|

داستانی دیستوپیایی و دفاع از دوپارگی‌های ذهنی

«مرگ به وقت بهار» داستانی است پرفرازونشیب، همراه با تنش و خشم و انزجاری زیاد و درعین‌حال زیبایی وصف‌ناشدنی و خیال‌انگیز. این رمانی است که می‌توان آن را دیستوپیایی یا پادآرمان‌شهری بنامیم و از این نظر در کنار آثاری مانند «1984» جورج اورول یا «فارنهایت 451» از رد بردبری قرار می‌گیرد.

داستانی دیستوپیایی و دفاع از دوپارگی‌های ذهنی

شرق: «مرگ به وقت بهار» داستانی است پرفرازونشیب، همراه با تنش و خشم و انزجاری زیاد و درعین‌حال زیبایی وصف‌ناشدنی و خیال‌انگیز. این رمانی است که می‌توان آن را دیستوپیایی یا پادآرمان‌شهری بنامیم و از این نظر در کنار آثاری مانند «1984» جورج اورول یا «فارنهایت 451» از رد بردبری قرار می‌گیرد. «مرگ به وقت بهار» اثر مرسه رودوردا به‌تازگی با ترجمه نیلی انصار در نشر بیدگل منتشر شده است. مترجم اثر البته در مقدمه‌اش تأکید دارد که داستان «مرگ به وقت بهار» از نظر فرمی بیشتر به داستان «لاتاری» از شرلی جکسون شباهت دارد تا «1984» یا «فارنهایت 451» و در توضیح این موضوع نوشته: «البته این داستان در مقایسه با داستان لاتاری بسیار پیچیده‌تر است و یافتن شباهت‌های جهان ما و جهان این داستان بسیار سخت‌تر. معمولا در چنین آثاری نویسنده در خلال داستان یا در پایان آن نشانه یا سرنخی به دست خواننده‌اش می‌دهد تا او را از سردرگمی برهاند؛ اما در داستان مرگ به وقت بهار از نشانه و سرنخ خبری نیست. هرچه پیش می‌رویم، داستان انگار عجیب‌تر و گمراه‌کننده‌تر می‌شود. جذابیتش با خواننده کاری می‌کند که نتواند کتاب را زمین بگذارد و خودش را به این دهکده شوم و جریان رودخانه افسارگسیخته‌اش بسپارد». مرسه رودوردا را برجسته‌ترین نویسنده زبان کاتالان می‌دانند؛ زبانی که اغلب ساکنان کاتولونیا، در شمال شرقی اسپانیا به آن صحبت می‌کردند؛ اما با‌این‌حال تازه در دهه 1950 به رسمیت شناخته شد. آن‌طور‌که مترجم کتاب هم اشاره کرده، تا پیش از این دهه آثاری که به این زبان نوشته می‌شدند، این اقبال را پیدا نمی‌کردند که به اسپانیایی ترجمه شوند و به محافل ادبی جهانی راه پیدا کنند. دیکتاتوری فرانکو نیز به این ماجرا دامن زد و باعث شد بسیاری از نویسندگانی که به زبان کاتالان می‌نوشتند، از کشور فرار کنند. در چنین وضعیتی مرسه رودوردا تمام آثارش را به زبان کاتالان نوشت و همین کافی بود تا زیر نظر باشد. او مخالف دیکتاتوری فرانکو بود و می‌خواست جان تازه‌ای به زبان کاتالان بدمد و داستان‌هایش را افراد بیشتری بخوانند. در بخشی از این رمان می‌خوانیم: «لباس‌هایم را کندم و انداختم پای درخت داغداغان، کنار سنگ مجنون. قبل از اینکه به دل رودخانه بزنم، ایستادم تا به رنگی نگاه کنم که آسمان پشت‌سرش جا گذاشته بود. با آمدن بهار، پرتوهای آفتاب جان تازه‌ای گرفته بودند و دیگر مثل قبل زیر زمین و لابه‌لای شاخه‌ها نمی‌ماندند. آرام‌آرام رفتم زیر آب، نفسم از ترس بالا نمی‌آمد، همیشه می‌ترسیدم که وقتی پا به دنیای زیر آب بگذارم، هوا -که سرانجام نفس راحتی از دست من کشیده- غضب کند و به بادی سهمگین بدل می‌شود؛ مثل باد زمستان گذشته که می‌خواست خانه و درخت و آدم را از جا بکند و با خود ببرد».

