|

فرصتی برای بطالت

«و آنها تا آخر عمر با صلح و صفا به زندگی ادامه دادند»؛ آخر داستان زندگی‌های ما نیست. زندگی‌های ما بیشتر از اینکه شبیه داستان‌های پریان باشد که در آن با طی‌کردن چالش‌های عجیب و غریب، خودشان را ثابت می‌کنند و به ثبات می‌رسند؛ شبیه ساختن قلعه شنی در ساحل است. روزها که آب عقب می‌رود، بازی بازی می‌کنیم، شب‌ها آب پیش می‌آید و هر چه رشته بودیم پنبه می‌شود تا روزی دیگر و قلعه‌ای دیگر.

فرصتی برای بطالت

فاطمه  کریمخان

 

«و آنها تا آخر عمر با صلح و صفا به زندگی ادامه دادند»؛ آخر داستان زندگی‌های ما نیست. زندگی‌های ما بیشتر از اینکه شبیه داستان‌های پریان باشد که در آن با طی‌کردن چالش‌های عجیب و غریب، خودشان را ثابت می‌کنند و به ثبات می‌رسند؛ شبیه ساختن قلعه شنی در ساحل است. روزها که آب عقب می‌رود، بازی بازی می‌کنیم، شب‌ها آب پیش می‌آید و هر چه رشته بودیم پنبه می‌شود تا روزی دیگر و قلعه‌ای دیگر.

در چنین وضعیتی عجیب نیست اگر از این سریال صد قسمتی به آن یکی سریال صد و بیست قسمتی اسباب‌کشی کنید و گاهی در روز، ساعت‌ها صرف خیره‌شدن به مانیتورهای کوچک و نمایشگرهای بزرگ کنید، نه برای اینکه چیز تازه‌ای بدانید، نه برای اینکه با تخیلی محیرالعقول روبه‌رو شوید؛ بلکه تنها برای اینکه «بگذرد».

نقش سریال‌ها در این زندگی نقشی اساسی و پررنگ است، در مقابل تجربه سنت رمان اروپایی که به روشنگری و به‌خصوص ادبیات روسی بر می‌گردد، سریال در دنیای «ژانر» خانه دارد. دنیای «ژانر» یا داستان‌های چارچوب‌دار، بیش از آنکه جهانی رومی، اروپایی باشد در داستان‌سرایی شرقی خانه دارد. از «داستان گِنجی» که شرح زندگی یک شاهزاده بخت‌یافته ژاپنی در هزار سال قبل است تا کاتا ساریت ساگارا نمونه هندی هزار و یک شب، هزار افسان ایرانی و خود داستان هزار و یک شب که ترجمه عربی نقل‌ها و متل‌های مشهور از دوران پیش از اسلام تا دوران خلیفه هارون‌الرشید در سلسله عباسیان، نمونه‌های روایی آن چیزی هستند که امروز در غالب «سریال ژانر» تولید می‌شود.

تفاوت این متون با رمان، در این نیست که رمان یک قسمتی و این متون چند قسمتی هستند. تفاوت آن در این است که چون این متون باید ادامه پیدا کنند، پایین همه قسمت‌های آنها تقریبا روشن است. وقتی هزار و یک شب را به دست می‌گیرید، می‌دانید که تا پایان این کتاب قطور اقلا «شهرزاد» قرار نیست بمیرد. همان‌طورکه وقتی فرندز نگاه می‌کنید می‌دانید که با همه بالا و پایین‌ها، تا آخر سریال قرار نیست این شش نفر از هم جدا شوند، یا تا آخر مجموعه شرلوک هلمز قرار نیست بلای غیرقابل جبرانی بر سر شرلوک بیاید، جیمز باند تا هر وقتی که مجموعه ادامه داشته باشد نه می‌میرد نه اخراج می‌شود، مگره در پیدا کردن هیچ قاتلی شکست نمی‌خورد و از این دست.

در واقع آن چیزی که سریال با خودش می‌آورد، ثبات و جمع خاطری است که سینما به مخاطبانش نمی‌دهد. درست مانند داستان «مهمان ناخوانده» مخاطب از ابتدا می‌داند که قرار است در روی همه میهمان‌ها باز شود، و در نهایت قرار است همه مهمان‌ها در خانه بمانند و زندگی کنند. این وسط هر اتفاقی که بیفتد پایان‌بندی تغییر نمی‌کند. این درست برعکس زندگی معاصر جوانان امروز است که قله‌های شنی‌‌شان هر روز با غروب آفتاب طوری از بین می‌رود که انگار هیچ‌وقت آنجا نبوده است، درست برعکس زندگی انسان معاصر روایت‌های هزار و یک شب و هزار افسان که نمی‌دانست فردا صبح که از خواب بیدار شود، به بیماری لاعلاجی دچار شده یا کس‌وکارش را به خاطر اتفاقی پیش‌بینی نشده از دست داده یا راهزن مال‌التجاره‌اش را برده است!

نقد عمده‌ای که به سریال‌دیدن مطرح می‌شود این است که سریال اثر هنری نیست، تماشای آن وقت تلف‌کردن است، تولید انبوه آن باعث می‌شود بیشتر کپی و صنعتی باشد تا اصیل، و در یک کلام «بی‌فایده است»، سؤالی که می‌توان از منتقدان پرسید این است که چه چیزی «فایده» دارد؟ و اصلا «فایده» چیست؟ وقتی قرار است علی‌رغم تمام تلاشی که می‌کنید یک روز صبح از خواب بیدار شوید و در آینه به خودتان که به «مدار صفر» بازگشته‌اید نگاه کنید، چرا باید فراغت‌خاطری را که حاصل از اعتماد به پایان خوش و تکراری خواب‌رفتن پادشاه و صبح‌شدن شب بدون مرگ شهرزاد است، از خودتان دریغ کنید؟ حداقلش این است که جهان سریال‌های ژانر در مورد آن چیزی که هست به مخاطبان خود دروغ نمی‌گوید!