|

وقتی رنج‌ سهمش را از زندگی ‌ما می‌خواهد

بهار سال گذشته یک نیلوفر را از دست دادیم و امسال بهار یک نیلوفر دیگر را. در طول سال ده‌ها و صدها نفر دیگر را از دست دادیم. هزار بار آه کشیدیم. صدها بار به آینه نگاه کردیم و گفتیم شاید هم بعدی من باشم. شاید هم بعدی در خانه من باشد. کسی چه می‌داند؟ مردن تنها وجه مشترک تمام کسانی است که یک روزی به دنیا آمده‌اند و تنها نسیمی است که هیچ‌کس هنوز نتوانسته از آن تن بپوشاند.

فاطمه کریمخان

 

بهار سال گذشته یک نیلوفر را از دست دادیم و امسال بهار یک نیلوفر دیگر را. در طول سال ده‌ها و صدها نفر دیگر را از دست دادیم. هزار بار آه کشیدیم. صدها بار به آینه نگاه کردیم و گفتیم شاید هم بعدی من باشم. شاید هم بعدی در خانه من باشد. کسی چه می‌داند؟ مردن تنها وجه مشترک تمام کسانی است که یک روزی به دنیا آمده‌اند و تنها نسیمی است که هیچ‌کس هنوز نتوانسته از آن تن بپوشاند. 

در مواجهه با هر مرگی یک بار دیگر به این فکر می‌کنیم که از این داغ جدا و رها نمی‌توان زیست دیگر. از فراموش‌کردن چهره و صدا و سلیقه عزیزان از‌دست‌رفته‌مان به فراموش‌کردن حضورشان خواهیم رسید. عکس‌هایشان در گالری‌ها قدیمی‌تر و قدیمی‌تر خواهد شد و روزی می‌رسد که برای یادآوری‌ آنها لازم باشد زیر جعبه‌های خاک‌گرفته و وسایل بیخودی انبار‌شده در زیرزمین را بگردیم.

با این حال تا آن روز وقت زیادی مانده است. داغ که تازه است، وقت حرف‌زدن از اینها نیست، حتی وقت حرف‌زدن از اینکه چه رنج بی‌ثمری می‌کشیم در از دست دادن، وقت حرف از اینکه چطور از دست دادن هیچ چیزی به ما اضافه نمی‌کند، چطور هیچ درسی نمی‌گیریم و باز در از دست دادن بعدی پوست‌مان به همان اندازه قبل نازک است، نیست. 

داغ که تازه است، تنها می‌توان رنج برد و اجازه داد که رنج ما را با خودش ببرد هر جایی که خواست. ببرد تا ناامیدی، تا بی‌فایده‌بودن زندگی، تا حسرت تمام آن «می‌خواستیم و نشد»ها، «می‌خواستیم و نمی‌شود»ها، تا حسرت تمام آن «حیف‌ شد»ها، «چه می‌شد اگر»ها، تا حسرت تمام آن «داد و بیداد»ها و... .

سوگواری را می‌توان به گفتن گذراند و می‌توان به شنیدن. در آن داستان مصیبت‌بار مرگ پسر درشکه‌چی که چخوف نوشته است، تصویری از این هست که چگونه حرف‌زدن از سوگ سخت‌ترین کارهاست، چگونه هیچ گوشی برای شنیدن نیست و هیچ دستی برای گرمی‌دادن به پشت‌های خمیده بلند نخواهد شد. دور از واقعیت هم نیست آنچه چخوف نوشته است.

 فرار از مرگ و مردگان مسیری است که مدرنیته پیش پای‌ ما‌ می‌گذارد تا از بسیاری اضطراب‌ها رها شویم. اینکه در بیمارستان‌ها اجساد را از مسیری غیر از مسیر آدم‌های زنده منتقل می‌کنند یا شستن و دفن‌کردن را بر عهده گروهی متخصص وا‌می‌گذارند و دیگران را از آن برحذر می‌دارند، اینکه توصیه می‌کنند به جای حرف‌زدن با نزدیکان سراغ «مشاوران سوگ» بروید و اینکه آرامستان‌ها را در جایی بسیار دور از شهر‌ها می‌سازند، همه برای فرار از مرگ است. اگر نه از خودش، دست‌کم از فکر و خیالش. اگر نمی‌توان از مرگ حرف زد، آخرین راه‌ ما برای کنار‌آمدن و گذر‌کردن از سوگ، «شنیدن» است.

 در کاتارسیسی که از تماشای سوگ دیگران رخ می‌دهد، مواجهه با فاصله‌ای با از دست دادن محقق می‌شود که داغ را آرام می‌کند. حواس‌مان را از جای خالی که در خانه مانده، از حفره بلعنده‌ای که در دل‌مان مانده است، پرت می‌کند تا زمان بگذرد، تا سفری را با رنج طی کنیم و جایی سر بلند کنیم و چه کار دیگری می‌شود کرد غیر از رهاکردن خود و اندکی با دیگران بودن، وقتی غم از راه می‌رسد و سهمش را از زندگی ‌ما‌ می‌خواهد؟