|

بلانسبت بهاریه...

حیف نیست بهار باشد و تو نباشی؟

دو قدم مانده به پایان فصلِ سرد، یک نفر در نهایت سرخوشی گفت: بهار پاورچین پاورچین می‌آید تا پنبه بر جراحت غصه‌های‌مان بگذارد تا فکری به حال زخم‌های ناسور و غم‌های ناجورمان کند.

حیف نیست بهار باشد
 و تو نباشی؟

‌امید مافی

 

دو قدم مانده به پایان فصلِ سرد، یک نفر در نهایت سرخوشی گفت: بهار پاورچین پاورچین می‌آید تا پنبه بر جراحت غصه‌های‌مان بگذارد تا فکری به حال زخم‌های ناسور و غم‌های ناجورمان کند. من اما گفتم: بهار آن است که خود ببوید، نه اینکه تو بگویی و ما در سراشیبِ عمر، در این بلاروزگارِ زار و نزار، به ضربِ کلمات رمانتیک تن به عیش مُنقّص دهیم و برای تابلوهای مصوّر این حوالی جان دهیم. اما حقیقت این است که سنجد و سمنو سفره‌های کوچک ما را لختی تسخیر می‌کنند تا چند روزی، چند ساعتی دست‌کم، حال دل‌مان خوش شود و برای سارها و سُهره‌ها تعریف کنیم که روزی روزگاری در این وادی، ما وارثان شور و شادی و شبنم بودیم. گوش‌سپرده به موسیقی منجمد زمستان و چکامه یشمیِ بهار. بله ما جماعت دل‌سپرده به تقدیر و تقرب و تقلیل کابوس‌های نه‌چندان هولناک. با این‌همه گریز و گزیری از میزانسنِ سبزفامِ نوروز نیست و باید دلتنگی‌های‌مان را با قلبی لرزان به سینه آسمان بپاشیم و برای ماهیِ گُلی در تُنگ تَنگ بلور قصه شاه پریان را تعریف کنیم و به وقت سال تحویل آیات عاشقانه را میان مصحفِ مانا، مرور کنیم و زیر لب بگوییم: خوش باش دمی که با طرب می‌گذرد... . آنک زمستانِ زل‌زده به گرانی، بی‌کاری و بیزاری در بیراهه‌های جهان، اینک ربیع مسخ‌شده از فرط مستی و مستوری. حالا بگو حیف نیست بهار بیاید و تو نباشی روی این خاک پوک. حیف نیست؟ بی‌لاف و گزاف تحفه تقویم‌ها، همین روزها از راه خواهد رسید تا پسرک معصومِ پشت چراغ قرمز، بی‌حرفیِ کفش کهنه، شلوار کهنه و پیراهن چرک‌مُرد خویش را با پرحرفی خزه‌ها و خیزاب‌ها تاخت بزند و پی تسکین پدر بگوید: شلوار برادرم چقدر به من می‌آید... تا حاجی فیروزِ فسرده، خسته از خنیاگری، اسکناس‌های کهنه را بشمارد و در هنگامه در‌کردن توپ و پیچیدن عطر کاغذ‌رنگی خوابش ببرد و به تماشای نُقل و پولکی در چُرتِ چِرت بی‌موقعش بنشیند. خوب نگاه کن. اسفند دارد مغموم و مغبون از کادر خارج می‌شود؛ بلکه شمیم گل سرخ‌ها و صنوبرها این مساحت نه‌چندان محدود را پر کند، تا عید به عیادت قلب‌های شکسته و جان‌های تکیده بیاید و در خیال، اسکناس تانخورده لای کتاب را در دست بی‌چراغ زندگان بگذارد. تا حسرت و حرمان بی‌هروله، ساعتی از مدار خارج شوند و مدارا کنند با آدم‌هایی که به لبخندی خشنودند در عصر قحطی لبخند! نوروز دارد روی دیوار عشوه‌گری می‌کند، سیب و سنبل در این روزهای سکرآور در امتداد نسیمی که نمی‌وزد، به شادکردن دل‌های ناشاد می‌اندیشد و بنفشه و بالنگ منتظرند تا در طرفه‌العینی به مالک‌الرقاب کرت‌ها و کشتزارها بدل شوند. پس بی‌زحمت در این روزهای منتهی به مناعت، شعف را به مردمک چشم‌های‌مان اضافه کن و شیدایی را برای‌مان به ارمغان بیاور و شوخ و شنگی‌ات را پُست کن برای پنجره‌های غبار‌گرفته‌ای که نباید غم‌باد بگیرند. باقی بقایت بهار... .