|

روز از نو، روزی از نو‌

شمع تولدِ سال نو، چند روزی است که شعله‌ور شده و چون چشم بر هم بزنیم در پایان اسفند، بارقه واپسین آن فروکش خواهد کرد و سال نو به کهنه تبدیل شده و به بایگانی تاریخ می‌پیوندد. این داستان همیشگی بشریت بوده است که در فاصله تولد تا مرگ به تکرار مکرر فصل‌ها عادت کند و توالی بهار، تابستان، پاییز و زمستان را در دوران مختلف زندگی با احساسات متنوع تجربه کند. به طور یقین هر فردی فصول مختلف را در مراحل گوناگون زندگی خود، به نحو‌ی متفاوت لمس می‌کند و چشیدن گرم و سرد زندگی در فرایندی بلندمدت امکان‌پذیر است.

روز از نو، روزی از نو‌

مهدی دهقان‌منشادی

 

شمع تولدِ سال نو، چند روزی است که شعله‌ور شده و چون چشم بر هم بزنیم در پایان اسفند، بارقه واپسین آن فروکش خواهد کرد و سال نو به کهنه تبدیل شده و به بایگانی تاریخ می‌پیوندد. این داستان همیشگی بشریت بوده است که در فاصله تولد تا مرگ به تکرار مکرر فصل‌ها عادت کند و توالی بهار، تابستان، پاییز و زمستان را در دوران مختلف زندگی با احساسات متنوع تجربه کند. به طور یقین هر فردی فصول مختلف را در مراحل گوناگون زندگی خود، به نحو‌ی متفاوت لمس می‌کند و چشیدن گرم و سرد زندگی در فرایندی بلندمدت امکان‌پذیر است.

در این چرخه تکراریِ طبیعت، روزگار مانند چرخ‌فلکی انسان را به بازی گرفته است و در حین چرخش، با چوگان خود به گویِ روزها ضربه می‌زند. روزها گِرد هستند و قِل می‌خورند و در چشم برهم‌‌زدنی از این جای کنونی خیلی فاصله می‌گیرند. روزها گِرد هستند که از آن زمان‌هایی که ما بچه بودیم قل خورده‌اند و با سرعتی زیاد به این روزهای کنونی رسیده‌اند. چوگان روزگار، ما را از زمانی که جوان‌تر بودیم و بچه‌ها بچه‌تر بودند به زمان حال پرتاب کرده و روزها قِل خورده‌اند که بچه‌ها بزرگ شدند و ما پا به سن گذاشته، به همان سان که ما بزرگ شدیم و گَرد سالخوردگی بر سر و صورت پدر و مادرهایمان نشست. چرخ روزگار بنا دارد در چرخش خود و تبادل زندگی و مرگ، جان‌های عزیز بی‌شماری را به زیر بگیرد. در فاصله بین این تبادل زندگی و مرگ رنج و جفاهای تاریخ و جغرافیا بر گُرده نوع انسان سنگینی می‌کند و تاریخ از قل‌خوردن روزها بر قلمروی جغرافیای ما و امثال ما تاریخ شده است. روزها آن‌قدر قل خواهند خورد که به‌تدریج رنگ پیری بر سر و صورت‌مان بپاشانند و آنگاه در لحظه‌ای از زمان، بر گور یک‌یک ما بگذرند که گویی ما هرگز نبوده‌ایم و همه چیز افسانه بوده است. روزها گِردند و قِل می‌خورند و از فراز قرن‌ها و هزاره‌ها خواهند گذشت و در بستر گذشت زمان، هست‌ها را به بود مبدل خواهند کرد و خشت‌ها آسایشگاه اجزای انسانی می‌شوند و قصرها مأمن پرنده‌ها و چرنده‌ها:

آن قصر که با چرخ همی‌ زد پهلو/ بر درگه آن شهان نهادندی رو

دیدیم که بر کنگره‌اش فاخته‌ای/ بنشسته همی‌ گفت که کوکو کوکو

زندگی همیشه جریان داشته و دارد و به زندگان چشمک می‌زند، به همان سان که مرگ در کمین ما نشسته و چنگال تیز کرده است. در تکرار مکرر سال‌ها درنگ کنیم. روز نو با اندیشه نو می‌آید و بهار واقعی با زدودن زنگ از مغز و دل و شکوفایی ذهن و جان به وقوع خواهد پیوست. باید هم‌گام با قل‌خوردن روزها از تفکر غافل نشویم، قدر گوهر زمان را بدانیم و با اندیشه، در لحظه زندگی کنیم. در بازی روزگار که انسان بازیچه شده است باید با عزم پایدار برای زیبازیستن و جرعه جرعه نوشیدن حیات، زندگی را به گونه‌ای به پایان رساند که مرگ چیز چندانی برای بردن با خود نداشته باشد.