انسانشناسی در دادگاه صدام
متنی که در ادامه میخوانید، ترجمهای است از یادداشت دکتر کلاید اسنو (متخصص برجسته انسانشناسی قانونی که سال 2014 درگذشت) در پایگاه اینترنتی نشریه گاردین به تاریخ دوم جولای 2009 با عنوان «من به محکومکردن صدام کمک کردم». با وجود آنکه این مطلب قدیمی است، اما طراوت تاریخی آن و پیوندش با بخشی از تاریخ معاصر ایران، برای مخاطب فارسیزبان خواندنیاش میکند.
کلاید اسنو *
مترجم: علی قنبری* *
متنی که در ادامه میخوانید، ترجمهای است از یادداشت دکتر کلاید اسنو (متخصص برجسته انسانشناسی قانونی که سال 2014 درگذشت) در پایگاه اینترنتی نشریه گاردین به تاریخ دوم جولای 2009 با عنوان «من به محکومکردن صدام کمک کردم». با وجود آنکه این مطلب قدیمی است، اما طراوت تاریخی آن و پیوندش با بخشی از تاریخ معاصر ایران، برای مخاطب فارسیزبان خواندنیاش میکند.
دکتر کلاید اسنو را عمدتا پدر انسانشناسی قانونی میدانند. او در 81سالگی، حرفه دور و درازی را در گشودن گورهایی در گوشه و کنار جهان و شهادتدادن علیه امثال صدام حسین و جان وین گیسی –قاتل زنجیرهای آمریکایی- پشت سر گذاشته بود. او در فورث وورث تگزاس به دنیا آمد و دکترای خود را در انسانشناسی جسمانی گرفت، اما بعد از سالها مطالعه قربانیان سوانح هواپیمایی برای مؤسسه هواپزشکی غیرنظامی ایالات متحده، به علوم جنایی روی آورد. برخی از اسکلتهای مشهوری که او هویتشان را تأیید کرد، عبارتاند از: جان اف. کندی، دکتر جوزف منگله، پادشاه خردسال مصر توتنخامون و قربانیان بمبگذاری اوکلاهُما. او با گروههای حقوق بشر همکاری جدی داشته و در دهه 1980، پنج سال را به تربیت انسانشناسان قانونی در آرژانتین گذراند.
پدرم پزشکی حاشیهنشین در ناحیهای بسیار روستایی در غرب تگزاس بود. معالجاتش، منطقهای 30 مایلی را در تمام جهات پوشش میداد. اغلب در معاینات همراهش بودم. برخی پروندههایش، مرگهایی خشن بودند؛ از اینرو در سالهای کودکیام با کلیت روند زندگی و مرگ آشنا شدم. همچنین هم تولد را شناختم و هم مرگ را؛ چراکه پدرم در سالهای فعالیتش، چیزی نزدیک به هزارو 300 نوزاد را به دنیا آورد. این مسئله، علاقهام را برانگیخت و گرچه سراغ پزشکی نرفتم، اما بعدها مشخص شد که به کار امروزیام در بررسی بقایای اسکلتی از سراسر جهان کمک میکند.
یکی از قابلتوجهترین پروندههایی که بر آن کار کردم، جان وین گیسی (John Wayne Gacey) بود که در سالهای 1973 تا 1979، 33 پسر و مرد جوان را به قتل رساند و زیر خانه خود در حومه شیکاگو دفن کرد. من را به عنوان مشاور به پرونده فراخواندند. بهجز یکی، همه 33 قربانی خفه شده بودند؛ بعضی با کیسههای پلاستیکی روی سرشان، دیگران با خفگی به کمک طناب.
برای من تجربهای است بسیار دراماتیک که با چنین آدمهایی در یک اتاق دادگاه باشم. برای مثال، در پرونده صدام حسین، شهادتدادن من معطوف به نسلکشی مردم کُرد در سالهای 1988 و 1989 توسط نیروهای عراقی به فرمان صدام حسین بود.
سال 1991، طی عملیاتی به پشتیبانی دیدهبان خاورمیانه، به کردستان عراق رفتم تا بعضی از این جنایات را مستندنگاری کنم. توانستم با تیمی از انسانشناسان قانونی اهل آرژانتین، گواتمالا و شیلی که طی سالهای در انسانشناسی قانونی تربیتشان کرده بودم، گورهای دستهجمعی را پیدا کنم. گورها را گشودیم و اسکلتها را بررسی و مستندنگاری کردیم. در روستایی که تحت حمله شیمیایی قرار گرفته و افراد بسیاری در آن کشته شده یا آسیب دیده بودند، از دهانههای انفجاری بمبها نمونهبرداری کردیم.
نمونهها را برای آنالیز به پورتون داون در انگلستان فرستادیم. در کمال تعجب، آثاری از گاز سارین پیدا کردند. همین به اندازه کافی مهم بود تا ثابت کند ماده شیمیایی پیچیدهای مانند سارین آنقدر دوام آورده بود تا رد آن شناسایی شود. اما در 1991، این ایده که بتوان چنین شواهدی را مورد استفاده قرار داد، بسیار دور از ذهن بود.
حدود 15 سال بعد بود که صدام به پیشگاه عدالت فراخوانده شد و از من خواستند این شواهد را در محاکمه او ارائه کنم. در میان محاکمههایی که تا آن زمان در نقاط مختلف دنیا شرکت کرده بودم، این اولینباری بود که متهم با اجازه قاضی حق داشت شاهد متخصص را زیر سؤال ببرد. صدام حسین نمیدانست من چه کسی یا اهل کجا هستم و میخواست تواناییام را به چالش بکشد.