«چرا دودل‌بودن آن‌قدرها هم بد نیست؟» عنوان کتابی است از جنیفر چرچ که به‌تازگی و با ترجمه نصراله مرادیانی در نشر بیدگل منتشر شده است. نویسنده در این کتاب ایده‌ای مطرح می‌کند که شاید در نگاه اول عجیب به نظر برسد. او می‌گوید کشمکش درونی نه‌تنها بد نیست؛ بلکه می‌تواند مفید هم باشد و درباره این نظرش استدلال می‌کند. او از کشمکش‌هایی می‌گوید که دلایل خوبی برای حفظ آنها، درواقع برای رغبت به آنها، داریم و نه تلاش برای از بین بردن‌شان‌. جنیفر چرچ به شرح چند گونه از «دوپارگی‌های ذهنی» یا تردیدهایی می‌پردازد که مطلوب‌اند و توضیح می‌دهد چرا و چگونه باید این کشمکش‌ها را زنده نگه داشت. این کتابی است که برای هر مخاطبی درخورتوجه به نظر می‌رسد؛ اما به‌طور خاص برای کسانی که هم‌زمان دو نگرش مخالفِ هم دارند، خواندنی‌تر خواهد بود. نویسنده پنج نوع کشمکش درونی را در پنج بخش با این عناوین شرح داده است: «مجادله با خود»، «تضاعف زمانی»، «به درون آوردن دیگری»، «دیدگاه‌های جزئی‌نگر و کلی‌نگر» و «طوری زندگی کن که گویی». به‌جز این بخش‌ها، کتاب داررای یک نتیجه‌گیری و تکمله‌ای با این عنوان است: «چه موقع دودل‌بودن خوب نیست؟». جنیفر چرچ می‌گوید تقریبا همه آدم‌ها پنج کشمکشی را که نام برده شد، تجربه می‌کنند؛ اگرچه درجات این تجربه برای افراد مختلف متفاوت است. از میان این پنج کشمکش، احساس این‌همانی با دو فرهنگ متفاوت یا حتی با فرهنگ‌های بیشتر متداول است: فرهنگ‌های قومی متفاوت، فرهنگ‌های دینی متفاوت، فرهنگ مشاغل متفاوت، فرهنگ نسل‌های متفاوت و... . دومین نوع دوپارگی ذهنی با بزرگ‌ترشدن ما اتفاق می‌افتد. نویسنده می‌گوید: «نگرش بیشتر ما آدم‌ها با گذر زمان تغییر می‌کند؛ تغییر در چیزهایی که جالب یا ارزشمند می‌دانیم، تغییر در فهم‌مان از آدم‌های دیگر، حتی تغییر در اینکه توان درک چه چیزهایی را داریم. یادآوری نگرشی قدیمی و تداعی‌شدنش در ما به شکلی روشن می‌تواند موجب نوعی دوپارگی ذهنی شود که جهان را از چشم گذشته‌مان می‌بینیم و توأمان از چشم زمان حال و موجب کشمکشی درونی بین خودی که قبلا بودیم و خود کنونی‌مان می‌شود». سومین کشمکش به خود و دیگری مربوط است؛ یعنی وقتی تصور می‌کنیم امور از منظر شخصی دیگر چطور به نظر می‌رسند و وقتی دیدگاه آن شخص به بخشی معمول از حیات درونی‌مان مبدل می‌شود. چهارم، به دیدگاه کلی‌نگر و جزئی‌نگر مربوط است؛ به اینکه ما می‌توانیم از دغدغه‌های پیرامون‌مان گامی عقب برویم و نگاهی کلی‌تر به امور بیندازیم و درباره اهمیت یا بی‌اهمیت‌بودن کلی‌تر اعمال‌مان بازاندیشی کنیم. پنجمین کشمکش درونی نیز به نوعی به خیالات و تصورات ما مربوط‌ هستند. با به‌کارگیری خیال و تصورات خیالی از قاب‌های ذهنی متعارض به جهان می‌نگریم و این موجب نوعی کشمکش درونی می‌شود. نویسنده با تشریح این کشمکش در پنج بخش، در قسمت نتیجه‌گیری کتاب می‌گوید تلاش برای از بین بردن این کشمکش‌ها اشتباه خواهد بود. او توضیح می‌دهد که: «مسلما نابودکردن بخش مهمی از هویت فرهنگی خود، زدودن بخش مهمی از گذشته خود، امتناع از همدلی با دیگران، اجتناب از اتخاذ نگرش وسیع یا چشم‌پوشی از سهمی که خیال در زندگی‌مان ایفا می‌کند، کار اشتباهی است. هر وجه این کشمکش‌ها افشاکننده حقایقی است و زندگی‌مان را غنی می‌کند؛ بنابراین حتی اگر ریشه‌کن‌کردن یکی از دیدگاه‌های مخالف ممکن می‌بود، چنین کاری زندگی‌مان را تحلیل می‌برد».