس اعلام مرکز آمار، تورم در ماه قبل (بهمن) ۱.۴ بوده که پایین‌ترین نرخ تورم طی دو سال گذشته است.

داود منظور در جمع خبرنگاران بر این موضوع هم تأکید داشت که‌ البته به کاهش تورم بلندمدت نزدیک می‌شویم و تورم نقطه به نقطه در بهمن نسبت به بهمن سال گذشته به ۳۵.۸ درصد رسیده در حالی که ابتدای امسال تورم نقطه به نقطه ۵۰.۵ درصد بوده است. به عبارتی مجموع تدابیر اقتصادی دولت سبب کاهش نقطه به نقطه تورم شده است. همچنین در اقلامی مانند خوراکی و حبوبات شاهد کاهش قیمت هستیم به نحوی که در حبوبات ۵.۹ درصد و در گوشت و مرغ حدود ۴ دهم درصد کاهش داشته‌ایم.

سرما تا هفته آینده

حرف‌های منظور توی ذهن می‌پیچد و خبر ارزانی مثل پتک توی سرم می‌خورد. بوی دود داخل خیابان بلند شده و زیر بینی سرخ‌شده از سرما، می‌رقصد. سروصدا خبر از نزدیک‌شدن عید می‌دهد و شلوغی بازار پرتم می‌کند وسط آهنگ فرهاد مهراد. آهنگ که توی گوشم مدام زمزمه می‌شود و دوست دارم بوی تند ماهی دودی توی خیابان بپیچد و سفره نو کنار جانماز ترمه مادربزرگ که بوی یاسش خانه را می‌گیرد، پهن شود. ما زمستان‌های سخت را با این خیال سر می‌کنم حتی اگر خسته باشیم. خسته خسته!

برف خودش را رها کرده و توی آسمان بر بال باد سوار است. روی مسیری مواج راه خودش را به سمت زمین می‌گیرد و مثل گروهی که در حال حرکات موزون است، روی سطح خیابان می‌نشیند. رادیو روشن است و دارد اعلام می‌کند: توده هوای سرد تا هفته آینده در کشور خواهد ماند.