او گفت عراق پر از گورهای دستهجمعی است؛ از کجا میدانم آن گورهایی که در موردشان بحث کرده بودم، متعلق به سومریهای چندین هزار سال پیش نبودند؟ داشتم جان میدادم که بگویم گرچه میدانستم سومریها تمدنی غنی داشتند، اما نمیدانستم آنقدر پیشرفته بودند که خیلیهایشان آنگونه که در اسکلت کُردها کشف کرده بودیم، ساعت مچی دیجیتال به دست کنند. جالبتر برایم این بود که چرا همه ساعتهایشان دقیقا یا حدودا در 28 آگوست 1988 متوقف شده بودند. ولی متأسفانه او سروصدا به پا کرد و قاضی گفت بنشیند.
برایم مایه رضایت است که شهادتدادن من میتواند در محکومکردن نهایی نقش داشته باشد.
هر کجا که باشد -یک پرونده جنایی عادی در ایالات متحده یا یک پرونده حقوق بشر در خارج از کشور- سختترین چیز، سروکار داشتن با بقایای اسکلتی کودکان است. برای مثال، چندین سال پیش با تیمی آرژانتینی در السالوادور کار میکردم تا کشتاری را در دهکده الموزوته بررسی کنم. در آن دهکده دریافتیم که همه کودکان را به یک ساختمان در کنار کلیسا آورده و تمام روز آنجا نگه داشته بودند، در حالی که والدین و پدربزرگ و مادربزرگهایشان را بازجویی و اعدام میکردند. در انتهای روز، چند سرباز وارد شدند و تمامشان را با مسلسل و آرپیچی نابود کردند. چندین سال بعد، اسکلت 136 کودک –از نوزاد تا 13 و 14ساله- را پیدا کردیم. سخت است. اما همیشه باید به یاد داشته باشی که وقتی مشغول کار هستی، نمیتوانی از نظر احساسی بیش از اندازه درگیر شوی. این مسئله، منطق و بیطرفیات را تحت تأثیر قرار میدهد. ما باید بازرسی خود را به شیوهای انجام دهیم که نهفقط طرفی که برایش شهادت میدهیم، بلکه طرف دیگر نیز آن را بپذیرد.
اگر کار خود را درست انجام دهی، مدافعان متهم باید بتوانند به گزارشهایت نگاه کنند و به اندازه شاکی، آن را دارای درجهای از بیطرفی و اعتبار علمی بدانند و بپذیرند. این چیزی است که برایش تلاش میکنیم.
وقتی کارمان را با دانشجویانی که در آرژانتین تربیت کردم شروع کردیم، گاهی اتفاق میافتاد که درون گور یا در سردخانه به گریه بیفتند و مجبور بودم با آنها بیرحمتر باشم. به آنها گفتم که در چنین شرایطی، باید روپوش سفید یا کلاه حرفهایات را بپوشی و کار خود را سرد و بیطرف انجام بدهی. اگر باید گریه کنی، میتوانی شب گریه کنی. صحبتهایم کموبیش ملکه ذهنشان شد.
گاهی در این شغل، اتفاقاتی رخ میدهند که اندکی بامزهاند. ما به بولیوی رفتیم؛ جایی که به تشخیص چند مورخ، بوچ کسیدی و ساندنس کید (سارقان مشهور آمریکایی) در یک تیراندازی کشته شده بودند. بوچ و ساندنس به همراه فردی به نام اِتا پلِیس، ابتدا به آرژانتین آمده، سپس به شیلی رفته بودند؛ اما دو مرد در دهکده کوچک سنویسنته در ارتفاعات بولیوی کشته شدند. بنابراین به گورستانی رفتیم که تصور میشد آنجا دفن شده باشند و اسناد بازجویی از دو بیگانه در آن منطقه را از سال 1911 پیدا کردیم. ما دو اسکلت را در آن گورستان کوچک کاوش کردیم.
یکی از اسکلتها متعلق به فردی اروپایی و به وضوح قدبلندتر بود و آنچه از او باقی مانده بود شامل دندان مصنوعی فوقالعادهای از جنس طلا، لباسهای اروپایی و حتی یک جفت چکمه خوشساخت میشد. اسکلت را به ایالات متحده برگرداندیم، از آن «دیانای» استخراج کردیم و دستکم بر اساس شواهد ژنتیکی توانستیم نشان دهیم اسکلت نه متعلق به بوچ بود و نه ساندنس. مشخص شد که اسکلت به فردی آلمانی به نام زیمرمن تعلق داشت؛ مهندسی در یک شرکت معدنکاری. او ظاهرا بر حسب تصادف در همان زمان بر اثر زخم ناشی از شلیک اسلحه مُرده و در آن ناحیه دفن شده بود.
این پرونده برای من نرمش علمی فوقالعادهای بود؛ چراکه گاهی مهم است ثابت شود اشتباه میکنید. شاید اگر در هر جهت چند متر آنسوتر بودیم، بوچ و ساندنس را پیدا میکردیم. اما از یک لحاظ پایان خوشی بود، چون بوچ و ساندنس حتی بعد از مرگ هم از دستمان فرار کرده بودند. گرفتنشان همیشه دشوار بود.
*متخصص فقید انسانشناسی قانونی
**دانشآموخته زیستشناسی و باستانشناسی